- 1145
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 3 سوره مائده بخش هفتم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 3 سوره مائده _ بخش هفتم"
- تأیید جبرگرائی فخر رازی در تفسیر آیه محل بحث
- اکمال دین در نهج البلاغه
- ردّ نظر فخررازی درباره دلالت داشتن آیه به بطلان قول رافضه
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿.... الیوم یئِس الذین کفروا من دینکم فلا تخشوهم واخشون الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا فمن اضْطُرَّ فی مخمصةٍ غیر متجانفٍ لّإثم فإنَّ الله غفورٌ رحیمٌ﴾
خلاصه مباحث گذشته
در بیان این دو جمله اخیر سخنان فخر رازی مطرح شد که بعضی از آن سخنان پاسخ داده شد و بعضی از آنها مانده است؛ یکی از اشکالاتی که ایشان نقل میکنند و جواب میدهند این است ـ منتها جوابشان نامرضی است ـ.
اشکال فخررازی درباره <الیوم اکملت>
که این ﴿الیوم اکملت﴾ معنایش این است که قبلاً دین کامل نبود و الان کامل شد و لازمهاش آن است که وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و همه مسلمین قبل از نازل شدن این آیه و یا چیزی که مایه کمال دین است به دین ناقص عمل کردند و از این به بعد؛ یعنی در حدود دو ماه و نیم از اواخر عمر پیغمبر به دین کامل رسیدند ، پس وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) که دوران رسالت و نبوتش 23 سال بود تمام این 23 سال را با دین ناقص زندگی کرد به استثنای آن دو ماه و بیست روز آخر یا دو ماه و ده روز یا دو ماه و دوازده روز؛ حالا این یا در >غدیر< نازل شد یا در ذیحجهٴ همان سال نازل شد و مانند آن. جوابی که میتوان از این شبهه داد این است که این دو جواب دارد:
جواب اول از اشکال فخررازی
[جواب اول این است که] اگر منظور این باشد که در مقام تدریج این دین به کمال رسید، معنایش این است که این نزولِ تدریجی قرآن و احکامِ تدریجی قرآن به کمال خود راه یافت؛ ولی آن تالی فاسد لازم نمیآید که پیغمبر به دین ناقص متدین بوده و به احکام ناقص عالم بوده، اینچنین نیست، چون قرآن یک نزول دفعی دارد و یک نزول تدریجی؛ نزول دفعیاش آن است که همه حقایق و احکام و حِکَم الهی یکجا برای پیغمبر ثابت شده و روشن شده است؛ هم در معراج و هم در غیر معراج؛ نزول تدریجیاش که با امتثال تدریجی همراه است آن هم حکمت و مصلحتی دارد که در سورهٴ >فرقان< به او اشاره فرمود، آن تنزیل تدریجی به کمال رسیده است، پس ممکن است این قوانین تدریجاً یکی پس از دیگری نازل بشود تا به کمالش برسد ولی پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به دین کامل متدیّن، عالم و آگاه بود، چون لازم اخص از ملزوم است و با بطلان احد القسمین ملزوم باطل نخواهد شد؛ یعنی اگر ملزوم دو لازم داشت و یکی از بین رفت و دیگری ماند، نمیشود گفت که چون آن یکی از بین رفت پس ملزوم هم باطل است، اینچنین نیست. استثنا هم ندارد، چون دینِ همه یکی است و این ﴿دینکم﴾ خطاب به همه است، آن در رسالت است که مخصوص به پیغمبر است وگرنه دین مال همه است ﴿آمن الرسول بما انزل الیه من ربه والمؤمنون﴾ ؛ هم پیامبر ایمان دارد به جمیع ما جاء بالنبی و هم مؤمنین ایمان دارند؛ خصوصیت پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در این است که او رسول است و گیرنده وحی است؛ اما ایمان و اعتقاد به ما جاء بالنبی مشترک است.
جواب دوم از اشکال فخررازی
جواب دوم آن است که این ﴿الیوم اکملت﴾ به قرینه آن جمله قبل که ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾ باشد ناظر به مسئله احکام نیست که تدریجاً نازل شده، ناظر به مسئله قیّم، ولیّ و والی است؛ این دین دینشناس میخواهد که آن دینشناس دینباور هم باشد، معتقد هم باشد، شارح و مفسر دین هم باشد، مجری حدود و احکام دین هم باشد و مدافع حریم دین هم باشد، چنین کسی قیّم دین است و این دین تاکنون به وسیله پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) قیام داشت و از آن به بعد که پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) رحلت میکند و دیگر مسئول نیست، قیّمِ دین خلیفه اوست، پس اگر دین خلیفه نمیداشت و قائم به شخص بود، حرفی که بیگانهها میزدند و میگفتند این شاعری است ﴿نتربّص به ریب المنون﴾ ؛ او شاعر است و با رسیدن منون و مرگ او ما راحت میشویم و دیگر قیّمی ندارد یا ابتر است و فرزند و خلفی ندارد، آن توهّم به جا بود؛ ولی وقتی که دین قائم به شخص نیست و قائم به نوع است؛ یعنی به ولایت قائم است و آن ولیّ الله گاهی به صورت رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ظهور میکند و گاهی به صورت اهل بیت (علیهم السلام) ظهور میکند، پس این دین قیّم دارد، لذا کافران ناامیدند.
مطلب دیگر آن است که در قرآن کریم بخشی مربوط به منافقین است، بخشی مربوط به کفار است و بخشی مشترک بین کفار و منافقین است؛ آن آیاتی که مشترک بین کافر و منافقین است فرمود: ﴿جاهد الکفار والمنافقین﴾ و مانند آن؛ احکامی که مربوط به منافقین است در سوره منافقون و امثال آنها مشخص شد و احکامی که مخصوص کافران است در آیات و سُوَری است که یکی از آن آیات همین جاست، در این آیه نفرمود همه دشمنان اعم از داخلی و خارجی ناامید شدند، فرمود کافران ناامید شدند؛ یعنی بتپرستان و یهودیها و مسیحیها؛ اما نفرمود منافقین ناامید شدند، منافقین دشمنان داخلیاند و همواره در صدد آزار و اذیت هستند، لذا خدا فرمود: ﴿فلاتخشوهم واخشون﴾؛ از من بترسید؛ یعنی مبادا خدای ناکرده منافقانه رفتار کنید یا به عنوان ﴿الذین فی قلوبهم مرض﴾ رفتار کنید؛ اگر رفتار کردید ممکن است بیگانگان طمع بکنند؛ ما دین کاملی را به دست شما فرستادیم.
بنابراین اگر نفاق آسیبی رساند و جنگهای داخلی به پا کرد، این با آیه منافات ندارد، فرمود از این به بعد مادامی که شما این اوضاع را حفظ کردید بیگانه طمع نمیکند؛ ولی خود این جنگ داخلی به دست نفاق شروع شد و راه را برای نفوذ بیگانه باز کرد، پس این {الیوم} ناظر به یأس دشمنان بیرون است نه اعم از درون و بیرون و اگر دشمنان درون بدرفتاری کردند، راه را برای نفوذ دشمنان بیرون باز میکنند.
نظر فخررازی درباره قیاس
مطلب دیگری که فخر رازی دارد این است که کسانی که قیاس را ابطال میکنند و عمل به قیاس را ناصواب میدانند به این آیه استدلال کردند، برای اینکه خدا فرمود: ﴿الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی﴾، وقتی دین را خدا کامل کرد، دیگر نیازی به قیاس قائسین ندارد که با قیاس احکامی را ثابت بکنند.
جواب سوم از اشکال فخررازی
جوابی میدهند و آن جواب این است که خداوند دین را کامل کرده است و کمال دین به این است که راههای رسیدن به احکام را مشخص کرده است؛ یکی از آن راهها هم قیاس است ؛ مثل اینکه دیگران؛ مثلاً >امامیه< اجتهاد را راه بازی میدانند و میگویند: دین کامل شده است، برای اینکه راههای رسیدن به احکام و حِکَم را مشخص کرد و یکی از آن راهها هم اجتهاد مجتهدان است و اینچنین نیست که قیاسی که آنها میگویند یا اجتهادی که ما میگوییم، این در قبال دین باشد، مربوط به کشف دین است و خودش هم یک طریق مرضیّ است که پیش آنها قیاس و پیش ما اجتهاد است، البته همان دینی که کامل شده است به وسیله >حدیث ثقلین< و مانند آن، آنها که خودشان تالی تلوّ قرآن کریماند؛ یعنی عترت (علیهم الصلاة و علیهم السلام) آمدند راه اجتهاد را باز کردند و راه قیاس را بستند که حالا فرق اجتهاد و قیاس چیست، این یک مسئله اصولی است.
