display result search
منو
بی نهان

بی نهان

  • 1 تعداد قطعات
  • 66 دقیقه مدت قطعه
  • 192 دریافت شده
قسمت بیست و سوم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم خدیجه مُبَیِنی از تویسرکان

در این قسمت بخشی از روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم خدیجه مُبَیِنی را می شنویم که ادامه یکی از قسمت های فصل چهارم این برنامه است:
_ یک شب هنگام خواندن نماز به یکباره خودم را بالای درخت میوه داخل حیاط دیدم به گونه ای که به تمام خانه ها و کوچه ها ی اطراف اشراف کامل داشتم و در آن تجربه؛ یکبار دیگر تمام لحظات زندگی گذشته خودم را دوباره زندگی کردم
_ در دوران جنینی خودم ناظر بودم که مادرم به باغ یکی از آشنایان رفته بود تا غوره بچیند و من اطلاعات کاملی از باغ و صاحبش داشتم و آنجا هوس غوره کردم و هنگامی که مادرم خوشه ای از آن را خورده بود من طعمش را چشیده بودم
ناظر صحنه به دنیا آمدن خودم بودم و حتی دیدم دنبال مامای محله رفته بودند و من او را راهنمایی هم می کردم هرچند که متوجه نمی شد و حس اطرافیان از به دنیا آمدن خودم را متوجه می شدم
_ در دوران کودکی یکبار دو خواهر را هل داده بودم که زمین خورده بودند و نشانم دادند دو هفته بعد از این ماجرا موقع بازی، انگشتم آسیب دید و زخم شد و مدت ها خوب نمی شد و این بابت هل دادن یکی از خواهرها بود و حدود 35 سال بعد هم در محل کارم، یک خانم عصبانی مرا هل داده بود که روی صندلی افتاده و پشتم زخم شده بود و این هم به تقاص هل دادن آن یکی خواهر بود
_ در مرور زندگی دیدم در محل کارم با یک خانم که نوزادی همراهش بود مشاجره کرده بودم و می دیدم تا قبل از عصبانی شدن من، نوزادش حق را به من می داده و مادر خودش را شماتت می کرده اما وقتی با عصبانیت ظرفی را زمین زده و شکسته بودم، آن نوزاد ترسیده بود و دیگر مرا بی تقصیر نمی دانست
_ می دیدم با هرگناهی که از زبان افراد صادر می شود مثل دروغ و تهمت و غبیت و امثال آن، مولکول ها و اجزای تشکیل دهند بدن فرد دچار آسیب می شود و گاهی تکرار این نوع گناهان باعث از پای درآمدن بدن فرد و بوجود آمدن بیماری های سخت برای آنها می شد
_ در مرور زندگی ام دیدم با دوستم در باغ بودیم و یک پرنده ای بالای درخت بود که دوستم گفت داره فلان شخص را با مسخره صدا می کنه و خندیدیم درحالیکه آن پرنده از حرف ما ناراحت بود و می گفت من چنین حرفی نمی زنم و شما چرا چنین چیزی می گویید
_ در یک محیط بیابانی سرگردان بودم که ناگهان موجودی بسیار وحشتناک جلویم سبز شد که سرش شبیه مورچه خوار و پوزه اش شبیه تمساح و پایش شبیه کانگورو که بسیار بزرگ بود و به من گفت من فلان حرف تو هستم که به فامیلت زده بودی و فهمیدم آن فامیا من از حرفم سه ماه غصه خورده و این موجود ابتدا کوچک بوده و با غصه های آن فامیل به این شکل بزرگ شده و می خواست به من حمله کند و چاره ای نداشتم تا اینکه راه نجاتی پیدا کردم و بخاطر اینکه واسطه ازدواج دو نفر شده بودم به من فرصت دادند که از دست آن موجود رهایی پیدا کنم
_ به جایی رسیدم که تعدادی از افرادی که قبلا فوت کرده بودند حضور داشتند و با اینکه هرکدام باقیات الصالحاتی داشتند و کار خیر انجام داده بودند اما برای هر یک مانعی وجود داشت که نمی گذاشت اثر کار خیرشان به آنها برسد مثلا یکی از آنها کارخانه داری بود که قرار بوده زمانی 4 کارگر جدید استخدام کند ولی انجام نداده و کار آنها را روی دوش بقیه گذاشته بود و به من می گفت به وراث من بگو 4 نفر کارگر در کارخانه من استخدام کنند تا اینجا گره مار من باز بشود
_ زمانی که از کما خارج شدم به دخترم گفتم در مسیر تهران تا شهرستان که می آمدی بخاطر حاجتی که داشتی مدام ذکر یا الله یا رحمان می گفتی و راه حل مشکل تو در این است که فلان کار را انجام بدهی و او شروع به گریه کرد چون در محل کارش مشکلی بوجود آمده بود و هیچکس خبر نداشت و همان موقع به همکارش تلفنی راه حل را گفت و الحمدلله مشکلش هم برطرف شد

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 66:48

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن