- 65
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 19 سوره آلعمران _ بخش اول
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 19 سوره آلعمران _ بخش اول"
منظور از «دین» و «اسلام» در کریمهٴ ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾
خاستگاه پیدایش دین از منظر قرآن و مادیگرایان
نظر اسلام بر اصالت فردی انسانها
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیَاً بَیْنَهُمْ وَمَن یَکْفُرْ بِآیَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِیعُ الحِسَابِ ﴿19﴾
بیان خطوط اصلی آیهٴ شریفه
گرچه در این کریمه مباحث فراوانی است ولی آنچه خطوط اصلی این آیه را تشکیل میدهد سه فصل است: فصل اول اینکه «ان الدین ما هو» فرمود: ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ فصل دوم این است که این اختلاف ادیان از کجا پیش آمد، فصل سوم کیفر کسانی که مایه اختلافات دینی شدند.
منظور از «دین» و «اسلام» در کریمهٴ ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾
فصل اول که ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ مطالبی را در برداشت که بعضی از مطالب در دو روز گذشته بیان شد و خلاصهاش این شد که ﴿إِنَّ الدِّینَ﴾ یعنی آن مجموعه قوانین و عقاید و اخلاق و احکام که نزد خدا مرضی باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ است اسلام که «الف» و «لام»ش «الف» و «لام» عهد است ناظر به همان است که عقاید و اخلاق و احکامی نزد خدا مقبول است که مطابق با همان قوانین و اخلاق و احکام مشخص باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ همان معهود است.
خاستگاه پیدایش دین از منظر قرآن و مادیگرایان
نظر قرآن کریم درباره پیدایش دین چیزی است و نظر مادّیین درباره پیدایش دین چیز دیگر. قرآن کریم دین را از درون مطابق با فطرت میداند و از بیرون به خدای سبحان استناد میدهد؛ هیچ عاملی را از بیرون مبدأ تدوین قوانین دینی نمیداند و هیچ عاملی را هم از درون، مبدأ پذیرش دین نمیداند. دین را از درون فطری میداند و از بیرون الهی که آیاتش تا حدودی به عرض رسید و بعد هم باید بازتر بشود. اما دیگران که نه به فطرت آگاهی دارند و واقفاند، نه به ذات اقدس الهی علم دارند و مؤمناند دین را پدیدهای میدانند همانند سایر پدیدهها و درباره او تفکّر مادی دارند. احیاناً میگویند اصل پیدایش دین بعد از عهد افسانه است یعنی وقتی از نظر جامعهشناسی بشر را در چهار دوره خلاصه میکنند، دین را در دوره دوم میپندارند؛ میگویند دوره اول عهد اساطیر او افسانههاست، بشر اوّلی به اسطوره و افسانه اُنس داشت، بعد عهد ادیان و مذاهب فرارسید که دورهٴ دوم و عهد دوم است، بعد عهد فلسفه فرارسید که دوره سوم است، بعد عهد علم فرارسید که دوره چهارم است و عالیترین دوره است به گمان اینها و محور علم و مدار علم را هم تجربه و حس میدانند، چیزی که به آزمایش و حس میآید میپذیرند، چیزی که به حس و آزمایش نمیآید نمیپذیرند همان «اصالة الحس و التجربه»اند و پیدایش هرگونه مذهب را هم احیاناً وابسته به پدیدهها اجتماعی میدانند، مخصوصاً گروه مارکسیسم پیدایش دین را به نحوهٴ تولید و اقتصاد وابسته میداند؛ هر اندازه که مسائل اقتصادی جامعه دگرگون بشود، مسائل اعتقادی آنها و اخلاقی آنها هم دگرگون خواهد شد اینها عصارهٴ افسانههایی که احیاناً از غیر متفکّران الهی به گوش میرسد.
رابطهٴ فطرت و دین
قرآن کریم معیار شناخت را و شناختشناسی را اعم از حس و عقل میداند، میگوید بعضی از امور است که با حس شناخته میشود و بعضی از امور است که با عقل شناخته میشود. تنها معیار، شناخت حس نیست، بلکه عقل است این یک مطلب و حس و عقل در عرض هم نیستند در طول هماند این دو مطلب، هر چه را که حس مییابد پشتوانه براهین و مقدمات و مبادی عقلی است این سه مطلب که قهراً اصالةالعقل خواهد بود و دین را مطابق با فطرت میداند این چهار مطلب و فطرت غیر از طبیعت و غریزه بود این هم پنج مطلب و تنها کسی که میتواند فطرت را شکوفا کند خداست از راه وحی، این هم شش مطلب و هرگز رهآورد انبیا مخالف با فطرت نیست گرچه هماهنگ با خواستههای طبیعی نباشد این هم هفت مطلب. اینها مطالبی است که یکی پس از دیگری از قرآن کریم به خوبی استنباط خواهد شد.