غرض آن است که کمال دین منافات ندارد به اینکه کسی اجتهاد بکند و نمیشود بر آنها نقد کرد که اگر دین کامل شد جا برای قیاس نیست، چون آنها میگویند قیاس یک طریق است نه دین، البته باید این را بحث کرد که عقل کجا منبع است و کجا طریق. ما برای اثبات یک ماده فقهی یا حقوقی مبانی لازم داریم که آن مبانی را از منابع میگیرند؛ یعنی یک مطلب فقهی را که کسی فتوا میدهد یا یک ماده حقوقی را که یک حقوقدان اسلامی تدوین میکند، این سه مرحله را پشت سر هم باید طیّ بکند و راهی دارد: اوّل اینکه این مبنا را صحیحاً از مبانی به دست بیاورد که با چه مبنایی این ماده فقهی یا حقوقی را تدوین کرده است، هر کسی یک مبنایی دارد، میگویند مبنای فلان شخص این است که با شکِ در مقتضی میشود استصحاب کرد و مبنای فلان کس آن است که با شک در مقتضی نمیشود استصحاب کرد و استصحاب در شک در مانع حجت است و مانند آن، در هر صورت به استناد مبانی این مواد فقهی و حقوقی تهیه و تدوین میشود، (این یک مطلب).
آن مبانی را از کجا میگیرند؟ از منابع میگیرند؛ منبع اصلی کتاب است و سنت؛ عقل در بعضی از موارد منبع است؛ ولی اجماع اصلاً منبع نیست؛ اجماع طریق است و کاشف، پس مواد فقهی و حقوقی را از مبانی میگیرند و مبانی را از منابع میگیرند؛ قرآن منبع است؛ سنت معصومین (علیهم السلام) منبع است و آن قواعد استنباط شده مبانی است و این مواد حقوقی و احکام شرعی محصول این مبانی است. عمده آن است که ما چگونه آن مبانی را از آن منابع استفاده کنیم و چگونه این مواد را از این مبانی استنباط کنیم این راه اجتهاد است و عقل یک نقش اساسی دارد در استنباط این مواد از این مبانی و در استنباط آن مبانی از آن منابع؛ این یک راه عقلایی دارد که هم ائمه (علیهم السلام) ارایه کردند و هم عقلا دارند و ائمه آن را امضا کردند.
قرآن و سنت منبعاند و اجماع به هیچ وجه منبع نیست، طریق است؛ اما عقل هم طریق است و هم منبع؛ آنجا که طریق است از خود هیچ حرفی ندارد؛ کیفیت استظهار از دلیل به فهمِ عقل است، کیفیت جمع ادله به فهم عقل است، کیفیت بهرهبرداری از مطلق و مقید، عام و خاص، تزاحم، تعارض، چگونه باید بهرهبرداری کرد، چه چیز را باید بر چه چیز مقدم داشت، نص را بر ظاهر مقدم داشت، اظهر را بر ظاهر مقدم داشت، خاص را بر عام مقدم داشت، مقیّد را بر مطلق مقدم داشت، همه اینها راههای عقلی است و عقل هیچ حکمی در اینگونه از مسائل ندارد؛ اما در بعضی از موارد عقل منبع است؛ یعنی ظاهر و اظهری در کار نیست، عام و خاصی در کار نیست، مطلق و مقیدی در کار نیست و تعارضی در کار نیست که عقل بیاید به عنوان داور در محورهای این ادله لفظی اظهار نظر کند.
حکم شارع مشخص است و شارع چیز خاصی هم در این زمینه ندارد، عقل در این زاویه منبع است؛ مثل اینکه عقل میگوید اشتغال یقینی برائت یقینی میخواهد، اگر یک دلیل لفظی هم او را تأیید کرد میپذیرد و اگر دلیل لفظی هم نباشد عقل کاملاً فتوا میدهد و میگوید وقتی شما یقین دارید که شارع مقدس این مطلب را از شما خواست و ذمه شما مشغول شد، حتماً باید ذمهتان را تفریغ کنید؛ این که شغل یقینیِ ذمه برائتِ یقینی طلب میکند این فتوای عقل است و این را از جایی نگرفته، بلکه این را از خود جوشانده و خودِ عقل را شارع حجت قرار داده است یا برائت عقلی که قبح عقاب بلا بیان است و حدیث برائت و مانند آن هم مؤید این قانون عقلی است و میگوید شارع مقدس چون حکیم است و حکیمانه با بندگانش برخورد میکند، اگر یک مکلفی از ادله فحص کرد و دلیلی نیافت چیزی بر او واجب نیست یا چیزی در آن زمینه بر او حرام نیست؛ این را عقل فتوا میدهد به عنوان یک منبع نه به عنوان یک چراغ و طریق.
اینگونه از موارد و موارد دیگری که عقل مستقل است؛ نظیر مستقلات عقلیه که شارع تأیید کرده که ظلم حرام است، خیانت حرام است و ادای امانت واجب است، اینها را عقل کاملاً میفهمد و ادله لفظی مؤید اینهاست نه مؤسس اینها؛ آنهایی هم که به این ادله لفظی دسترسی ندارند همان عقل برای آنها حجت بالغهٴ الهی است، چون «ان لله علی الناس حجَّتَین» ، پس عقل غیر از اجماع است که اجماع فقط طریق است و عقل گاهی طریق است و گاهی منبع؛ ولی همه اینها زیرمجموعه دین است که ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾ و همهٔ اینها را شارع مقدس بیان کرده؛ عقل را در جایی که منبع است منبع دانست و در جایی که طریق است طریق دانست و مانند آن، پس اجتهادی که >امامیه< میگویند یا قیاسی که آنها میگویند مخالف آیه نیست، چون آیه میفرماید من دین را کامل کردم ولو با بیان اینکه چه چیز حجت است و چه چیزی حجت نیست، ما میگوییم اجتهاد را یک طریق مرضیّ دانست و آنها میپندارند که قیاس را خدا طریق مرضیّ دانست.
عقلی که بخواهد سنت را بفهمد طریق است و در کنار او نیست؛ اما همان عقلی که میگوید خدایی هست، همان عقلی که میگوید ما پیغمبر میخواهیم، همان عقلی که میگوید پیغمبر باید معصوم باشد، همان عقلی که میگوید ما امام میخواهیم، همان عقلی که میگوید امام باید معصوم باشد، همان عقلی که میگوید امام معصوم را احدی نمیشناسد و همان عقلی که میگوید امامت انتصابی است نه انتخابی، همان عقل اگر فتوا داد در جایی که شغل یقینی برائت یقینی میخواهد، شارع مقدس چنین عقلی را حجت قرار داده است؛ آنجایی که سنت است عقل طریق است و چراغ است و میبیند که از خود هیچ چیز ندارد؛ مثل آن مثالهای یاد شده؛ اما آنجایی که سنتی در کار نیست و ما شک کردیم که در این امر چیزی بر ما واجب است یا نه، عقل مستقل است در مسئله قبح عقاب بلا بیان یا چیزی که شارع مقدس بر ما واجب کرده است و ما شک کردیم آیا امتثال کردیم یا نه، عقل مستقل است در فتوای به اینکه شغل یقینی برائت یقینی میخواهد، حالا اگر روایاتی هم در کنار این وارد شده است امضایی است نه تأسیسی.
عقل وقتی که مقدماتش یقینی بود یقینی است و آنجا که ظن خاص است ظنی است، البته در جایی که ظن خاص حجت باشد تا حالا برهانش چه باشد، مقدماتش چه باشد و مسئلهاش چه باشد. این دو مسئله برای عقل یقینی است که برائت یقینی دارد و شغل یقینی هم برائت یقینی میخواهد و عقل یقین دارد یا در اطراف علم اجمالی باید احتیاط کرد که این شک نیست و این هم فتوای یقینی عقل است و این را که دیگر شارع نفرمود؛ اگر یک قطرهٴ خونی ریخت و معلوم نبود که روی عبا ریخت یا روی قبا، عقل میگوید که با هیچ کدام نماز نخوان، این را که دیگر شارع نفرمود؛ منتها شارع این عقل را به ما داد؛ یعنی حجت را به ما داد و فرمود: «ان لله علی الناس حجتین» ، خود این منبع را شارع داد و دیگری که نداد و همین شارع این منبع را حجت قرار داد وگرنه در جایی نوشته نیست؛ بعضی از موارد علم اجمالی دلیل دارد؛ اما اینچنین نیست که به عنوان قاعده که اگر شما شک کردید که این قطره خون روی این کاسه افتاد یا روی آن کاسه، روی هیچ کدام از این کاسهها نمیتوانید غذا بخورید، این را که دیگر شارع نفرمود؛ یعنی دلیل لفظی که ندارد، بلکه عقل فرمود و وقتی عقل فرمود، مجتهد در رساله فتوا میدهد و این شرع است، چون عقل خودش حجت شرعی خداست.
ردّ نظر فخررازی درباره دلالت داشتن آیه بر بطلان قول رافضه
مطلب بعدی آن است که فخر رازی میگوید: این آیه دلالت دارد بر بطلان قول >رافضه< که آنها میگویند: امامت علی-ابن ابیطالب (صلوات الله و سلامه علیه) منصوص است از طرف خدا و پیامبر؛ یک قیاس استثنایی ترتیب میدهد و به گمان خود نتیجه میگیرد که این حرف، حرف باطلی است. میگوید این آیه پیامش این است که کافران ناامید شدند، برای اینکه دین کامل شد و از کافران نترسید و از خدا بترسید؛ اگر ولایت و امامت علیبن ابیطالب (صلوات الله و سلامه علیه) از طرف خدا و پیامبر منصوص بود و به دست مردم میرسید، هیچ کسی نمیتوانست تغییر بدهد، نمیتوانست مخفی کند و نمیتوانست انکار کند، نه اخفا، نه انکار و نه تغییر و تبدیل هیچ کدام مقدور اینها نبود، چون خدا فرمود: ﴿الیوم یئس الذین کفروا﴾، پس اگر امامت علیبن ابیطالب (سلام الله علیه) منصوص بود، کسی قدرت تغییر یا تبدیل یا انکار نداشت و همه باید میپذیرفتند و لکن التالی باطل، چون نپذیرفتند و نمیپذیرند، معلوم میشود مقدَّم باطل است؛ یعنی امامت علی¬بنابیطالب (سلام الله علیه) منصوص نیست ، این خلاصهٴ وهم فخر رازی در این مسئله که با قیاس استثنایی تنظیم شده، غافل از آنکه ذات اقدس الهی نفرمود >الیوم یئس الکفار والمنافقون< فرمود ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾؛ کافران دیگر از این روز به بعد به فکر براندازی دینتان نیستند، چون دین یک قیّمی پیدا کرده؛ اما دشمنهای داخلی این خطر را داشته و دارند، لذا خدا آنها را تهدید کرد و فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از خدا بترسید و اگر یک انکاری شد، تغییری شد و اخفایی شد به دست دشمنان داخلی بود نه بیگانههای خارجی؛ آنها یا در سند مناقشه کردند یا در دلالت مناقشه کردند یا کتمان کردند.
قرآن در بخش ولایت و امامت آن دشمنان داخلی را ناامید نکرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از من بترسید، معلوم میشود که همچنان این دشمنان داخلی ممکن است خدای ناکرده تبهکاریهایشان را ادامه بدهند، پس یا تلازم بین مقدَّم و تالی باطل است یا بطلانِ لازم محل بحث است؛ اینکه گفتند اگر ولایت علی¬بنابیطالب منصوص بود تغییرناپذیر بود، انکار ناپذیر بود و اخفا ناپذیر بود ، میگوییم این تلازم ممنوع است؛ شما بگویید اگر ولایت علی¬بن ابیطالب منصوص بود کافران قدرت نفوذ نداشتند تا با آیه سخن گفته باشید؛ ما هم میپذیریم و میگوییم این مقدَّم با آن تالی یعنی ولایت منصوص است و کافران هم ناامید شدند و دیگر به فکر براندازی نبودند، از آن به بعد هر مشکلی که پیش آمد در جریان ناکثین و مارقین و قاسطین، در جنگ جمل و صفین و نهروان به وسیله منافقین بود و ما جنگ خارجی نداشتیم؛ وقتی منافقین آسیبی رساندند و در درون صدمهای وارد شد، بیگانه از بیرون طمع کرد.
بنابراین اگر شما برابر آیه بخواهید قیاس استثنایی تنظیم بکنید نتیجه نمیگیرید؛ قرآن میفرماید که ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾، شما میگویید اگر ولایت علی-بنابیطالب منصوص باشد کافران ناامیدند؛ میگوییم آری! اینچنین است و کافران هم ناامید بودند و دیگر به فکر براندازی نبودند؛ ولی شما گفتید اگر ولایت علی ابنابیطالب منصوص بود، دیگر ممکن نبود تغییر و اخفا و کتمان دین ؛ یعنی به دست چه کسی؟ به دست منافق یا به دست کافر؟ اینجا شما مغالطه کردید این لازم را توسعه دادید که این مغالطه است؛ برابر با همین آیه قیاس استثنایی درست بکنید و ببینید آیا نتیجه میگیرید؟ چون ولایت علیبن ابیطالب منصوص است؛ یعنی دین قیّم پیدا کرد؛ مشرکینی که میگفتند ﴿نتربّص به ریب المنون﴾ از آن به بعد دیگر ناامید شدند و آنها که میگفتند پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ابتر است، با جریان کوثر ﴿ان شانئک هو الابتر﴾ اینها دیگر ناامید شدند. آیه که نفرمود >یئس الذین کفروا و نافقوا< فرمود: ﴿یئس الذین کفروا﴾؛ یعنی دشمنان بیرون از این به بعد ناامیدند و شما از دشمنان درونی بترسید و همچنان هم بود.
در آیه فرمود که کافران ناامید شدند اعم از اینکه تسبیب باشد یا مباشرت؛ ولی این قصهها نه تسبیب کافران بود و نه مباشرت کافران؛ این جنگهای ناکثین و مارقین و قاسطین تمام السبب دشمنانِ داخلی و منافقین بودند؛ منتها کافر از خارج خوشحال شد که این خوشحال شد چیز دیگر است نه اینکه او نقشی داشت، البته کافرانِ دیروز جزو منافقین امروزند. حضرت امیر در یکی از بیانات نورانی فرمود: اینها کسانیاند که «ما أَسلَمُوا ولکن استَسلَمُوا» امویان زندگیشان در دو بخش خلاصه میشد: قبل از فتح مکه کافر بودند و بعد از فتح مکه منافق شدند؛ منافقین را که قرآن معرفی نکرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾ ، اگر این آیه نظیر آن آیاتی بود که برای منافق و کافر حکم مشترک صادر میکرد ﴿جاهد الکفار والمنافقین﴾ ، این شبهه وارد بود؛ اما در اینجا دشمنان خارج را ناامید معرفی کرد و نسبت به دشمنان داخل هم هشدار داد و فرمود: ﴿فلا تخشوهم واخشون﴾، بنابراین منافقین و دشمنان داخل اخفا کردند و زمینه تبدیل و اخفا را فراهم کردند.
منافقین نخواستند به حسب ظاهر با اصل نظام در بیافتند، بلکه آنها خواستند به تدریج ولایت را برطرف کنند و آن را کم کم به صورت سلطنت در بیاورند چه اینکه به خیال خام خود درآوردند؛ کافر به این فکر بود که نظام را براندازد؛ امروز هم اینچنین است؛ یعنی الان بیش از یک میلیارد مردم که به خدا و قیامت و وحی و رسالت معتقدند به برکت همین دین است و اگر آن بینش سیاسی علوی نبود و اگر خدای ناکرده جنگ داخلی از همان سقیفه شیوع پیدا میکرد دینی نمیماند؛ این حضرت که ولیّ الله است میداند کجا مثل پیغمبر صبر کند و کجا مثل پیغمبر بجنگد؛ پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) 13 سال صبر کرد و وجود مبارک حضرت امیر قریب ربع قرن صبر کرد؛ آنجا که جای جنگ نبود و پیغمبر نجنگید، علی هم نجنگید (سلام الله علیهما) و آنجا که جای جنگ بود و پیغمبر جنگید، علی هم جنگید (سلام الله علیهما)؛ ولیّی که حافظ دین است میداند کجا جای صبر است و کجا جای شمشیر، چنین کسی قیّم دین است.
بنابراین با داشتن یک قیّم دین حفظ شد؛ مثل اینکه خود پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آن 13 سالی که زد و خورد نداشت و فقط میخورد دین را حفظ کرد، آن وقتی هم که زد و خورد بود؛ یعنی 10 سال مدینه آنجا هم دین را حفظ کرد؛ وجود مبارک حضرت امیر هم بیست و پنج سال که زد و خورد نبود دین را حفظ کرد، آن پنج سال هم که زد و خورد بود باز هم دین را حفظ کرد، البته آن بیگانه اصلاً نه قرآن میخواست و نه اهل بیت را. به هر تقدیر نصبِ ولیّ معصوم این اثر را دارد که مثل خود پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به موقع کار میکند؛ این مایهٴ دین است و دشمن را هم داشتن چنین قیّمی و چنین قیّومی ناامید میکند.
تأیید جبرگرائی فخررازی در تفسیر آیه محل بحث
مطلب بعدی آن است که فخر رازی از همین ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾ و از جمله ﴿و اتممت علیکم نعمتی﴾ همان مکتب >جبر< را استنباط میکند و میگوید دین را خواه معرفت محض باشد یا عمل صرف باشد یا مجموع عقیده و اقرار و عمل باشد خدا کامل کرده است و این نعمت را خدا تمام کرده است که فرمود: ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾؛ یعنی عقیده شما را خدا کامل کرد، اقرار شما را خدا کامل کرد و عمل شما را خدا کامل کرد و این همان >جبر< است؛ یعنی هر کسی هر چه دارد چه عقیده، چه اقرار و چه عمل محصول اکمال الهی است؛ بعد میگوید >معتزله< این آیه را و این جمله را چنین معنا کردند که دین یعنی شریعت و خدا شریعت شما را و دین شما را با نزول این آیات قرآن یا ولایت و مانند آن ـ که آنها البته بحثاش را مطرح نمیکنند ـ کامل کرده است ، این خلاصهٴ جوابی است که ایشان میدهند، البته حق با >عدلیه< و >امامیه< است که >معتزله< هم مثل >امامیه< فکر میکنند.
این ﴿دینکم﴾ نه یعنی عملکم؛ دین یعنی مجموع قوانین و عقاید و مقررات که به صورت کتاب و سنت معصومین (علیهم السلام) درآمده و این مقررات را که ﴿ان الدین عندالله الاسلام﴾ در سوره >آل عمران< و در آیه دیگرِ سوره >آل عمران< هم آن بُعد منفی را ذکر کرد و فرمود: ﴿وَمن یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه﴾ ، این دین را ذات اقدس الهی کامل کرده است. در >آل عمران< این دو آیه مطرح است که یکی لسان اثبات دارد و یکی نفی؛ یکی آیهٴ نوزده سورهٴ >آل عمران< است که ﴿ان الدین عند الله الاسلام﴾ و یکی لسان نفی دارد که آیهٴ 85 سورهٴ >آل عمران< است ﴿و من یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه و هو فی الآخرة من الخاسرین﴾ ، آنگاه همین دینی که عند الله اسلام است و همین دینی که اگر کسی غیر آن را بپذیرد مقبول نیست، این دین مجموعه عقاید و احکام و حِکم و فروع و اصولی است که کامل شده است ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾، نه آنچه را که شما دارید، بلکه آنچه را که باید داشته باشید کامل شده است بنابراین فخررازی سخن تازهای ندارد که قابل طرح باشد.
تبیین تنزیل تدریجی قرآن
مطلب دیگر آن است که از لحاظ نزول تدریجی، آیات قرآن کریم به تدریج نازل شده است و این تنزیل تدریجی به لحاظ احکام و آیات و سُوَر به کمال خود رسیده است؛ قرآنی که شش هزار و اندی آیه دارد با نازل شدن آخرین آیه کامل شد و احکام و حِکم فراوانی دارد که با نازل شدن آخرین حُکم و حکمت کامل شده است؛ این در مقام تنزیل تدریجی است که این منافاتی با اینکه نزول دفعیاش کامل بود و پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به همه اینها کاملاً آگاه بود ندارد، اینها دو نحو علم است؛ مثل اینکه درباره ائمه (علیهم السلام) هم آمده است؛ شما روایات اصول کافی کتاب الحجه را ببینید که شاید در حدود دویست روایت باشد، اینها جزو ارکان بحثهای حوزوی است؛ یعنی یک طلبه ممکن نیست که به خودش بتواند اجازه بدهد که من اصول کافی مخصوصاً این کتاب الحجه را ندیدم یا گاهی مثلاً در فلان فرصت دو روایت را می¬ببینم، اینها اینچنین نیست، حتماً یک طلبهٴ شیعه باید این دویست روایت را ببیند تا از مجموع این دویست روایت جزم داشته باشد که پایگاه اهل بیت چیست و اینها تا کجا رسیدند و چه چیز میدانند و چقدر میدانند؟! اینها جزء امّهات کارهاست تا اگر ـ خدای ناکرده ـ یک وقت شبههای پیش آمد که امام علم غیب ندارد یا فلان، شما علی بینة من ربکم باشید، اینها را مهجور نکنید ولو به عنوان تدریس باشد یا مباحثه باشد یا در سخنرانیها باشد، به هر تقدیر یک دور این اصول کافی را ببینید.
شما وقتی به روایات اصول کافی کتاب الحجه مراجعه میکنید میبینید که دو طایفه روایت در این زمینه است: یکی اینکه اینها هر چه را که خدای سبحان در جهان امکان آفرید را میدانند و میدانند متی یموت و متی مثلاً کذا و کذا محصولش هم همین زیارت جامعه است که «بکم ینزل الغیث بکم کذا بکم کذا بکم یختِمُ» ؛ یک سلسله از روایات هم آن است که در شبهای جمعه علم اینها زیاد میشود که فرمودند اگر علم ما در شبهای جمعه زیاد نشود ما آنچه داریم تمام میشود ؛ جمعش به این است که همانطوری که قرآن یک نزول دفعی دارد و یک نزول تدریجی، علوم اهل بیت (علیهم السلام) هم اینچنین است و اینها یک علم دفعی دارند که وقتی به آن پایگاه و عروج فکری رسیدند در آن اوجِ عروج به همه علوم عالماند و در این نشئه تدریجاً یکی پس از دیگری احکام برای اینها نازل میشود؛ یعنی نه اینکه حکم تشریعی باشد، بلکه تعلیمی، تسدیدی و مانند آن نازل میشود، آنگاه در مقام تدریج این است که شبهای جمعه فیض جدیدی نصیب اینها میشود؛ در مقام تدریج مثل این است که در مقام تنزیل تدریجی آیهٴ جدیدی، سورهٴ جدیدی، حکم و حکمت جدیدی بر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نازل میشد.
اکمال دین در نهج البلاغه
در این محور چند بیان در نهج البلاغهٴ حضرت امیر (سلام الله علیه) است: یکی در خطبهٴ هجدهم است که در ذمّ علمایی که با هم در دین اختلاف کردند مخصوصاً قضات فرمود که اینها چرا احکام مختلفی صادر میکنند که قسمت مهمّ¬اش ناظر به قضات اهل سنت است، فرمود یک قضیه است که شما میبرید پیش اینها و می¬بینید که آرای مختلف دارند، چون آنها به رأی خود عمل میکنند؛ در بند چهارم خطبهٴ هجده فرمود که مگر خدا دین ناقصی نازل کرده است: «أَم انزَلَ الله سبحانه دیناً ناقصاً فاستعان بهم علی اتمامِهِ» یا اینها شرکای خدا هستند، بلکه خدا دین کاملی نازل کرده است و نیازی به تتمیم اینها ندارد و در خطبهٴ دیگر نهج البلاغه اکمال دین را به این صورت میداند که خدا به تدریج دینش را با نازل کردن قرآن کامل کرده است؛ خطبهٴ 86، بند پنجم که فرمود: «و انزل علیکم الکتاب {تبیاناً لِکلّ شیء} و عمّر فیکم نبیه (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ازماناً حتی اکمل له و لکم فیما انزل من کتابه دینه الذی رضی لنفسه» ، این ناظر به تنزیل تدریجی است و مشابه همین اکمالی که مربوط به تنزیل تدریجی است در خطبهٴ دیگر نهج البلاغه آمده؛ یعنی بند پنجم خطبهٴ 183 که فرمود: «فالقرآن آمرٌ زاجر و صامتٌ ناطقٌ حجة الله علی خلقه اخذ علیهم میثاقهم و ارتهن علیهم انفسهم اتمّ نوره و اکمل به دینه» ؛ با قرآن دین خود را کامل کرد که این ناظر به نزول تدریجی است که اکمال¬پذیر است و این منافات ندارد که آن ﴿الیوم اکملت﴾ در معنای جامع خود به کار برود که هم مسئله خلافت را تثبیت کند و هم مسئله تتزیل تدریجی را.
