- 604
- 1000
- 1000
- 1000
لذت مناجات(شرح مناجات خمس عشر)، جلسه دوازدهم
سخنرانی آیت الله محمدتقی مصباح یزدی با موضوع «لذت مناجات»، جلسه دوازدهم، سال 1386
در مناجات شاکین، ابتدا از نفس امّاره و سپس از شیطان و در پایان از قلبی که معیوب باشد و حالت فطری خودش را از دست داده باشد شکایت شده است. «قلب»؛ مترادف کلمهی «دل»؛ در فارسی است. لفظ «دل»؛ را دو جور به کار میبریم. یکی همان قلبی است که در طرف چپ سینه هست. اما در ادبیات عمومی مخصوصاً آنجایی که جای بحثهای اخلاقی در میان است، دل، یک حقیقتِ درونی است که چیزهای خاصی را به آن نسبت میدهند. میگویند: دلم میسوزد یا غصّهدار است. یک سلسله احساسات و عواطف را به این موجود درونی خودمان نسبت میدهیم. این یک قوهی درونی است و مرتبهای از روح انسان. بعضی وقتها هم که کسی حالت فطری و طبیعی نداشته باشد، میگوییم: دلش مثل سنگ شده است. گاهی چیزهای دیگری هم به قلب نسبت میدهند مثلاً ادراک و یافتن واقعیت در قرآن به قلب نسبت داده میشود. این همان دلِ معنوی است: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها»؛ مگر مردم در زمین سیر نکردند تا دلهایی داشته باشند که با آن تعقل کنند. در مقابل آن، آیهی شریفه است که: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها»؛ از کسانی که دل دارند، امّا نمیفهمند مذمت میکند، یعنی قاعدهاش این است، کسی که دل دارد بفهمد. فقه که همان یافتن مطالب دقیق است، یا تعقل را به یک قوهی باطنی انسان که اسمش قلب است نسبت میدهد.
این قلب گاهی آفت میبیند و مریض میشود. قرآن میفرماید: «فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»، یا «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»؛ و «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا»؛ یعنی خدایا دلهای ما را منحرف نکن و به حالت طبیعی و فطری نگه دار. گاهی به «زیغ»؛ تعبیر میشود، یعنی دیگر حقیقتی را درک نمیکند. در تعبیرات دیگر قرآن آمده است که روی دلهای کسانی مهر خورده است و در نتیجه هیچ اثر خاصی از آن ظاهر نمیشود و فعالیتی که باید انجام بدهد نمیدهد و آثار مطلوب از آن ظهور نمیکند:
«خَتَمَ اللَّهُ»؛ یا «طَبَعَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ»؛ با اینکه شرایط ایمان آوردن برایشان فراهم است و انسان فطری وقتی یک حقیقتی را درک کرد و دلایل متقن داشت، تسلیم میشود اما اثر این مهر این است که اینها نمیپذیرند، «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ»؛ عدهای هم هستند که هزار سال پیامبر آنها را ارشاد و هدایت کند هیچ تأثیری ندارد، میفرماید: «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِم»؛ خدا بر دلهای اینها مهر زده است. و برای اینکه نشان بدهد اعمال گذشتهشان موجب شده به این حالت بیفتند میفرماید: «کَلاّ بَل رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ»، «رِیْن»؛ حالت زنگزدگی فلزات است. فلزی که زنگ میزند، دیگر جلا بر نمیدارد. اعمالشان موجب زنگار دلشان شده و روی دلشان را پوشانده است. پوششی که با گردگیری پاک نمیشود چون فاسد شده است.
در مناجات شاکین، ابتدا از نفس امّاره و سپس از شیطان و در پایان از قلبی که معیوب باشد و حالت فطری خودش را از دست داده باشد شکایت شده است. «قلب»؛ مترادف کلمهی «دل»؛ در فارسی است. لفظ «دل»؛ را دو جور به کار میبریم. یکی همان قلبی است که در طرف چپ سینه هست. اما در ادبیات عمومی مخصوصاً آنجایی که جای بحثهای اخلاقی در میان است، دل، یک حقیقتِ درونی است که چیزهای خاصی را به آن نسبت میدهند. میگویند: دلم میسوزد یا غصّهدار است. یک سلسله احساسات و عواطف را به این موجود درونی خودمان نسبت میدهیم. این یک قوهی درونی است و مرتبهای از روح انسان. بعضی وقتها هم که کسی حالت فطری و طبیعی نداشته باشد، میگوییم: دلش مثل سنگ شده است. گاهی چیزهای دیگری هم به قلب نسبت میدهند مثلاً ادراک و یافتن واقعیت در قرآن به قلب نسبت داده میشود. این همان دلِ معنوی است: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها»؛ مگر مردم در زمین سیر نکردند تا دلهایی داشته باشند که با آن تعقل کنند. در مقابل آن، آیهی شریفه است که: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها»؛ از کسانی که دل دارند، امّا نمیفهمند مذمت میکند، یعنی قاعدهاش این است، کسی که دل دارد بفهمد. فقه که همان یافتن مطالب دقیق است، یا تعقل را به یک قوهی باطنی انسان که اسمش قلب است نسبت میدهد.
این قلب گاهی آفت میبیند و مریض میشود. قرآن میفرماید: «فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»، یا «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»؛ و «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا»؛ یعنی خدایا دلهای ما را منحرف نکن و به حالت طبیعی و فطری نگه دار. گاهی به «زیغ»؛ تعبیر میشود، یعنی دیگر حقیقتی را درک نمیکند. در تعبیرات دیگر قرآن آمده است که روی دلهای کسانی مهر خورده است و در نتیجه هیچ اثر خاصی از آن ظاهر نمیشود و فعالیتی که باید انجام بدهد نمیدهد و آثار مطلوب از آن ظهور نمیکند:
«خَتَمَ اللَّهُ»؛ یا «طَبَعَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ»؛ با اینکه شرایط ایمان آوردن برایشان فراهم است و انسان فطری وقتی یک حقیقتی را درک کرد و دلایل متقن داشت، تسلیم میشود اما اثر این مهر این است که اینها نمیپذیرند، «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ»؛ عدهای هم هستند که هزار سال پیامبر آنها را ارشاد و هدایت کند هیچ تأثیری ندارد، میفرماید: «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِم»؛ خدا بر دلهای اینها مهر زده است. و برای اینکه نشان بدهد اعمال گذشتهشان موجب شده به این حالت بیفتند میفرماید: «کَلاّ بَل رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ»، «رِیْن»؛ حالت زنگزدگی فلزات است. فلزی که زنگ میزند، دیگر جلا بر نمیدارد. اعمالشان موجب زنگار دلشان شده و روی دلشان را پوشانده است. پوششی که با گردگیری پاک نمیشود چون فاسد شده است.
تاکنون نظری ثبت نشده است