نقل و ردّ سخن مادیگرایان از سوی قرآن کریم
آنها که میگفتند هر چیزی مادی است و شیء را ما تا احساس نکنیم یا تجربه نکنیم خواه با چشم مسلّح یا غیرمسلّح نمیپذیریم، حرف آنها را قرآن کریم نقل میکند و رد میکند آنها حرفشان این است که ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ چه اینکه گفتند ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾ . این فکر را قرآن کریم نقل میکند و میگوید موجود دو قِسم است: برخی را میبینید، برخی هم موجوداتی هستند که ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾ آنها که میگفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ قرآن کریم یعنی ذات اقدس الهی اینچنین مشخص کرد که بعضی از موجوداتاند که «تناله الابصار» بعضی از موجوداتاند که «لا تناله الابصار» غیب و ماورای طبیعت، موجودی است که ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ﴾ در عین حال که ﴿وَهُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ﴾ پس نمیشود گفت ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ یا نمیشود درخواست کرد که ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾، بلکه باید گفت خدای سبحان از اوصاف سلبی آن حضرت ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ هُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾ است. همین گروه که خود را در عهد چهارم زندگی بشری میدانند یعنی در مَهد علم مینگرند و میگویند ما اهل علمیم و هر چه بیرون از حس و تجربه است خرافات است و دین را ـ معاذ الله ـ خرافی میپندارند، اعتقاد به ماورای طبیعت را خرافی میدانند، جریان مسئله معاد را خرافی و پندار باطل میپندارند خودشان غرق خرافه و پندارند به تعبیر سیدناالاستاد مرحوم علامه(رضوان الله علیه) .
بیانذلک این است که آنها در شناختشناسی به معیار شناخت میگفتند چیزی که به حس و تجربه نیاید خرافی است، غافل از اینکه حس و تجربه کاربردش در محور مادّه است. در محور مادّه، انسان میتواند با حس و تجربه چیزی را اثبات یا سلب بکند؛ اما بیرون از محور مادّه یعنی چیزی که مادّی نیست آیا وجود دارد یا ندارد ابزار حس و تجربه رسا نیست، نه برای اثبات نه برای سلب. اگر کسی خواست بگوید روحِ مجرّد نیست، نه میتواند با براهین تجربی و طبیعی ثابت کند هست، نه میتواند ثابت کند نیست، چون او به آزمایش درنمیآید. اگر طبیب خوشباوری گفت من به وسیله آزمایش، روح را ثابت کردهام این هم پندار باطل است، چون روح در دستگاه آزمایشگاه نمیآید نه با ابزار تجربه و آزمایش مادّی میتوان موجود مجرّد را ثابت کرد و نه میتوان سلب کرد و همان طوری که تصدیق بدون تصوّر روا نیست، تکذیب بدون تصوّر هم نارواست؛ با حس و تجربه نمیشود گفت خدا هست، نه میشود گفت خدا نیست، چون حس و تجربه یک قلمرو خاص دارند و چیزی که بیرون از منطقه طبیعت و ماده است با ابزار حس و تجربه نه اثبات میشود نه سلب میشود. اگر طبیبی با استفاده از نظم دستگاه پزشکی پی به خدا میبرد این یک متفکّر الهی است او براساس دید فلسفی درباره خدا مینگرد؛ منتها بعضی از مبادی برهان را از طب میگیرد. اینکه احیاناً در کتابهای عقلی گفته میشود برهان وجود مبدأ، فراوان است طبیعیون از راه حرکت برهان اقامه میکنند، الهیون از راه امکان و مانند آن، این را شاید در بحثهای قبل هم ملاحظه فرمودید که حرفی است ناروا، چون بحث اثبات مبدأ بحث طبیعی نیست یعنی هیچ عالِم طبیعی با استمداد از ابزار طبیعی نمیتواند درباره خدای سبحان بحث کند لاسلباً و لا اثباتاً، برای اینکه موضوع علم طبیعی مشخص است جسم است و عوارض جسم است و پدیدههای جسمی، چیزی که منزّه از جسم و طبیعت است در قلمرو علم طبیعی جا ندارد لاسلباً و لا اثباتاً؛ نعم. حرکت که مسئلهای از مسائل علم طبیعی است این میتواند مبدأ برهان قرار بگیرد برای حکیمِ الهی، حکیمِ الهی گاهی مبادیاش را از علم طبیعی میگیرد آن وقتی که باید برهان حرکت اقامه کند، گاهی هم مبادی برهان را از علم طبیعی نمیگیرد از علوم دیگر میگیرد. به هر حال همینها که میگویند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ و تفکّرشان تفکّر مادی است قدم اولی که برداشتند قدم خرافی و پنداری است، زیرا چیزی که در محدوده کار آنها نیست دخالت کردند و سلب کردند، این یک.
