- 3750
- 1000
- 1000
- 1000
ماجرای زیبای خادم منزل امام صادق (ع)
سخنرانی کوتاه از حجت الاسلام پناهیان با موضوع "ماجرای زیبای خادم منزل امام صادق (ع)"
فردی به دیدار امام صادق (ع) آمد و خادمِ امام صادق را می دید و حسرتش را می خورد. بعد آمد کنارش کشید و گفت: «فلانی چقدر مال و اموال داری؟» خادم گفت:«چیزی ندارم». آن فرد گفت: « یک باغ خیلی خوب می خواهی؟» گفت: «از خدایم است با این همه خدم و حشم. معلوم است! چه کسی بدش می آید؟» آن فرد گفت: «من همه این ها را به تو هدیه می دهم». خادم گفت: «چرا؟ در عوضش چه از من می خواهی؟» گفت: «این پُست خودت برای خدمتگذاری برای امام صادق را به من بده. بس است هر چی کار کردی دیگر! بیدین هم که نمیشوی می روی باز هم از دور خدمت امام صادق هستی. برو دیگر. این را بده به من».
خادم یک کمی دلش رفته بود ولی کمی هم مرام داشت و با خود گفت: «بروم از خود آقا بپرسم؛ خودم موافقم». آمد پیش امام صادق(ع). گفت: «آقا شما بدت می آید من دارا بشوم؟» آقا فرمود: «نه». بعد گفت: «آقا من یک کسی به من این پیشنهادها را داده است. شما موافق هستی من بروم باغدار و پولدار بشوم؟» آقا فرمود: «بله. در قبالش چه چیزی از تو می خواهد؟» گفت: «این پُست». آقا فرمود: «بفرمایید». گفت: «آقا یعنی واقعاً موافق هستید من بروم؟» آقا فرمود: «من موافق هستم ولی یک سؤال از تو دارم. او چرا همۀ داراییاش را می خواهد به تو بدهد و این را بگیرد؟ به آن فکر کن». خادم فکر کرد و گفت: «آقا نمیروم». آقا فرمود: «نه می خواهی بروی برو». گفت: «نه نمیروم».
بعضی وقتها شیطان می آید و پُست ما را از ما می گیرد! او دشمن ماست! خادم به آن مرد گفت: «برو اینجا من هر روز صبح چشمم به چهره آقایم باز می شود، حرف آقایم را می شنوم و دستور آقا را اجرا می کنم. چه بسا آن دنیا هم آقا من را ببرد».
فردی به دیدار امام صادق (ع) آمد و خادمِ امام صادق را می دید و حسرتش را می خورد. بعد آمد کنارش کشید و گفت: «فلانی چقدر مال و اموال داری؟» خادم گفت:«چیزی ندارم». آن فرد گفت: « یک باغ خیلی خوب می خواهی؟» گفت: «از خدایم است با این همه خدم و حشم. معلوم است! چه کسی بدش می آید؟» آن فرد گفت: «من همه این ها را به تو هدیه می دهم». خادم گفت: «چرا؟ در عوضش چه از من می خواهی؟» گفت: «این پُست خودت برای خدمتگذاری برای امام صادق را به من بده. بس است هر چی کار کردی دیگر! بیدین هم که نمیشوی می روی باز هم از دور خدمت امام صادق هستی. برو دیگر. این را بده به من».
خادم یک کمی دلش رفته بود ولی کمی هم مرام داشت و با خود گفت: «بروم از خود آقا بپرسم؛ خودم موافقم». آمد پیش امام صادق(ع). گفت: «آقا شما بدت می آید من دارا بشوم؟» آقا فرمود: «نه». بعد گفت: «آقا من یک کسی به من این پیشنهادها را داده است. شما موافق هستی من بروم باغدار و پولدار بشوم؟» آقا فرمود: «بله. در قبالش چه چیزی از تو می خواهد؟» گفت: «این پُست». آقا فرمود: «بفرمایید». گفت: «آقا یعنی واقعاً موافق هستید من بروم؟» آقا فرمود: «من موافق هستم ولی یک سؤال از تو دارم. او چرا همۀ داراییاش را می خواهد به تو بدهد و این را بگیرد؟ به آن فکر کن». خادم فکر کرد و گفت: «آقا نمیروم». آقا فرمود: «نه می خواهی بروی برو». گفت: «نه نمیروم».
بعضی وقتها شیطان می آید و پُست ما را از ما می گیرد! او دشمن ماست! خادم به آن مرد گفت: «برو اینجا من هر روز صبح چشمم به چهره آقایم باز می شود، حرف آقایم را می شنوم و دستور آقا را اجرا می کنم. چه بسا آن دنیا هم آقا من را ببرد».
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان