- 63
- 1000
- 1000
- 1000
سر خط شروع و تحلیل تاریخ اسلام، جلسه سی و هشتم
سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین حامد کاشانی با موضوع «سر خط شروع و تحلیل تاریخ اسلام»، جلسه سی و هشتم؛ جنگ روایتها زمینهساز جنگ جمل، سال 1399
بعد از مقدماتی که یک تذکراتی در مورد جنگ روایتها دادیم و سعی کردیم گوشهای را اشاره کنیم که چگونه سعی شد امیرالمؤمنین تبدیل شود به کسی که خون به ناحق معاذ الله ریخته است. دو بهتان عجیب به حضرت زده شد یکی اتهام قتل که دروغ بود، یکی هرچه حضرت میفرمود: من این کار را نکردم، صداقت حضرت را هم انکار میکردند. مظلومیت عجیبی برای امیرالمؤمنین اتفاق افتاد.
همزمان در بصره و مکه اتفاقاتی افتاد تا اینجا گفتیم که در بصره عدهای کشته شدند، حاکم بصره را گرفتند و نگهبانان بیتالمال را کشتند و هم درگیری صورت گرفت، عدهای کشته شدند و بصره اشغال شد. امیرالمؤمنین با یارانشان مشورت کردند و حرکت کردند، در ربذه نامهای توسط هاشم مرقال فرستادند به ابوموسی اشعری که حاکم کوفه بود، امیرالمؤمنین بالاجبار پذیرفت ایشان را و ایشان نامه را جسارت کرد و پاره کرد. خواست هاشم مرقال را زندانی کند، هاشم مرقال به حضرت پیغام داد چه کنم؟ شما دستور بدهید. حضرت نامهی تندی به ابوموسی اشعری نوشتند. حضرت فرمودند: من تو را عزل میکنم در حالی که مورد مذمت من هستی و ارزش تو نزد من کم شده و اگر ابا کنی، دستور مجازات تو را در امور مهم چون عده زیادی کشته شدند، تو را به عنوان فتنهگر و مفسد فی الارض اعدام میکنم، لذا باید کنار بروی. این اتفاق که افتاد ابوموسی اشعری به مسجد رفت و سخنرانی کرد و مخالفت کرد. از طرفی امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن و عمار را به سمت کوفه فرستاد.
ابوموسی اشعری سخنرانی کرد و گفت: ای مردم ما همه مسلمان هستیم. من از اصحاب رسول خدا هستم. کشتن و خونریزی خطرناک است. امیرالمؤمنین هم دنبال این بود که خون کمتر ریخته شود و اگر امیرالمؤمنین از مردم کوفه سرباز نمیگرفت توسعه خونریزی در بصره و اطرافش رخ میداد. گفت: ببینید مردم ما اصحاب پیغمبر، یک فتنه شده است. ابوموسی یمنی تبار است. قریش، با هم دعوایی دارند و به ما ربط ندارد که ورود کنیم در یک دعوای قبیلهای، عمدتاً عربهای کوفه یمنیتبار بودند. گفتند: آره به ما ربط ندارد. دعوای خانوادگی و قبیلهای است. خودشان میدانند، ما کنار مینشینیم. در خانههایتان بمانید و بیرون نیایید. فضایی که اخلاق حکم میکند سکوت کنید. همزمان در مدینه سعد بن ابی وقاص و عبدالله، پسر یکی از حکام بعد از پیغمبر گفتند: ما هم احتیاط میکنیم. اینجا اتفاقی افتاد و بعضی دچار شک و شبهه شدند، خون مسلمان بریزیم، برویم با همسر پیغمبر بجنگیم؟ برویم با داماد پیغمبر بجنگیم؟ چه کنیم؟ چه شد که اینقدر این ابهام زیاد شد؟ علت این پیچیدگی این بود که رسول خدا(ص) خیلی از مباحث را روشن فرموده بود، چقدر در مورد امیرالمؤمنین بیانهای مختلف داشت. وقتی آنها را کنار بگذارید و در مباحثی که عرض کردیم که تخریبها صورت گرفت، وقتی نشناسند امیرالمؤمنین را یک آدم عادی بپندارند، بگویند: یک مسلمان و آن طرف هم یک مسلمان، کنار بنشینیم. ما هم اگر دو نفر همدیگر را با چاقو بزنند، اگر بتوانیم دخالت میکنیم و اگر نتوانیم وارد نمیشویم. امیرالمؤمنین را یک آدم عادی گرفتند. این خودش از بزرگترین خسارتهایی است که بعد از پیامبر کار به دست امیرالمؤمنین نیافتاد که جایگاهش معلوم شود. اگر مردم ندانند پیغمبری، پیغمبر است. مردم او را یک آدم عادی بدانند، او حرف بزند باور نمیکنند. ما چطور به کلمات یک پیغمبر اعتماد میکنیم؟ مثل آدمهای عادی نیست و معصوم است. خدا حافظ و نگهدار اوست. خدا کسی را نمیفرستد که خطا کند و دست ما را در دست خطاکار بگذارد.
