قسمت بیست و پنجم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای نوید قره داغی از میانه
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای نوید قره داغی را می شنویم:
- یک روز که از سرکار برگشته بودم و می خواستم با رفقایم به شنا بروم، متاسفانه مادرم را در خانه ناراحت کرده و صدایم را بلند کرده بودم که خودم پشیمان شدم ولی نمی دانم چرا برنگشتم که عذرخواهی کنم و با خودم گفتم وقتی از شنا برگشتم دست مادرم را می بوسم و از دلش درمی آورم، اما رفتن همان و تصادف کردن همان
- بقیه دوستانم را با آمبولانس به بیمارستان رساندند اما در صحنه تصادف روی صورت مرا پوشانده بودند و گفته بودند این یکی فوت کرده تا اینکه یک پرستاری که از آنجا عبور می کرد بالای سر من آمد و نبض مرا گرفت و گفت این هنوز زنده است و این را هم زودتر به بیمارستان برسانید
- هنوز در بیمارستان به هوش نیامده بودم که یکی از دوستانم را که در پمپ بنزین کار می کند دیدم که نیمه شب در محل کارش کتاب «مصیبت های فاطمه زهرا(س)» را دستش گرفته و مطالعه می کند و چیزهایی شبیه پروانه های رنگارنگ که تقریبا 20 الی 30 تا بودند بالا و دور سرش می گشتند اما خودش آنها را نمی دید. من هم هرچه صدایش می کردم متوجه حضور من نمی شد و اعتنا نمی کرد بطوریکه از دستش ناراحت شده بودم
- ساختمانی را در نزدیکی میدان معلم می دیدم که بخاطر گودبرداری زمین کناری اش فرو می ریزد و دختر دانشجویی بنام سمیه در این حادثه از دنیا می رود. چند ماه بعد که حالم خوب شده بود وقتی همان ساختمان را دیدم یاد تجربه ام افتادم و مزار آن دختر را هم بعدا پیدا کردم
- خودم را در بیابان بی آب و علفی می دیدم که همه افرادی که قبلا از دنیا رفته بودند در آنجا سرگردان بودند و همه دنبال طلبکارهای خودشان می گشتند تا حلالیت بگیرند و می دیدم حق الناس باعث شده آنجا آواره باشند
- بین دو کوه طنابی بود که مردم می خواستند از روی آن عبور کنند ولی از روی طناب که می خواستند بگذرند به دره ای سقوط می کردند که پر از مواد مذاب آتشفشانی بود اما نمی مردند و فقط می سوختند و فریاد می زدند و من از دیدن این صحنه خیلی وحشت کرده بودم به گونه ای که تا چند سال بعد از به هوش آمدن، از ترس نمی توانستم شب ها بخوابم و قرآن بالای سرم می گذاشتم و قرص خواب آور می خوردم و همیشه به خدا عرض می کردم خدایا این چه بلایی بود که سرم آمد و جهنم را چرا دیدم مگر چه گناهی مرتکب شده بودم؟
دکترها از من قطع امید کرده بودند که در حسینیه کنار منزل ما دعای توسل گرفتند و با گوشی موبایل صدای مراسم را برای من در بیمارستان پخش می کردند و شوهر خواهرم با صدای قشنگی که داشت بالای سرم قرآن و دعا می خواند و بعد از همین اتفاق بود که از فردایش سطح هوشیاری من روز به روز بیشتر می شد تا اینکه از کما خارج شدم ولی چند ماه در خانه بودم و حالم مساعد نمی شد تا اینکه یک روز پدرم چندبار دور من گشت و بعد هم برایم نماز خواند و گفت از خدا خواستم مرا ببرد ولی تو را خوب کند و می دانم که خوب می شوی که چندی بعد کاملا حالم خوب شد
-چند ماه بعد که از مطب دکتر به خانه برمی گشتم سوار یک تاکسی بودم و راننده که مدارک پزشکی ام را دستم دیده بود از بیماری ام پرسید و من هم از کما بودن خودم و بازگشتم به دنیا تعریف کردم و گفتم نمی دانم چرا خدا این بلا را سر من آورد؟ راننده گفت اتفاقا باید بگویی خدا چقدر به من محبت داشته و مرا دوست داشته و شاید بخاطر دعای پدر و مادر این لطف به تو شده که بتوانی از کما برگردی و باید هر روز نماز شکر بخوانی چرا که وقتی کسی آن دنیا را می بیند دیگر به او اجازه بازگشت به این دنیا را نمی دهند و من بعد از فکر کردن به حرف راننده، الان سالهاست که هر روز نماز شکر می خوانم