«و الحمد لله رب العالمین»
- تأیید جبرگرائی فخر رازی در تفسیر آیه محل بحث
- اکمال دین در نهج البلاغه
- ردّ نظر فخررازی درباره دلالت داشتن آیه به بطلان قول رافضه
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿.... الیوم یئِس الذین کفروا من دینکم فلا تخشوهم واخشون الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا فمن اضْطُرَّ فی مخمصةٍ غیر متجانفٍ لّإثم فإنَّ الله غفورٌ رحیمٌ﴾
خلاصه مباحث گذشته
در بیان این دو جمله اخیر سخنان فخر رازی مطرح شد که بعضی از آن سخنان پاسخ داده شد و بعضی از آنها مانده است؛ یکی از اشکالاتی که ایشان نقل میکنند و جواب میدهند این است ـ منتها جوابشان نامرضی است ـ.
اشکال فخررازی درباره <الیوم اکملت>
که این ﴿الیوم اکملت﴾ معنایش این است که قبلاً دین کامل نبود و الان کامل شد و لازمهاش آن است که وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و همه مسلمین قبل از نازل شدن این آیه و یا چیزی که مایه کمال دین است به دین ناقص عمل کردند و از این به بعد؛ یعنی در حدود دو ماه و نیم از اواخر عمر پیغمبر به دین کامل رسیدند ، پس وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) که دوران رسالت و نبوتش 23 سال بود تمام این 23 سال را با دین ناقص زندگی کرد به استثنای آن دو ماه و بیست روز آخر یا دو ماه و ده روز یا دو ماه و دوازده روز؛ حالا این یا در >غدیر< نازل شد یا در ذیحجهٴ همان سال نازل شد و مانند آن. جوابی که میتوان از این شبهه داد این است که این دو جواب دارد:
جواب اول از اشکال فخررازی
[جواب اول این است که] اگر منظور این باشد که در مقام تدریج این دین به کمال رسید، معنایش این است که این نزولِ تدریجی قرآن و احکامِ تدریجی قرآن به کمال خود راه یافت؛ ولی آن تالی فاسد لازم نمیآید که پیغمبر به دین ناقص متدین بوده و به احکام ناقص عالم بوده، اینچنین نیست، چون قرآن یک نزول دفعی دارد و یک نزول تدریجی؛ نزول دفعیاش آن است که همه حقایق و احکام و حِکَم الهی یکجا برای پیغمبر ثابت شده و روشن شده است؛ هم در معراج و هم در غیر معراج؛ نزول تدریجیاش که با امتثال تدریجی همراه است آن هم حکمت و مصلحتی دارد که در سورهٴ >فرقان< به او اشاره فرمود، آن تنزیل تدریجی به کمال رسیده است، پس ممکن است این قوانین تدریجاً یکی پس از دیگری نازل بشود تا به کمالش برسد ولی پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به دین کامل متدیّن، عالم و آگاه بود، چون لازم اخص از ملزوم است و با بطلان احد القسمین ملزوم باطل نخواهد شد؛ یعنی اگر ملزوم دو لازم داشت و یکی از بین رفت و دیگری ماند، نمیشود گفت که چون آن یکی از بین رفت پس ملزوم هم باطل است، اینچنین نیست. استثنا هم ندارد، چون دینِ همه یکی است و این ﴿دینکم﴾ خطاب به همه است، آن در رسالت است که مخصوص به پیغمبر است وگرنه دین مال همه است ﴿آمن الرسول بما انزل الیه من ربه والمؤمنون﴾ ؛ هم پیامبر ایمان دارد به جمیع ما جاء بالنبی و هم مؤمنین ایمان دارند؛ خصوصیت پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در این است که او رسول است و گیرنده وحی است؛ اما ایمان و اعتقاد به ما جاء بالنبی مشترک است.
جواب دوم از اشکال فخررازی
جواب دوم آن است که این ﴿الیوم اکملت﴾ به قرینه آن جمله قبل که ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾ باشد ناظر به مسئله احکام نیست که تدریجاً نازل شده، ناظر به مسئله قیّم، ولیّ و والی است؛ این دین دینشناس میخواهد که آن دینشناس دینباور هم باشد، معتقد هم باشد، شارح و مفسر دین هم باشد، مجری حدود و احکام دین هم باشد و مدافع حریم دین هم باشد، چنین کسی قیّم دین است و این دین تاکنون به وسیله پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) قیام داشت و از آن به بعد که پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) رحلت میکند و دیگر مسئول نیست، قیّمِ دین خلیفه اوست، پس اگر دین خلیفه نمیداشت و قائم به شخص بود، حرفی که بیگانهها میزدند و میگفتند این شاعری است ﴿نتربّص به ریب المنون﴾ ؛ او شاعر است و با رسیدن منون و مرگ او ما راحت میشویم و دیگر قیّمی ندارد یا ابتر است و فرزند و خلفی ندارد، آن توهّم به جا بود؛ ولی وقتی که دین قائم به شخص نیست و قائم به نوع است؛ یعنی به ولایت قائم است و آن ولیّ الله گاهی به صورت رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ظهور میکند و گاهی به صورت اهل بیت (علیهم السلام) ظهور میکند، پس این دین قیّم دارد، لذا کافران ناامیدند.
مطلب دیگر آن است که در قرآن کریم بخشی مربوط به منافقین است، بخشی مربوط به کفار است و بخشی مشترک بین کفار و منافقین است؛ آن آیاتی که مشترک بین کافر و منافقین است فرمود: ﴿جاهد الکفار والمنافقین﴾ و مانند آن؛ احکامی که مربوط به منافقین است در سوره منافقون و امثال آنها مشخص شد و احکامی که مخصوص کافران است در آیات و سُوَری است که یکی از آن آیات همین جاست، در این آیه نفرمود همه دشمنان اعم از داخلی و خارجی ناامید شدند، فرمود کافران ناامید شدند؛ یعنی بتپرستان و یهودیها و مسیحیها؛ اما نفرمود منافقین ناامید شدند، منافقین دشمنان داخلیاند و همواره در صدد آزار و اذیت هستند، لذا خدا فرمود: ﴿فلاتخشوهم واخشون﴾؛ از من بترسید؛ یعنی مبادا خدای ناکرده منافقانه رفتار کنید یا به عنوان ﴿الذین فی قلوبهم مرض﴾ رفتار کنید؛ اگر رفتار کردید ممکن است بیگانگان طمع بکنند؛ ما دین کاملی را به دست شما فرستادیم.
بنابراین اگر نفاق آسیبی رساند و جنگهای داخلی به پا کرد، این با آیه منافات ندارد، فرمود از این به بعد مادامی که شما این اوضاع را حفظ کردید بیگانه طمع نمیکند؛ ولی خود این جنگ داخلی به دست نفاق شروع شد و راه را برای نفوذ بیگانه باز کرد، پس این {الیوم} ناظر به یأس دشمنان بیرون است نه اعم از درون و بیرون و اگر دشمنان درون بدرفتاری کردند، راه را برای نفوذ دشمنان بیرون باز میکنند.
نظر فخررازی درباره قیاس
مطلب دیگری که فخر رازی دارد این است که کسانی که قیاس را ابطال میکنند و عمل به قیاس را ناصواب میدانند به این آیه استدلال کردند، برای اینکه خدا فرمود: ﴿الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی﴾، وقتی دین را خدا کامل کرد، دیگر نیازی به قیاس قائسین ندارد که با قیاس احکامی را ثابت بکنند.
جواب سوم از اشکال فخررازی
جوابی میدهند و آن جواب این است که خداوند دین را کامل کرده است و کمال دین به این است که راههای رسیدن به احکام را مشخص کرده است؛ یکی از آن راهها هم قیاس است ؛ مثل اینکه دیگران؛ مثلاً >امامیه< اجتهاد را راه بازی میدانند و میگویند: دین کامل شده است، برای اینکه راههای رسیدن به احکام و حِکَم را مشخص کرد و یکی از آن راهها هم اجتهاد مجتهدان است و اینچنین نیست که قیاسی که آنها میگویند یا اجتهادی که ما میگوییم، این در قبال دین باشد، مربوط به کشف دین است و خودش هم یک طریق مرضیّ است که پیش آنها قیاس و پیش ما اجتهاد است، البته همان دینی که کامل شده است به وسیله >حدیث ثقلین< و مانند آن، آنها که خودشان تالی تلوّ قرآن کریماند؛ یعنی عترت (علیهم الصلاة و علیهم السلام) آمدند راه اجتهاد را باز کردند و راه قیاس را بستند که حالا فرق اجتهاد و قیاس چیست، این یک مسئله اصولی است.
غرض آن است که کمال دین منافات ندارد به اینکه کسی اجتهاد بکند و نمیشود بر آنها نقد کرد که اگر دین کامل شد جا برای قیاس نیست، چون آنها میگویند قیاس یک طریق است نه دین، البته باید این را بحث کرد که عقل کجا منبع است و کجا طریق. ما برای اثبات یک ماده فقهی یا حقوقی مبانی لازم داریم که آن مبانی را از منابع میگیرند؛ یعنی یک مطلب فقهی را که کسی فتوا میدهد یا یک ماده حقوقی را که یک حقوقدان اسلامی تدوین میکند، این سه مرحله را پشت سر هم باید طیّ بکند و راهی دارد: اوّل اینکه این مبنا را صحیحاً از مبانی به دست بیاورد که با چه مبنایی این ماده فقهی یا حقوقی را تدوین کرده است، هر کسی یک مبنایی دارد، میگویند مبنای فلان شخص این است که با شکِ در مقتضی میشود استصحاب کرد و مبنای فلان کس آن است که با شک در مقتضی نمیشود استصحاب کرد و استصحاب در شک در مانع حجت است و مانند آن، در هر صورت به استناد مبانی این مواد فقهی و حقوقی تهیه و تدوین میشود، (این یک مطلب).
آن مبانی را از کجا میگیرند؟ از منابع میگیرند؛ منبع اصلی کتاب است و سنت؛ عقل در بعضی از موارد منبع است؛ ولی اجماع اصلاً منبع نیست؛ اجماع طریق است و کاشف، پس مواد فقهی و حقوقی را از مبانی میگیرند و مبانی را از منابع میگیرند؛ قرآن منبع است؛ سنت معصومین (علیهم السلام) منبع است و آن قواعد استنباط شده مبانی است و این مواد حقوقی و احکام شرعی محصول این مبانی است. عمده آن است که ما چگونه آن مبانی را از آن منابع استفاده کنیم و چگونه این مواد را از این مبانی استنباط کنیم این راه اجتهاد است و عقل یک نقش اساسی دارد در استنباط این مواد از این مبانی و در استنباط آن مبانی از آن منابع؛ این یک راه عقلایی دارد که هم ائمه (علیهم السلام) ارایه کردند و هم عقلا دارند و ائمه آن را امضا کردند.
قرآن و سنت منبعاند و اجماع به هیچ وجه منبع نیست، طریق است؛ اما عقل هم طریق است و هم منبع؛ آنجا که طریق است از خود هیچ حرفی ندارد؛ کیفیت استظهار از دلیل به فهمِ عقل است، کیفیت جمع ادله به فهم عقل است، کیفیت بهرهبرداری از مطلق و مقید، عام و خاص، تزاحم، تعارض، چگونه باید بهرهبرداری کرد، چه چیز را باید بر چه چیز مقدم داشت، نص را بر ظاهر مقدم داشت، اظهر را بر ظاهر مقدم داشت، خاص را بر عام مقدم داشت، مقیّد را بر مطلق مقدم داشت، همه اینها راههای عقلی است و عقل هیچ حکمی در اینگونه از مسائل ندارد؛ اما در بعضی از موارد عقل منبع است؛ یعنی ظاهر و اظهری در کار نیست، عام و خاصی در کار نیست، مطلق و مقیدی در کار نیست و تعارضی در کار نیست که عقل بیاید به عنوان داور در محورهای این ادله لفظی اظهار نظر کند.
حکم شارع مشخص است و شارع چیز خاصی هم در این زمینه ندارد، عقل در این زاویه منبع است؛ مثل اینکه عقل میگوید اشتغال یقینی برائت یقینی میخواهد، اگر یک دلیل لفظی هم او را تأیید کرد میپذیرد و اگر دلیل لفظی هم نباشد عقل کاملاً فتوا میدهد و میگوید وقتی شما یقین دارید که شارع مقدس این مطلب را از شما خواست و ذمه شما مشغول شد، حتماً باید ذمهتان را تفریغ کنید؛ این که شغل یقینیِ ذمه برائتِ یقینی طلب میکند این فتوای عقل است و این را از جایی نگرفته، بلکه این را از خود جوشانده و خودِ عقل را شارع حجت قرار داده است یا برائت عقلی که قبح عقاب بلا بیان است و حدیث برائت و مانند آن هم مؤید این قانون عقلی است و میگوید شارع مقدس چون حکیم است و حکیمانه با بندگانش برخورد میکند، اگر یک مکلفی از ادله فحص کرد و دلیلی نیافت چیزی بر او واجب نیست یا چیزی در آن زمینه بر او حرام نیست؛ این را عقل فتوا میدهد به عنوان یک منبع نه به عنوان یک چراغ و طریق.
اینگونه از موارد و موارد دیگری که عقل مستقل است؛ نظیر مستقلات عقلیه که شارع تأیید کرده که ظلم حرام است، خیانت حرام است و ادای امانت واجب است، اینها را عقل کاملاً میفهمد و ادله لفظی مؤید اینهاست نه مؤسس اینها؛ آنهایی هم که به این ادله لفظی دسترسی ندارند همان عقل برای آنها حجت بالغهٴ الهی است، چون «ان لله علی الناس حجَّتَین» ، پس عقل غیر از اجماع است که اجماع فقط طریق است و عقل گاهی طریق است و گاهی منبع؛ ولی همه اینها زیرمجموعه دین است که ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾ و همهٔ اینها را شارع مقدس بیان کرده؛ عقل را در جایی که منبع است منبع دانست و در جایی که طریق است طریق دانست و مانند آن، پس اجتهادی که >امامیه< میگویند یا قیاسی که آنها میگویند مخالف آیه نیست، چون آیه میفرماید من دین را کامل کردم ولو با بیان اینکه چه چیز حجت است و چه چیزی حجت نیست، ما میگوییم اجتهاد را یک طریق مرضیّ دانست و آنها میپندارند که قیاس را خدا طریق مرضیّ دانست.
عقلی که بخواهد سنت را بفهمد طریق است و در کنار او نیست؛ اما همان عقلی که میگوید خدایی هست، همان عقلی که میگوید ما پیغمبر میخواهیم، همان عقلی که میگوید پیغمبر باید معصوم باشد، همان عقلی که میگوید ما امام میخواهیم، همان عقلی که میگوید امام باید معصوم باشد، همان عقلی که میگوید امام معصوم را احدی نمیشناسد و همان عقلی که میگوید امامت انتصابی است نه انتخابی، همان عقل اگر فتوا داد در جایی که شغل یقینی برائت یقینی میخواهد، شارع مقدس چنین عقلی را حجت قرار داده است؛ آنجایی که سنت است عقل طریق است و چراغ است و میبیند که از خود هیچ چیز ندارد؛ مثل آن مثالهای یاد شده؛ اما آنجایی که سنتی در کار نیست و ما شک کردیم که در این امر چیزی بر ما واجب است یا نه، عقل مستقل است در مسئله قبح عقاب بلا بیان یا چیزی که شارع مقدس بر ما واجب کرده است و ما شک کردیم آیا امتثال کردیم یا نه، عقل مستقل است در فتوای به اینکه شغل یقینی برائت یقینی میخواهد، حالا اگر روایاتی هم در کنار این وارد شده است امضایی است نه تأسیسی.
عقل وقتی که مقدماتش یقینی بود یقینی است و آنجا که ظن خاص است ظنی است، البته در جایی که ظن خاص حجت باشد تا حالا برهانش چه باشد، مقدماتش چه باشد و مسئلهاش چه باشد. این دو مسئله برای عقل یقینی است که برائت یقینی دارد و شغل یقینی هم برائت یقینی میخواهد و عقل یقین دارد یا در اطراف علم اجمالی باید احتیاط کرد که این شک نیست و این هم فتوای یقینی عقل است و این را که دیگر شارع نفرمود؛ اگر یک قطرهٴ خونی ریخت و معلوم نبود که روی عبا ریخت یا روی قبا، عقل میگوید که با هیچ کدام نماز نخوان، این را که دیگر شارع نفرمود؛ منتها شارع این عقل را به ما داد؛ یعنی حجت را به ما داد و فرمود: «ان لله علی الناس حجتین» ، خود این منبع را شارع داد و دیگری که نداد و همین شارع این منبع را حجت قرار داد وگرنه در جایی نوشته نیست؛ بعضی از موارد علم اجمالی دلیل دارد؛ اما اینچنین نیست که به عنوان قاعده که اگر شما شک کردید که این قطره خون روی این کاسه افتاد یا روی آن کاسه، روی هیچ کدام از این کاسهها نمیتوانید غذا بخورید، این را که دیگر شارع نفرمود؛ یعنی دلیل لفظی که ندارد، بلکه عقل فرمود و وقتی عقل فرمود، مجتهد در رساله فتوا میدهد و این شرع است، چون عقل خودش حجت شرعی خداست.
