display result search
منو
محمد

محمد

  • 1 تعداد قطعات
  • 50 دقیقه مدت قطعه
  • 191 دریافت شده
قسمت بیست و چهارم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای غلامعباس برقرار از اصفهان

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای غلامعباس برقرار را می شنویم:
- یک روز که از بازار برمی گشتم کنار خیابان دچار تشنج شده و با سر کنار جوی آب به زمین افتادم و از دنیا رفتم. در ارتفاعی بالاتر جسم خودم را دیدم که مردم دورش جمع شده و کنار آن پول می ریزند تا اینکه آمبولانسی آمد و دکتر بعد از معاینه جسد گفت: فوت کرده و بعد هم کاوری آوردند و جسم را داخل آن گذاشتند و به بیمارستان منتقل کردند
- خودم را در غسالخانه می دیدم که در صف شستشو هستم و یکنفر را غسل می دادند که جیغ می می کشید و فریاد می زد و جنازه دیگری هم مثل من در صف بود که از من پرسید چرا آن جنازه اینقدر جیغ و داد می کند که جواب دادم چون آدم ظالمی بوده و از الان ترس و عذابش شروع شده. دوباره پرسید آیا من هم مثل او می شوم و من می دانستم او آدم خوبی بوده و برعکس جنازه اولی است و به او گفتم شما مشکلی نداری و فشار قبر هم نداری که از حرف من خوشحال شد و اشکش درآمد
- نوبت شستن جسم من رسید و دو غسال مرا غسل دادند و کفن کردند و بعد هم داخل تابوت گذاشتند و ترمه ای روی من کشیدند و من همه را می دیدم و دیدم هرکسی که در زندگی ام تا آن روز دیده بودم برای خواندن نماز میت و تشییع به آنجا آمده و عجیب اینکه ایرانی و غیر ایرانی و زن و مرد همه آنجا حضور داشتند و عجیب تر اینکه تا لحظه ای که تابوت را کنار قبر گذاشتند هنوز نفهمیده بودم که من مرده ام
- خواستند جنازه را داخل قبر بگذارند که تازه آنجا فهمیدم من مرده ام و قرار است داخل قبر بروم و شخصی نورانی کنار جنازه ظاهر شد که به من گفت باید پیش جسمت بروی و من از ترس به گریه افتاده بودم و التماس می کردم اما او مرا دلداری می داد و من داخل جسمم رفتم
- جنازه ام را که داخل قبر گذاشتند و شروع به تلقین کردند من داخل قبر بودم ولی همه را در قبرستان می دیدم و حتی وقتی سنگ لحد را گذاشتند و تاریک شد بازهم من از همانجا می توانستم بالا را ببینم تا اینکه خاک ریختند و هنگامی که همه از بالای قبرم رفتند خواستم من هم بروم که سرم به لحد خورد و آنجا خیلی ترسیدم و به گریه افتادم و نمی دانستم چکار کنم و از شدت ترس از هوش رفتم
- به هوش که آمدم صبح بود و در یک محیطی بودم و شخصی که هادی و راهنمای من بود کنارم آمد و گفت از این طرف مستقیم برو تا به یک کوه برسی آنجا شخصی به نام سیاه می آید و به تو می گوید باید بالای کوه بروی ولی تو قبول نکن و از دره برو که من هم به حرف او گوش کردم و از دره که گذشتم افرادی را به شکل گوسفند و خوک می دیدم
کمی جلوتر آدم هایی را دیدم در باتلاق لجن فرو رفته بودند و از من کمک می خواستند که فهمیدم در این دنیا مال مردم را خورده اند و نزول می گرفته اند
- به دری رسیدم که آنطرفش تمام اقوام و دوستانم بود که قبلا از دنیا رفته بودند و جوانی بود که مرا در آغوش گرفته و می بوسید که از پدرم پرسیدم این جوان کیست که با تعجب گفت مگر نمی شناسی؟ این همان فرزند توست که در نوزادی از دنیا رفت
- پسرم آنجا به من گفت شما باید برگردی و در دنیا چند داغ خواهی دید اما قول بده جوری زندگی کنی که دوباره پیش ما بیایی و من نمی خواستم برگردم و از او پرسیدم قرار است داغ چه کسانی را ببینم که گفت اجازه ندارم بگویم
- من با سختی و فشار و بطور ناگهانی به دنیا برگشتم و خودم را در همان بیمارستانی دیدم که جنازه ام را به آنجا منتقل کرده بودند و به هوش که آمدم گریه می کردم. دکتر گفت شما 80 دقیقه مرده بودی ولی من می گفتم من چندهزار سال اینجا نبوده ام و نمی خواستم برگردم که دکتر گفت باید شاکر خدا باشی که فرصت دوباره به تو داده و در سالهای بعد داغ برادر و فرزند و دو برادرزاده ام را هم دیدم...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 50:48

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن