display result search
منو
آن چه از سر گذشت

آن چه از سر گذشت

  • 1 تعداد قطعات
  • 74 دقیقه مدت قطعه
  • 197 دریافت شده
قسمت بیست و دوم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سیدمهدی فاطمی از تهران

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیدمهدی فاطمی را می شنویم:
_ قبل از عملیات خیبر خواب دیدم که من رفتم آرپی جی بزنم که گلوله خوردم و شهید شدم و همرزم من عباس که برای عقب بردن من اقدام کرده او هم شهید می شود اما همرزم دیگرمان مجید که دنبال ما آمده ترکش خمپاره به نخاع او می خورد و زمین گیر می شود. نکته جالب این بود که عباس هم عینا همین خواب را دیده بود و ما دو نفر یقین کردیم که در عملیات شهید می شویم اما مجید زنده می ماند
_ هنگام شروع عملیات و در باتلاق کنار هور به سنگر دوشکا و دیدبانی عراقی ها رسیدیم اما هرچه کردیم نتوانستیم از آن عبور کنیم چون هرکسی جلو می رفت را با دوشکا می زدند و فرمانده به من ماموریت داد با آرپی جی آن سنگر را بزنم اما در لحظه ای که جلو رفتم و خواستم شلیک کنم من هم هدف تیر دوشکا قرار گرفتم و یادم هست همان لحظه که تیر خورده بودم می خندیدم چون اولین باری بود که به جای ترکش ریز و موج انفجار، گلوله خورده بودم و ناکار شده بودم
_ روی زمین که افتاده بودم گلوله دیگری به سرم اصابت کرد و دیگر چیزی متوجه نشدم و بعدا برایم تعریف کردند عباس که صحنه شهادت مرا دیده به یاد خوابی که دیده بودیم افتاده و به سمت سنگر عراقی حمله می کند و شروع به شلیک می نماید اما او هم هدف تیر دوشکا قرار می گیرد و کنار من به شهادت می رسد
_ خودم را در محیطی بسیار زیبا و آرام می دیدم و بعد از اینکه جسم خودم را در کنار جسم عباس دیدم که روی زمین افتاده نگاهم به روح عباس افتاد که مثل من روی تختی روان در آن محیط شناور است و هر دو لبخند می زدیم و به هم گفتیم دیدی بالاخره خواب ما تعبیر شد
_ پیش خودمان گفتیم یعنی از پل صراط گذشته ایم که همان موقع پل صراط را نشان ما دادند و هنگام عبور بوی بسیار متعفن و غیرقابل تحملی را استشمام می کردیم و جیغ و ضجه های وحشتناکی را می شنیدیم که به ما گفته شد مربوط به جهنم است و ما را به سرعت از آنجا عبور دادند و به بهشتی رسیدیم که از زیبایی و سرسبزی نظیرش قابل توصیف نیست و کاخ هایی از دور دیده می شد که دو تا از آنها نمود بیشتری برای ما داشتند یکی سرخ زیبا و دیگری سبز رنگ که ما را نزدیک آنها بردند و به ما گفتند این دو کاخ، جایگاه بهشتی حضرت سید الشهدا(ع) و امام مجتبی(ع) است که ما آنجا شهدای دیگر را هم دیدیم که یکی از آنها فرمانده ما شهید حاج همت بود که جلو آمد و با ما احوالپرسی کرد و ما را بوسید و من آنجا فهمیدم ایشان هم در این عملیات شهید شده چون در زمان شروع عملیات ایشان هنوز زنده بود
_ شهید دیگری را آنجا دیدم به نام جهانگیر سلطانی که دایی یکی از دوستانم بود. ایشان جزو توابین بود و از قبل می دانستم او را برای آمدن به جبهه ثبت نام نمی کرده اند و به زحمت توانسته بود خودش را به جبهه برساند و آنجا از من خیلی نورانی تر و زیباتر بود
_ زمانی که می خواستیم وارد آن کاخ ها بشویم و کنار سایر شهدا باشیم یکباره جلوی مرا گرفتند که صبر کن و همان لحظه خانمی چادری را مشاهده کردم که به من فرمودند تو باید برگردی و همان موقع مادرم را به من نشان دادند که در خرم حضرت عبدالعظیم به حضرت زهرا(س) توسل کرده و التماس می کند که فرزندش را به او برگرداند
پیکر من 24 ساعت همراه پیکر سایر شهدای عملیات در منطقه بود تا اینکه با یک دستگاه خودروی زرهی پی ام پی به سردخانه پشت جبهه و از آنجا به معراج شهدای اهواز منتقل کرده بودند و سپس به همراه شهدای دیگر به تهران فرستاده بودند اما آنجا یک سرباز که می خواسته صورت خون آلود مرا با گلاب شستشو بدهد به زنده بودن من مشکوک می شود و سریع دیگران را خبر می کند و از همانجا با عجله مرا با آمبولانس به نزدیک ترین بیمارستان منتقل می کنند و زمانی که من با سرعت به جسم خودم برگشتم احساس درد شدیدی همه بدنم را فرا گرفت اما وقتی مادرم را بالای سرم دیدم همان موقع حضور حضرت زهرا(س) را در اتاق بیمارستان درک می کردم که برای تحویل من به مادرم از عرش تشریف آورده بودند اما کسی غیر از من متوجه حضور حضرت نشده بود...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 74:13

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن