- 79
- 1000
- 1000
- 1000
سر خط شروع و تحلیل تاریخ اسلام، جلسه سی و نهم
سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین حامد کاشانی با موضوع «سر خط شروع و تحلیل تاریخ اسلام»، جلسه سی و نهم؛ پایان جنگ جمل و حوادث پس از آن، سال 1399
به بحث جنگ جمل پرداختیم، این جنگ یک روزه با حداقل کشتار شش، هفت هزار نفره، متأسفانه تمام شد. حضرت خیلی تلاش کرد این تعداد کشته که بیشتر از سپاه جمل بود اتفاق نیافتد. نامه نوشت، حضوری صحبت کرد. میانجی فرستاد، قاری وسط میدان فرستاد ولی بنای اهل جمل همراهی با حضرت نبود و بخاطر کشتارهایی که کرده بودند حضرت را مجبور کردند دست به شمشیر ببرند و با اینکه جنگ سختی صورت گرفت و نزدیک بود سپاه حضرت آسیب بخورد، محمد حنفیه پرچمدار بود و حضرت پرچم را از دست او گرفتند و حمله کردند و سپاه مقابل را به هم ریختند. برگشتند به محمد پسرشان فرمودند: اینطور حمله کن. چون بسیاری از سران یا کشته شدند یا از جنگ بیرون رفتند، سپاه پاشید. وقتی جنگ تمام شد با این شش هفت هزار کشته، گزارشهای عجیبی از پشیمانی اهل جمل هست. یکوقت آدم از حق برمیگردد و ناحق است و باورش میشود کاش به حق برگردد، یکوقت چون شکست میخورد میگوید: عجب کاری کردیم، داشتیم زندگیمان را میکردیم. خواستیم به پول برسیم، نشد و دست ما هم قطع شد. گاهی آدم حسرت اشتباهش را میخورد. یک حسرت عجیب همهگیری بین رزمندگان باقیمانده از جمل اتفاق افتاد.
در منابع تاریخی آمده شخصی که گوشش کنده شده بود، گفتند: ماجرای گوش تو چیست؟ گفت: داشتم رد میشدم، یکی از بنی ضبّه، بنی ضَبّه کسانی بودند که آن شتر معروف را حفاظت میکردند. دیدند روی زمین افتاده و غرق به خون است و دارد به جمل بد و بیراه میگوید، اینها را ما را گول زدند و فرار کردند! یک خرده به من جسارت کرد، مرا نفرین کرد و من هم نفرینش کرد، مرا صدا کرد، گفت: بیا به گوشم تلقین بخوان. من تا آمدم جلو از خشم گوشم را گاز گرفت که کنده شد. این خبر را برای این گفتند که کسی که داشت از دنیا میرفت، مثل رزمندههای امیرالمؤمنین که با افتخار شهید میشدند، اینها با ننگ و عار و افسوس عجیب از دنیا میرفتند. کاری کردیم که نه حجت شرعی داشتیم، حالا هم دارم میمیرم، چه میخواهم جواب بدهم. لذا با یک حالت شکست روحی سنگین و یک فضای افسردگی کامل در بصره حاکم شد.
به بحث جنگ جمل پرداختیم، این جنگ یک روزه با حداقل کشتار شش، هفت هزار نفره، متأسفانه تمام شد. حضرت خیلی تلاش کرد این تعداد کشته که بیشتر از سپاه جمل بود اتفاق نیافتد. نامه نوشت، حضوری صحبت کرد. میانجی فرستاد، قاری وسط میدان فرستاد ولی بنای اهل جمل همراهی با حضرت نبود و بخاطر کشتارهایی که کرده بودند حضرت را مجبور کردند دست به شمشیر ببرند و با اینکه جنگ سختی صورت گرفت و نزدیک بود سپاه حضرت آسیب بخورد، محمد حنفیه پرچمدار بود و حضرت پرچم را از دست او گرفتند و حمله کردند و سپاه مقابل را به هم ریختند. برگشتند به محمد پسرشان فرمودند: اینطور حمله کن. چون بسیاری از سران یا کشته شدند یا از جنگ بیرون رفتند، سپاه پاشید. وقتی جنگ تمام شد با این شش هفت هزار کشته، گزارشهای عجیبی از پشیمانی اهل جمل هست. یکوقت آدم از حق برمیگردد و ناحق است و باورش میشود کاش به حق برگردد، یکوقت چون شکست میخورد میگوید: عجب کاری کردیم، داشتیم زندگیمان را میکردیم. خواستیم به پول برسیم، نشد و دست ما هم قطع شد. گاهی آدم حسرت اشتباهش را میخورد. یک حسرت عجیب همهگیری بین رزمندگان باقیمانده از جمل اتفاق افتاد.
در منابع تاریخی آمده شخصی که گوشش کنده شده بود، گفتند: ماجرای گوش تو چیست؟ گفت: داشتم رد میشدم، یکی از بنی ضبّه، بنی ضَبّه کسانی بودند که آن شتر معروف را حفاظت میکردند. دیدند روی زمین افتاده و غرق به خون است و دارد به جمل بد و بیراه میگوید، اینها را ما را گول زدند و فرار کردند! یک خرده به من جسارت کرد، مرا نفرین کرد و من هم نفرینش کرد، مرا صدا کرد، گفت: بیا به گوشم تلقین بخوان. من تا آمدم جلو از خشم گوشم را گاز گرفت که کنده شد. این خبر را برای این گفتند که کسی که داشت از دنیا میرفت، مثل رزمندههای امیرالمؤمنین که با افتخار شهید میشدند، اینها با ننگ و عار و افسوس عجیب از دنیا میرفتند. کاری کردیم که نه حجت شرعی داشتیم، حالا هم دارم میمیرم، چه میخواهم جواب بدهم. لذا با یک حالت شکست روحی سنگین و یک فضای افسردگی کامل در بصره حاکم شد.
تاکنون نظری ثبت نشده است