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای نوید قره داغی را می شنویم:
- یک روز که از سرکار برگشته بودم و می خواستم با رفقایم به شنا بروم، متاسفانه مادرم را در خانه ناراحت کرده و صدایم را بلند کرده بودم که خودم پشیمان شدم ولی نمی دانم چرا برنگشتم که عذرخواهی کنم و با خودم گفتم وقتی از شنا برگشتم دست مادرم را می بوسم و از دلش درمی آورم، اما رفتن همان و تصادف کردن همان
- بقیه دوستانم را با آمبولانس به بیمارستان رساندند اما در صحنه تصادف روی صورت مرا پوشانده بودند و گفته بودند این یکی فوت کرده تا اینکه یک پرستاری که از آنجا عبور می کرد بالای سر من آمد و نبض مرا گرفت و گفت این هنوز زنده است و این را هم زودتر به بیمارستان برسانید
- هنوز در بیمارستان به هوش نیامده بودم که یکی از دوستانم را که در پمپ بنزین کار می کند دیدم که نیمه شب در محل کارش کتاب «مصیبت های فاطمه زهرا(س)» را دستش گرفته و مطالعه می کند و چیزهایی شبیه پروانه های رنگارنگ که تقریبا 20 الی 30 تا بودند بالا و دور سرش می گشتند اما خودش آنها را نمی دید. من هم هرچه صدایش می کردم متوجه حضور من نمی شد و اعتنا نمی کرد بطوریکه از دستش ناراحت شده بودم
- ساختمانی را در نزدیکی میدان معلم می دیدم که بخاطر گودبرداری زمین کناری اش فرو می ریزد و دختر دانشجویی بنام سمیه در این حادثه از دنیا می رود. چند ماه بعد که حالم خوب شده بود وقتی همان ساختمان را دیدم یاد تجربه ام افتادم و مزار آن دختر را هم بعدا پیدا کردم
- خودم را در بیابان بی آب و علفی می دیدم که همه افرادی که قبلا از دنیا رفته بودند در آنجا سرگردان بودند و همه دنبال طلبکارهای خودشان می گشتند تا حلالیت بگیرند و می دیدم حق الناس باعث شده آنجا آواره باشند
- بین دو کوه طنابی بود که مردم می خواستند از روی آن عبور کنند ولی از روی طناب که می خواستند بگذرند به دره ای سقوط می کردند که پر از مواد مذاب آتشفشانی بود اما نمی مردند و فقط می سوختند و فریاد می زدند و من از دیدن این صحنه خیلی وحشت کرده بودم به گونه ای که تا چند سال بعد از به هوش آمدن، از ترس نمی توانستم شب ها بخوابم و قرآن بالای سرم می گذاشتم و قرص خواب آور می خوردم و همیشه به خدا عرض می کردم خدایا این چه بلایی بود که سرم آمد و جهنم را چرا دیدم مگر چه گناهی مرتکب شده بودم؟
دکترها از من قطع امید کرده بودند که در حسینیه کنار منزل ما دعای توسل گرفتند و با گوشی موبایل صدای مراسم را برای من در بیمارستان پخش می کردند و شوهر خواهرم با صدای قشنگی که داشت بالای سرم قرآن و دعا می خواند و بعد از همین اتفاق بود که از فردایش سطح هوشیاری من روز به روز بیشتر می شد تا اینکه از کما خارج شدم ولی چند ماه در خانه بودم و حالم مساعد نمی شد تا اینکه یک روز پدرم چندبار دور من گشت و بعد هم برایم نماز خواند و گفت از خدا خواستم مرا ببرد ولی تو را خوب کند و می دانم که خوب می شوی که چندی بعد کاملا حالم خوب شد
-چند ماه بعد که از مطب دکتر به خانه برمی گشتم سوار یک تاکسی بودم و راننده که مدارک پزشکی ام را دستم دیده بود از بیماری ام پرسید و من هم از کما بودن خودم و بازگشتم به دنیا تعریف کردم و گفتم نمی دانم چرا خدا این بلا را سر من آورد؟ راننده گفت اتفاقا باید بگویی خدا چقدر به من محبت داشته و مرا دوست داشته و شاید بخاطر دعای پدر و مادر این لطف به تو شده که بتوانی از کما برگردی و باید هر روز نماز شکر بخوانی چرا که وقتی کسی آن دنیا را می بیند دیگر به او اجازه بازگشت به این دنیا را نمی دهند و من بعد از فکر کردن به حرف راننده، الان سالهاست که هر روز نماز شکر می خوانم
کاربر مهمان