قسمت بیست و ششم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای امین رضایی از نیشابور
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای امین رضایی را می شنویم:
- بر اثر حادثه در محل کار، مرا به بیمارستان منتقل کردند و گفتند بخاطر خونریزی داخلی از ناحیه سر باید بلافاصله عمل جراحی بشوم اما من بعد از عمل به هوش نیامدم و به کما رفتم و آنجا بود که خودم را دیدم که کنار تخت و بالای سر جسمم ایستاده ام و تعجب کردم
- داخل خانه خودمان را دیدم که پدرم به مادرم و همسرم می گوید امین پایش شکسته و بعد از خوردن نهار همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند که من قبل از رسیدن آنها در بیمارستان بودم
- با شخصی نورانی که کنارم قرار گرفته بود و راهنمایی ام می کرد به محیطی رفتیم شبیه قبرستان که مرده ها بالای سر قبر خودشان ضجه و ناله می زدند و عذاب می شدند و شخصی را نشانم داد که آتش از بالای سرش تا پایین را فرا می گرفت و می سوزاند ولی نمی مرد و فقط می سوخت و فریاد می زد و گذشته او را دیدم که مثل گذشته من بود و خدا را قبول نداشت و اجازه نماز خواندن به همسرش نمی داد و به قرآن جسارت کرده بود...
- شخص دیگری را دیدم که اعضای بدنش پیوسته جدا می شد و آتشی از آسمان بر سرش می ریخت و می سوزاند و گذشته او را هم نشانم دادند که باز مثل گذشته خودم بود و روز عاشورا حرمت این روز را شکسته بود و به خوشگذرانی با رفقایش مشغول بود...
- همان راهنمای نورانی مرا دوباره به بیمارستان برگرداند و احوالات خانواده و همکارانم را دیدم که به عیادت من می آمدند و یکبار هم در کوچه امان رفتیم و یکی از همسایه ها را دیدم که با پدرم درباره من صحبت می کردند و می گفت من هرشب برایش در نماز شب دعا می کنم
- با راهنما به محیطی رفتیم که یک طرفش دیوار سفیدی بود و دری داشت و مشخص بود خنکی و نور آنجاست ولی بخاطر اعمال گذشته ام اجازه ندادند به آن سمت دیوار بروم و این طرف سیاهی و حرارت و آتش را حس می کردم و موجودات وحشتناکی را با فاصله می دیدم که ماموران عذاب بودند
- دوباره به بیمارستان برگشتیم و دیدم پرستارها متوجه مونیتور بالای تختم شده اند و لوله ها را از من می خواهند جدا کنند و همان موقع به پدرم زنگ زدند که من در یک لحظه در خانه امان بودم و دیدم پدرم با تلفن صحبت کرد و گفتند همین الان به بیمارستان بیایید
- هنگامی که دیدم می خواهند دستگاه ها را از بدنم جداکنند و گفتند دیگر تمام شد... از ته دل فریاد می زدم و برای اولین بار نام مقدس خدا و امام حسین علیهالسلام و امام رضا علیهالسلام را از وجودم صدا می زدم که در همین حین توانستم دستم را که از تخت آویزان بود کمی تکان بدهم و پرستار با دیدن دستم دکتر را صدا زد و گفت: بیمار زنده شد و دوباره همه بالای سرم جمع شدند و به سرعت دستگاهها را متصل کردند و من برگشتم...
- مدتی بعد که با تخت مرا از بیمارستان منتقل می کردند با دیدن دیوارها و راهروها برخی اتفاقاتی را که در بیمارستان مشاهده کرده بودم را به یاد آوردم
چندی بعد بخاطر ناشنوایی یکی از گوش هایم مجدد به بیمارستان رفتم و عمل جراحی انجام دادم که بعد از عمل حس کردم کسی بالای سرم آمده و دستی روی سرم گذاشت و گفت: ما تو را شفاعت کردیم که برگردی. تو هم جوری زندگی کن که گذشته ات را جبران کنی... چشم که باز کردم کسی نبود و فهمیدم مورد لطف حضرت رضا علیهالسلام قرار گرفته ام...