ردّ نظر فخررازی درباره دلالت داشتن آیه بر بطلان قول رافضه
مطلب بعدی آن است که فخر رازی میگوید: این آیه دلالت دارد بر بطلان قول >رافضه< که آنها میگویند: امامت علی-ابن ابیطالب (صلوات الله و سلامه علیه) منصوص است از طرف خدا و پیامبر؛ یک قیاس استثنایی ترتیب میدهد و به گمان خود نتیجه میگیرد که این حرف، حرف باطلی است. میگوید این آیه پیامش این است که کافران ناامید شدند، برای اینکه دین کامل شد و از کافران نترسید و از خدا بترسید؛ اگر ولایت و امامت علیبن ابیطالب (صلوات الله و سلامه علیه) از طرف خدا و پیامبر منصوص بود و به دست مردم میرسید، هیچ کسی نمیتوانست تغییر بدهد، نمیتوانست مخفی کند و نمیتوانست انکار کند، نه اخفا، نه انکار و نه تغییر و تبدیل هیچ کدام مقدور اینها نبود، چون خدا فرمود: ﴿الیوم یئس الذین کفروا﴾، پس اگر امامت علیبن ابیطالب (سلام الله علیه) منصوص بود، کسی قدرت تغییر یا تبدیل یا انکار نداشت و همه باید میپذیرفتند و لکن التالی باطل، چون نپذیرفتند و نمیپذیرند، معلوم میشود مقدَّم باطل است؛ یعنی امامت علی¬بنابیطالب (سلام الله علیه) منصوص نیست ، این خلاصهٴ وهم فخر رازی در این مسئله که با قیاس استثنایی تنظیم شده، غافل از آنکه ذات اقدس الهی نفرمود >الیوم یئس الکفار والمنافقون< فرمود ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾؛ کافران دیگر از این روز به بعد به فکر براندازی دینتان نیستند، چون دین یک قیّمی پیدا کرده؛ اما دشمنهای داخلی این خطر را داشته و دارند، لذا خدا آنها را تهدید کرد و فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از خدا بترسید و اگر یک انکاری شد، تغییری شد و اخفایی شد به دست دشمنان داخلی بود نه بیگانههای خارجی؛ آنها یا در سند مناقشه کردند یا در دلالت مناقشه کردند یا کتمان کردند.
قرآن در بخش ولایت و امامت آن دشمنان داخلی را ناامید نکرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از من بترسید، معلوم میشود که همچنان این دشمنان داخلی ممکن است خدای ناکرده تبهکاریهایشان را ادامه بدهند، پس یا تلازم بین مقدَّم و تالی باطل است یا بطلانِ لازم محل بحث است؛ اینکه گفتند اگر ولایت علی¬بنابیطالب منصوص بود تغییرناپذیر بود، انکار ناپذیر بود و اخفا ناپذیر بود ، میگوییم این تلازم ممنوع است؛ شما بگویید اگر ولایت علی¬بن ابیطالب منصوص بود کافران قدرت نفوذ نداشتند تا با آیه سخن گفته باشید؛ ما هم میپذیریم و میگوییم این مقدَّم با آن تالی یعنی ولایت منصوص است و کافران هم ناامید شدند و دیگر به فکر براندازی نبودند، از آن به بعد هر مشکلی که پیش آمد در جریان ناکثین و مارقین و قاسطین، در جنگ جمل و صفین و نهروان به وسیله منافقین بود و ما جنگ خارجی نداشتیم؛ وقتی منافقین آسیبی رساندند و در درون صدمهای وارد شد، بیگانه از بیرون طمع کرد.
بنابراین اگر شما برابر آیه بخواهید قیاس استثنایی تنظیم بکنید نتیجه نمیگیرید؛ قرآن میفرماید که ﴿الیوم یئس الذین کفروا من دینکم﴾، شما میگویید اگر ولایت علی-بنابیطالب منصوص باشد کافران ناامیدند؛ میگوییم آری! اینچنین است و کافران هم ناامید بودند و دیگر به فکر براندازی نبودند؛ ولی شما گفتید اگر ولایت علی ابنابیطالب منصوص بود، دیگر ممکن نبود تغییر و اخفا و کتمان دین ؛ یعنی به دست چه کسی؟ به دست منافق یا به دست کافر؟ اینجا شما مغالطه کردید این لازم را توسعه دادید که این مغالطه است؛ برابر با همین آیه قیاس استثنایی درست بکنید و ببینید آیا نتیجه میگیرید؟ چون ولایت علیبن ابیطالب منصوص است؛ یعنی دین قیّم پیدا کرد؛ مشرکینی که میگفتند ﴿نتربّص به ریب المنون﴾ از آن به بعد دیگر ناامید شدند و آنها که میگفتند پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ابتر است، با جریان کوثر ﴿ان شانئک هو الابتر﴾ اینها دیگر ناامید شدند. آیه که نفرمود >یئس الذین کفروا و نافقوا< فرمود: ﴿یئس الذین کفروا﴾؛ یعنی دشمنان بیرون از این به بعد ناامیدند و شما از دشمنان درونی بترسید و همچنان هم بود.
در آیه فرمود که کافران ناامید شدند اعم از اینکه تسبیب باشد یا مباشرت؛ ولی این قصهها نه تسبیب کافران بود و نه مباشرت کافران؛ این جنگهای ناکثین و مارقین و قاسطین تمام السبب دشمنانِ داخلی و منافقین بودند؛ منتها کافر از خارج خوشحال شد که این خوشحال شد چیز دیگر است نه اینکه او نقشی داشت، البته کافرانِ دیروز جزو منافقین امروزند. حضرت امیر در یکی از بیانات نورانی فرمود: اینها کسانیاند که «ما أَسلَمُوا ولکن استَسلَمُوا» امویان زندگیشان در دو بخش خلاصه میشد: قبل از فتح مکه کافر بودند و بعد از فتح مکه منافق شدند؛ منافقین را که قرآن معرفی نکرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾ ، اگر این آیه نظیر آن آیاتی بود که برای منافق و کافر حکم مشترک صادر میکرد ﴿جاهد الکفار والمنافقین﴾ ، این شبهه وارد بود؛ اما در اینجا دشمنان خارج را ناامید معرفی کرد و نسبت به دشمنان داخل هم هشدار داد و فرمود: ﴿فلا تخشوهم واخشون﴾، بنابراین منافقین و دشمنان داخل اخفا کردند و زمینه تبدیل و اخفا را فراهم کردند.
منافقین نخواستند به حسب ظاهر با اصل نظام در بیافتند، بلکه آنها خواستند به تدریج ولایت را برطرف کنند و آن را کم کم به صورت سلطنت در بیاورند چه اینکه به خیال خام خود درآوردند؛ کافر به این فکر بود که نظام را براندازد؛ امروز هم اینچنین است؛ یعنی الان بیش از یک میلیارد مردم که به خدا و قیامت و وحی و رسالت معتقدند به برکت همین دین است و اگر آن بینش سیاسی علوی نبود و اگر خدای ناکرده جنگ داخلی از همان سقیفه شیوع پیدا میکرد دینی نمیماند؛ این حضرت که ولیّ الله است میداند کجا مثل پیغمبر صبر کند و کجا مثل پیغمبر بجنگد؛ پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) 13 سال صبر کرد و وجود مبارک حضرت امیر قریب ربع قرن صبر کرد؛ آنجا که جای جنگ نبود و پیغمبر نجنگید، علی هم نجنگید (سلام الله علیهما) و آنجا که جای جنگ بود و پیغمبر جنگید، علی هم جنگید (سلام الله علیهما)؛ ولیّی که حافظ دین است میداند کجا جای صبر است و کجا جای شمشیر، چنین کسی قیّم دین است.
بنابراین با داشتن یک قیّم دین حفظ شد؛ مثل اینکه خود پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آن 13 سالی که زد و خورد نداشت و فقط میخورد دین را حفظ کرد، آن وقتی هم که زد و خورد بود؛ یعنی 10 سال مدینه آنجا هم دین را حفظ کرد؛ وجود مبارک حضرت امیر هم بیست و پنج سال که زد و خورد نبود دین را حفظ کرد، آن پنج سال هم که زد و خورد بود باز هم دین را حفظ کرد، البته آن بیگانه اصلاً نه قرآن میخواست و نه اهل بیت را. به هر تقدیر نصبِ ولیّ معصوم این اثر را دارد که مثل خود پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به موقع کار میکند؛ این مایهٴ دین است و دشمن را هم داشتن چنین قیّمی و چنین قیّومی ناامید میکند.