تفکر مادی، زمینهساز خرافهگرایی
خرافه دیگر و پنداره دیگر آنها این است که اینها میگویند جامعهٴ بشری در صراط تکامل هست این حرفی است حق، هر کسی کاری انجام میدهد برای کمال خود است این کاری است حق؛ اما چرا عدهای محرومیتها را تحمل کنند و چرا رنج را تحمل کنند که جامعه منظم بشود این شخص چه بهرهای میبرد. اگر انسان همین طبیعتی است که ﴿یَمْشِی فِی الاَسْوَاقِ﴾ و دیگر هیچ، اگر تمام سعادت انسان در لذّتهای طبیعی و مادی است و دیگر هیچ، چرا این انسان رنج را تحمل کند که دیگران در سایه قانون از رفاه برخوردار باشند او چه لذت میبرد و از این بالاتر مسئلهٴ مرزداریِ یک عده که یک عده خودشان از بین ببرند که دیگران در کمال امن به سر ببرند، خب کسی که اهل جهاد و دفاع و ایثار است او از این ایثار جان چه طَرفی میبندد. اگر این شخص تا زنده است لذّتی جز لذّتهای حسّی ندارد بعد هم که مُرد نابود محض میشود به او بگویند بعد از تو، نام تو زنده است این یک پندار و وهم است او نامی ندارد، مگر معدوم طَرْفی میبندد. اگر یک تشییع هست و اگر عکس و پوستر هست، زنده لذّت میبرد وگرنه مُرده که معدوم شد چه او را بسوزانند، چه تجلیل کنند برای او بیتفاوت است. این کسی که میگوید تو وقتی مُردی خوشنام میشوی گرفتار خرافات است، برای اینکه بعد از مرگ به گمان او نابود میشود، اگر چیزی نابودِ محض شد خوشنام و بدنام ندارد که، الآن «الف» که در اینجا معدوم است چه خوشنام، چه بدنام، چه زشت، چه زیبا دربارهٴ معدوم هیچیک از این اوصاف راه ندارد، آنها که میگویند ﴿إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾ مرگ را زوال میپندارند نه انتقال، میگویند مُرده نابود شده است او هیچ لذّتی از کار زندهها نمیبرد، خواه خوشنام باشد، خواه بدنام. پس اینکه میگوید مبدئی نیست، چون ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ معادی نیست چون ﴿إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا﴾ به وهم مبتلاست در پندار خرافی دارد زندگی میکند. اینکه میگوید من دارم به جامعه خدمت میکنم، چون بعد از مرگ خوشنام میشوم این پندار باطل است.
پرسش: ...
پاسخ: این کمال، برای تأمین سعادت است. سعادت، نزد متفکّران مادی همان لذتهای حسّی است. چرا شخص از لذایذ مادی محروم بشود برای چه، لابد برای اینکه چیزی را به دست بیاورد، اگر با مُردن نابود میشود سخن در این نیست که کسی طبیب بشود تا گفته بشود خود طبّ و علم کمال است، سخن در کار است، اینکه رنج خود را تحمل میکند تا رفاه یاران فراهم بشود برای چیست؟
پرسش: ...
پاسخ: چه لذّتی دارد، معنویت که برای متفکّر الحادی مطرح نیست جز لذایذ حسّی. انسان است و حس و تجربه بقیه میشود پندار.
پرسش: ...
پاسخ: خب، اینکه خود را فدا بکند برای رفاه دیگران که چه چیزی نصیبش بشود، برای اینکه بعد خوشنام بشود دیگر، بعد که معدوم صِرف خواهد بود، چه بدنام چه خوشنام.
پرسش: ...
پاسخ: انسانیت جز یک امر حسّی و تجربه چیز دیگر نیست یا پندار است یا اگر موجود است سلولی از سلولهای مغز اوست، عصبی از اعصاب دستگاه اوست او چیزی ماورای همین که در تالار تشریح ارباً اربا[پاره پاره] میشود نمیپذیرد. انسان همین است که در تالار تشریح خلاصه میشود و دیگر هیچ، اگر میگوید به انسانیّت من انسانیّت او باید به عصبی از اعصاب یا سلولی از سلولهای او برگردد.
پرسش: ...
پاسخ: به روح معتقد شد؟
پرسش: ...