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای امین رضایی را می شنویم:
- بر اثر حادثه در محل کار، مرا به بیمارستان منتقل کردند و گفتند بخاطر خونریزی داخلی از ناحیه سر باید بلافاصله عمل جراحی بشوم اما من بعد از عمل به هوش نیامدم و به کما رفتم و آنجا بود که خودم را دیدم که کنار تخت و بالای سر جسمم ایستاده ام و تعجب کردم
- داخل خانه خودمان را دیدم که پدرم به مادرم و همسرم می گوید امین پایش شکسته و بعد از خوردن نهار همگی به سمت بیمارستان حرکت کردند که من قبل از رسیدن آنها در بیمارستان بودم
- با شخصی نورانی که کنارم قرار گرفته بود و راهنمایی ام می کرد به محیطی رفتیم شبیه قبرستان که مرده ها بالای سر قبر خودشان ضجه و ناله می زدند و عذاب می شدند و شخصی را نشانم داد که آتش از بالای سرش تا پایین را فرا می گرفت و می سوزاند ولی نمی مرد و فقط می سوخت و فریاد می زد و گذشته او را دیدم که مثل گذشته من بود و خدا را قبول نداشت و اجازه نماز خواندن به همسرش نمی داد و به قرآن جسارت کرده بود...
- شخص دیگری را دیدم که اعضای بدنش پیوسته جدا می شد و آتشی از آسمان بر سرش می ریخت و می سوزاند و گذشته او را هم نشانم دادند که باز مثل گذشته خودم بود و روز عاشورا حرمت این روز را شکسته بود و به خوشگذرانی با رفقایش مشغول بود...
- همان راهنمای نورانی مرا دوباره به بیمارستان برگرداند و احوالات خانواده و همکارانم را دیدم که به عیادت من می آمدند و یکبار هم در کوچه امان رفتیم و یکی از همسایه ها را دیدم که با پدرم درباره من صحبت می کردند و می گفت من هرشب برایش در نماز شب دعا می کنم
- با راهنما به محیطی رفتیم که یک طرفش دیوار سفیدی بود و دری داشت و مشخص بود خنکی و نور آنجاست ولی بخاطر اعمال گذشته ام اجازه ندادند به آن سمت دیوار بروم و این طرف سیاهی و حرارت و آتش را حس می کردم و موجودات وحشتناکی را با فاصله می دیدم که ماموران عذاب بودند
- دوباره به بیمارستان برگشتیم و دیدم پرستارها متوجه مونیتور بالای تختم شده اند و لوله ها را از من می خواهند جدا کنند و همان موقع به پدرم زنگ زدند که من در یک لحظه در خانه امان بودم و دیدم پدرم با تلفن صحبت کرد و گفتند همین الان به بیمارستان بیایید
- هنگامی که دیدم می خواهند دستگاه ها را از بدنم جداکنند و گفتند دیگر تمام شد... از ته دل فریاد می زدم و برای اولین بار نام مقدس خدا و امام حسین علیهالسلام و امام رضا علیهالسلام را از وجودم صدا می زدم که در همین حین توانستم دستم را که از تخت آویزان بود کمی تکان بدهم و پرستار با دیدن دستم دکتر را صدا زد و گفت: بیمار زنده شد و دوباره همه بالای سرم جمع شدند و به سرعت دستگاهها را متصل کردند و من برگشتم...
- مدتی بعد که با تخت مرا از بیمارستان منتقل می کردند با دیدن دیوارها و راهروها برخی اتفاقاتی را که در بیمارستان مشاهده کرده بودم را به یاد آوردم
چندی بعد بخاطر ناشنوایی یکی از گوش هایم مجدد به بیمارستان رفتم و عمل جراحی انجام دادم که بعد از عمل حس کردم کسی بالای سرم آمده و دستی روی سرم گذاشت و گفت: ما تو را شفاعت کردیم که برگردی. تو هم جوری زندگی کن که گذشته ات را جبران کنی... چشم که باز کردم کسی نبود و فهمیدم مورد لطف حضرت رضا علیهالسلام قرار گرفته ام...
تاکنون نظری ثبت نشده است