قسمت نهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سیامک دولتخواه
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیامک دولتخواه را می شنویم:
- تصادف در جاده و جدا شدن روح از بدن و مشاهده جسم که با آمبولانس انتقال داده می شود
- همراهی با جسم تا بیمارستان و مشاهده اقدامات پزشکی در بیمارستان درحالیکه متوجه نبودم چه اتفاقی برای من افتاده
- مشاهده جسم در اتاق عمل و دیدن جراح که تا شروع به عمل جراحی کرد در همان لحظه تصویر برای من قطع شد و چیزی نفهمیدم
- یک لحظه دوباره خودم را در اتاقی تاریک در زیرزمین بیمارستان دیدم که چند جسد روی تخت بودند و از داخل آن اتاق به راهرویی آمده و بعد هم سمت طبقه بالا آمدم و پرستارهای بیمارستان را دیدم و چند اتاق را هم گشتم اما جسم خودم را ندیدم
- بیرون بخش آی سی یو ، چندنفر از اقوام را مشاهده کردم که برای ملاقات آمده بودند و ناراحت و ناامید بودند. توجهم به داخل بخش جلب شد و از شیشه عبور کردم و جسم خودم را دیدم که به دستگاه تنفس متصل و روی تخت بود و آنجا بود که برای اولین بار فهمیدم چه اتفاقی برای من افتاده
- مادرم را گریان دیدم که با التماس اجازه گرفت چند لحظه بالای تختم بیاید و زمانی که اجازه دادند و پیش جسم من رسید، دستم را سفت فشرد و من همان لحظه با سرعت زیاد از آن محیط به محیط دیگری پرتاب شدم که شبیه فضا بود و خلاء بود
- چند قدم جلو رفتم که وارد یک تونلی شدم و دیدم همراه تعداد زیاد دیگری بصورت راهپیمایی به سمت بالا در حرکت هستیم و همه را خوشحال می دیدم و خودم هم غرق شور و شعف بودم تا اینکه یک لحظه همه چیز محو شد و خودم را در کوچه ای دیدم که تنها هستم
- پیرمردی را دیدم که به سمت من می آمد و شنیدم که گفته شد: آقاسید آمد. ایشان انگشتری کف دستم گذاشت و گفت به حرمت این انگشتر برمی گردی و دیگر ایشان را هم ندیدم و دو نور زرد بسیار قوی را مشاهده می کردم که یک لحظه به جسمم در اتاق آی سی یو بیمارستان برگشتم
- بعد از این تجربه من به کادر درمان پیوستم و سال ها در اتاق عمل کار می کردم تا اینکه با یک تیم پزشکی عازم سفر اربعین شدیم و در پایان ماموریت وقتی در یکی از کوچه های اطراف حرم حضرت ابالفضل علیهالسلام در مغازه برادر یکی از رفقایمان که از سادات است حضور داشتیم برادرش بدون مقدمه انگشتری آورد و به من هدیه داد که با دیدن انگشتر جا خوردم چون دقیقا همان انگشتری بود که در پایان تجربه ام دیده بودم و همان موقع توجه کردم و دیدم این کوچه را من وقتی در کما بوده ام دیده ام و آن دو نور زرد یادم افتاد و دو گنبد طلایی و درخشان حرم امام حسین علیهالسلام و حضرت ابالفضل علیهالسلام توجهم را به خود جلب کرد و از خود بیخود شدم...
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیامک دولتخواه را می شنویم:
- تصادف در جاده و جدا شدن روح از بدن و مشاهده جسم که با آمبولانس انتقال داده می شود
- همراهی با جسم تا بیمارستان و مشاهده اقدامات پزشکی در بیمارستان درحالیکه متوجه نبودم چه اتفاقی برای من افتاده
- مشاهده جسم در اتاق عمل و دیدن جراح که تا شروع به عمل جراحی کرد در همان لحظه تصویر برای من قطع شد و چیزی نفهمیدم
- یک لحظه دوباره خودم را در اتاقی تاریک در زیرزمین بیمارستان دیدم که چند جسد روی تخت بودند و از داخل آن اتاق به راهرویی آمده و بعد هم سمت طبقه بالا آمدم و پرستارهای بیمارستان را دیدم و چند اتاق را هم گشتم اما جسم خودم را ندیدم
- بیرون بخش آی سی یو ، چندنفر از اقوام را مشاهده کردم که برای ملاقات آمده بودند و ناراحت و ناامید بودند. توجهم به داخل بخش جلب شد و از شیشه عبور کردم و جسم خودم را دیدم که به دستگاه تنفس متصل و روی تخت بود و آنجا بود که برای اولین بار فهمیدم چه اتفاقی برای من افتاده
- مادرم را گریان دیدم که با التماس اجازه گرفت چند لحظه بالای تختم بیاید و زمانی که اجازه دادند و پیش جسم من رسید، دستم را سفت فشرد و من همان لحظه با سرعت زیاد از آن محیط به محیط دیگری پرتاب شدم که شبیه فضا بود و خلاء بود
- چند قدم جلو رفتم که وارد یک تونلی شدم و دیدم همراه تعداد زیاد دیگری بصورت راهپیمایی به سمت بالا در حرکت هستیم و همه را خوشحال می دیدم و خودم هم غرق شور و شعف بودم تا اینکه یک لحظه همه چیز محو شد و خودم را در کوچه ای دیدم که تنها هستم
- پیرمردی را دیدم که به سمت من می آمد و شنیدم که گفته شد: آقاسید آمد. ایشان انگشتری کف دستم گذاشت و گفت به حرمت این انگشتر برمی گردی و دیگر ایشان را هم ندیدم و دو نور زرد بسیار قوی را مشاهده می کردم که یک لحظه به جسمم در اتاق آی سی یو بیمارستان برگشتم
- بعد از این تجربه من به کادر درمان پیوستم و سال ها در اتاق عمل کار می کردم تا اینکه با یک تیم پزشکی عازم سفر اربعین شدیم و در پایان ماموریت وقتی در یکی از کوچه های اطراف حرم حضرت ابالفضل علیهالسلام در مغازه برادر یکی از رفقایمان که از سادات است حضور داشتیم برادرش بدون مقدمه انگشتری آورد و به من هدیه داد که با دیدن انگشتر جا خوردم چون دقیقا همان انگشتری بود که در پایان تجربه ام دیده بودم و همان موقع توجه کردم و دیدم این کوچه را من وقتی در کما بوده ام دیده ام و آن دو نور زرد یادم افتاد و دو گنبد طلایی و درخشان حرم امام حسین علیهالسلام و حضرت ابالفضل علیهالسلام توجهم را به خود جلب کرد و از خود بیخود شدم...
تاکنون نظری ثبت نشده است