بعد از مقدماتی که یک تذکراتی در مورد جنگ روایتها دادیم و سعی کردیم گوشهای را اشاره کنیم که چگونه سعی شد امیرالمؤمنین تبدیل شود به کسی که خون به ناحق معاذ الله ریخته است. دو بهتان عجیب به حضرت زده شد یکی اتهام قتل که دروغ بود، یکی هرچه حضرت میفرمود: من این کار را نکردم، صداقت حضرت را هم انکار میکردند. مظلومیت عجیبی برای امیرالمؤمنین اتفاق افتاد.
همزمان در بصره و مکه اتفاقاتی افتاد تا اینجا گفتیم که در بصره عدهای کشته شدند، حاکم بصره را گرفتند و نگهبانان بیتالمال را کشتند و هم درگیری صورت گرفت، عدهای کشته شدند و بصره اشغال شد. امیرالمؤمنین با یارانشان مشورت کردند و حرکت کردند، در ربذه نامهای توسط هاشم مرقال فرستادند به ابوموسی اشعری که حاکم کوفه بود، امیرالمؤمنین بالاجبار پذیرفت ایشان را و ایشان نامه را جسارت کرد و پاره کرد. خواست هاشم مرقال را زندانی کند، هاشم مرقال به حضرت پیغام داد چه کنم؟ شما دستور بدهید. حضرت نامهی تندی به ابوموسی اشعری نوشتند. حضرت فرمودند: من تو را عزل میکنم در حالی که مورد مذمت من هستی و ارزش تو نزد من کم شده و اگر ابا کنی، دستور مجازات تو را در امور مهم چون عده زیادی کشته شدند، تو را به عنوان فتنهگر و مفسد فی الارض اعدام میکنم، لذا باید کنار بروی. این اتفاق که افتاد ابوموسی اشعری به مسجد رفت و سخنرانی کرد و مخالفت کرد. از طرفی امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن و عمار را به سمت کوفه فرستاد.
ابوموسی اشعری سخنرانی کرد و گفت: ای مردم ما همه مسلمان هستیم. من از اصحاب رسول خدا هستم. کشتن و خونریزی خطرناک است. امیرالمؤمنین هم دنبال این بود که خون کمتر ریخته شود و اگر امیرالمؤمنین از مردم کوفه سرباز نمیگرفت توسعه خونریزی در بصره و اطرافش رخ میداد. گفت: ببینید مردم ما اصحاب پیغمبر، یک فتنه شده است. ابوموسی یمنی تبار است. قریش، با هم دعوایی دارند و به ما ربط ندارد که ورود کنیم در یک دعوای قبیلهای، عمدتاً عربهای کوفه یمنیتبار بودند. گفتند: آره به ما ربط ندارد. دعوای خانوادگی و قبیلهای است. خودشان میدانند، ما کنار مینشینیم. در خانههایتان بمانید و بیرون نیایید. فضایی که اخلاق حکم میکند سکوت کنید. همزمان در مدینه سعد بن ابی وقاص و عبدالله، پسر یکی از حکام بعد از پیغمبر گفتند: ما هم احتیاط میکنیم. اینجا اتفاقی افتاد و بعضی دچار شک و شبهه شدند، خون مسلمان بریزیم، برویم با همسر پیغمبر بجنگیم؟ برویم با داماد پیغمبر بجنگیم؟ چه کنیم؟ چه شد که اینقدر این ابهام زیاد شد؟ علت این پیچیدگی این بود که رسول خدا(ص) خیلی از مباحث را روشن فرموده بود، چقدر در مورد امیرالمؤمنین بیانهای مختلف داشت. وقتی آنها را کنار بگذارید و در مباحثی که عرض کردیم که تخریبها صورت گرفت، وقتی نشناسند امیرالمؤمنین را یک آدم عادی بپندارند، بگویند: یک مسلمان و آن طرف هم یک مسلمان، کنار بنشینیم. ما هم اگر دو نفر همدیگر را با چاقو بزنند، اگر بتوانیم دخالت میکنیم و اگر نتوانیم وارد نمیشویم. امیرالمؤمنین را یک آدم عادی گرفتند. این خودش از بزرگترین خسارتهایی است که بعد از پیامبر کار به دست امیرالمؤمنین نیافتاد که جایگاهش معلوم شود. اگر مردم ندانند پیغمبری، پیغمبر است. مردم او را یک آدم عادی بدانند، او حرف بزند باور نمیکنند. ما چطور به کلمات یک پیغمبر اعتماد میکنیم؟ مثل آدمهای عادی نیست و معصوم است. خدا حافظ و نگهدار اوست. خدا کسی را نمیفرستد که خطا کند و دست ما را در دست خطاکار بگذارد.
تاکنون نظری ثبت نشده است