تأیید جبرگرائی فخررازی در تفسیر آیه محل بحث
مطلب بعدی آن است که فخر رازی از همین ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾ و از جمله ﴿و اتممت علیکم نعمتی﴾ همان مکتب >جبر< را استنباط میکند و میگوید دین را خواه معرفت محض باشد یا عمل صرف باشد یا مجموع عقیده و اقرار و عمل باشد خدا کامل کرده است و این نعمت را خدا تمام کرده است که فرمود: ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾؛ یعنی عقیده شما را خدا کامل کرد، اقرار شما را خدا کامل کرد و عمل شما را خدا کامل کرد و این همان >جبر< است؛ یعنی هر کسی هر چه دارد چه عقیده، چه اقرار و چه عمل محصول اکمال الهی است؛ بعد میگوید >معتزله< این آیه را و این جمله را چنین معنا کردند که دین یعنی شریعت و خدا شریعت شما را و دین شما را با نزول این آیات قرآن یا ولایت و مانند آن ـ که آنها البته بحثاش را مطرح نمیکنند ـ کامل کرده است ، این خلاصهٴ جوابی است که ایشان میدهند، البته حق با >عدلیه< و >امامیه< است که >معتزله< هم مثل >امامیه< فکر میکنند.
این ﴿دینکم﴾ نه یعنی عملکم؛ دین یعنی مجموع قوانین و عقاید و مقررات که به صورت کتاب و سنت معصومین (علیهم السلام) درآمده و این مقررات را که ﴿ان الدین عندالله الاسلام﴾ در سوره >آل عمران< و در آیه دیگرِ سوره >آل عمران< هم آن بُعد منفی را ذکر کرد و فرمود: ﴿وَمن یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه﴾ ، این دین را ذات اقدس الهی کامل کرده است. در >آل عمران< این دو آیه مطرح است که یکی لسان اثبات دارد و یکی نفی؛ یکی آیهٴ نوزده سورهٴ >آل عمران< است که ﴿ان الدین عند الله الاسلام﴾ و یکی لسان نفی دارد که آیهٴ 85 سورهٴ >آل عمران< است ﴿و من یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه و هو فی الآخرة من الخاسرین﴾ ، آنگاه همین دینی که عند الله اسلام است و همین دینی که اگر کسی غیر آن را بپذیرد مقبول نیست، این دین مجموعه عقاید و احکام و حِکم و فروع و اصولی است که کامل شده است ﴿الیوم اکملت لکم دینکم﴾، نه آنچه را که شما دارید، بلکه آنچه را که باید داشته باشید کامل شده است بنابراین فخررازی سخن تازهای ندارد که قابل طرح باشد.
تبیین تنزیل تدریجی قرآن
مطلب دیگر آن است که از لحاظ نزول تدریجی، آیات قرآن کریم به تدریج نازل شده است و این تنزیل تدریجی به لحاظ احکام و آیات و سُوَر به کمال خود رسیده است؛ قرآنی که شش هزار و اندی آیه دارد با نازل شدن آخرین آیه کامل شد و احکام و حِکم فراوانی دارد که با نازل شدن آخرین حُکم و حکمت کامل شده است؛ این در مقام تنزیل تدریجی است که این منافاتی با اینکه نزول دفعیاش کامل بود و پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به همه اینها کاملاً آگاه بود ندارد، اینها دو نحو علم است؛ مثل اینکه درباره ائمه (علیهم السلام) هم آمده است؛ شما روایات اصول کافی کتاب الحجه را ببینید که شاید در حدود دویست روایت باشد، اینها جزو ارکان بحثهای حوزوی است؛ یعنی یک طلبه ممکن نیست که به خودش بتواند اجازه بدهد که من اصول کافی مخصوصاً این کتاب الحجه را ندیدم یا گاهی مثلاً در فلان فرصت دو روایت را می¬ببینم، اینها اینچنین نیست، حتماً یک طلبهٴ شیعه باید این دویست روایت را ببیند تا از مجموع این دویست روایت جزم داشته باشد که پایگاه اهل بیت چیست و اینها تا کجا رسیدند و چه چیز میدانند و چقدر میدانند؟! اینها جزء امّهات کارهاست تا اگر ـ خدای ناکرده ـ یک وقت شبههای پیش آمد که امام علم غیب ندارد یا فلان، شما علی بینة من ربکم باشید، اینها را مهجور نکنید ولو به عنوان تدریس باشد یا مباحثه باشد یا در سخنرانیها باشد، به هر تقدیر یک دور این اصول کافی را ببینید.
شما وقتی به روایات اصول کافی کتاب الحجه مراجعه میکنید میبینید که دو طایفه روایت در این زمینه است: یکی اینکه اینها هر چه را که خدای سبحان در جهان امکان آفرید را میدانند و میدانند متی یموت و متی مثلاً کذا و کذا محصولش هم همین زیارت جامعه است که «بکم ینزل الغیث بکم کذا بکم کذا بکم یختِمُ» ؛ یک سلسله از روایات هم آن است که در شبهای جمعه علم اینها زیاد میشود که فرمودند اگر علم ما در شبهای جمعه زیاد نشود ما آنچه داریم تمام میشود ؛ جمعش به این است که همانطوری که قرآن یک نزول دفعی دارد و یک نزول تدریجی، علوم اهل بیت (علیهم السلام) هم اینچنین است و اینها یک علم دفعی دارند که وقتی به آن پایگاه و عروج فکری رسیدند در آن اوجِ عروج به همه علوم عالماند و در این نشئه تدریجاً یکی پس از دیگری احکام برای اینها نازل میشود؛ یعنی نه اینکه حکم تشریعی باشد، بلکه تعلیمی، تسدیدی و مانند آن نازل میشود، آنگاه در مقام تدریج این است که شبهای جمعه فیض جدیدی نصیب اینها میشود؛ در مقام تدریج مثل این است که در مقام تنزیل تدریجی آیهٴ جدیدی، سورهٴ جدیدی، حکم و حکمت جدیدی بر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نازل میشد.
اکمال دین در نهج البلاغه
در این محور چند بیان در نهج البلاغهٴ حضرت امیر (سلام الله علیه) است: یکی در خطبهٴ هجدهم است که در ذمّ علمایی که با هم در دین اختلاف کردند مخصوصاً قضات فرمود که اینها چرا احکام مختلفی صادر میکنند که قسمت مهمّ¬اش ناظر به قضات اهل سنت است، فرمود یک قضیه است که شما میبرید پیش اینها و می¬بینید که آرای مختلف دارند، چون آنها به رأی خود عمل میکنند؛ در بند چهارم خطبهٴ هجده فرمود که مگر خدا دین ناقصی نازل کرده است: «أَم انزَلَ الله سبحانه دیناً ناقصاً فاستعان بهم علی اتمامِهِ» یا اینها شرکای خدا هستند، بلکه خدا دین کاملی نازل کرده است و نیازی به تتمیم اینها ندارد و در خطبهٴ دیگر نهج البلاغه اکمال دین را به این صورت میداند که خدا به تدریج دینش را با نازل کردن قرآن کامل کرده است؛ خطبهٴ 86، بند پنجم که فرمود: «و انزل علیکم الکتاب {تبیاناً لِکلّ شیء} و عمّر فیکم نبیه (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ازماناً حتی اکمل له و لکم فیما انزل من کتابه دینه الذی رضی لنفسه» ، این ناظر به تنزیل تدریجی است و مشابه همین اکمالی که مربوط به تنزیل تدریجی است در خطبهٴ دیگر نهج البلاغه آمده؛ یعنی بند پنجم خطبهٴ 183 که فرمود: «فالقرآن آمرٌ زاجر و صامتٌ ناطقٌ حجة الله علی خلقه اخذ علیهم میثاقهم و ارتهن علیهم انفسهم اتمّ نوره و اکمل به دینه» ؛ با قرآن دین خود را کامل کرد که این ناظر به نزول تدریجی است که اکمال¬پذیر است و این منافات ندارد که آن ﴿الیوم اکملت﴾ در معنای جامع خود به کار برود که هم مسئله خلافت را تثبیت کند و هم مسئله تتزیل تدریجی را.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است