پاسخ: حالا میرویم به سراغ آن حرف که آن میشود علم و حق، اگر کسی دیدش این بود که «کل موجود مادی» این شخص سراسر در خرافات زندگی میکند، اولاً در ارائهٴ معیار شناخت که گفت معیار شناخت حس و تجربه است، در خرافات است، برای اینکه چیزی که به تجربه نمیآید این تجربه نکرده است نه عدمش را با تجربه یافت این هر چه گشت با ابزار تلسکوپ و میکروسکوپ فرشته را ندید، نه دید که نیست. این ممکن است در بدن با دستگاه آزمایشگاه بگردد گاهی میکروب را ببیند، گاهی نبیند اگر دید میگوید هست، اگر ندید میگوید نیست این کار اوست؛ اما در جانِ انسان صدها بار زحمت بکشد درباره انسان بعد بگوید من روح او را ندیدم، پس روح نیست. روح اصلاً به آزمایشگاه نمیآید تا کسی ببیند یا نبیند، اگر کسی بگوید من آزمایش کردم مکرّر در مکرّر در آزمایشگاهها، انسان را زیر ابزار آزمایش بردم و روح مجرّد او را ندیدهام این در خرافات دارد زندگی میکند.
پرسش: ...
پاسخ: آن استدلال است، نه روح را با ابزار آزمایش، کسی ثابت بکند الآن کسی حرف میزند دیگری روح او را استنباط میکند میگوید این حرف، حرف مستدل است، از قانون عقلی خبر میدهد این مطالب کلّی را دارد بیان میکند، کلّی چه تصوّرش و چه قضایای تصدیقیهاش در ظرف ذهن و عصب و سلول و مغز نمیگنجد پس او دارای روح مجرّد است و امثال ذلک. آنها با ادوات تنوین مغناطیسی و امثال ذلک روح کسی را استنباط میکنند، نه با ابزار تجربی روح او را ببینند. بنابراین اگر کسی میگوید من در عالم گشتهام فرشته ندیدم، وحی ندیدم، رسالت و نبوت ندیدم، عصمت ندیدم، تقوا ندیدم پس اینها هم خرافاتاند او در خرافات غرق شده است این قدم اول شناختشناسی اوست که معیار جهانبینی او خرافات است او با یک پارامتر کوتاه میخواهد کلّ جهان را اندازهگیری کند این قدم اول خرافی بودن اوست، این در کارهای علمی او و جهانبینی او و شناختشناسی او به ارائه معیار شناختشناسی است؛ اما در بحثهای عملی، در بحثهای عملی میگوید من رنج خود را برای راحت یاران طلب میکنم و از این بالاتر، خود را فدای دیگران میکنم برای چه، برای اینکه بعد خوشنام بشوم برای اینکه جامعه راحت باشد. خب، تو از این کار چه طرْفی میبندی، میگوید من از اینکه خود را فدا کردم و ایثار کردم تا دیگران سعادتمند بشوند و در رفاه زندگی کنند از این کار لذّت میبرم، گفته میشود تو که خود را نابود کردی معدوم محض لذّت و اَلم ندارد تو خیال کردی بعد از مرگ هم مثل قبل از مرگ از این تشریح و پوسته و عکس لذّت میبری، اینچنین نیست. تو با مرگ به گمان باطلت نابود میشوی یک شیء نابود شده و معدوم آن نه سعادتی دارد نه شقاوتی، نه خوشنامی برای او سودی است، نه بدنامی. پس کسی که در تفکّر مادی فرورفته است هم از نظر بینش و شناختشناسی و جهانبینی و ارائه معیار شناخت در خرافات غرق است، هم در کارهای عملی و اخلاق در خرافات غرق است و این شخص همین کسی است که دین را خرافی میپندارد ـ معاذ الله ـ و میگوید تقلید است. اما ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾.
پیامدهای خرافهگرایی
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ این در حقیقت فطرتی دارد نمیتواند زبان فطرت را گویا کند، ترجمهٴ خوب مقدورش نیست. آن فطرت است که در درون او میگوید معنویتی هست وگرنه بنابر دید مادّی انسان همین سلولها و عصب هست و لا غیر.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ آنجا که محرومیت را تحمل میکند برای چه دیگر، کسی هم که از او تقدیر نمیکند برای چه؟
پرسش: ...
پاسخ: بعداً، پس مرگ بعدی است و بعد از مرگ بعدی که معدوم است.
پرسش: ...
پاسخ: حالا اگر مطمئن است که کسی از او تقدیر نخواهد کرد، برای چه این کار را میکند؟
پرسش: ...
پاسخ: چرا؛ این بشریت است که این کار را دارد میکند.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ غریزه انسانی میگوید برای بهره بردن، نه برای نابود شدن. آنجا که سخن از تقدیر نیست او را فریب میدهند میگویند فلان خیابان را بعد از مرگ تو به نام تو میکنیم این هم به همین خیال واهی حرکت میکند جز خرافات چیز دیگر نیست برای او، سالگرد میگیریم، مجسمهات را در میادین نصب میکنیم، اینها همه وهم است.
پرسش: ...
پاسخ: در حین حیات اگر لذتهای مادّی نصیبش نشود در خرافات به سر برده است، اگر بهرهٴ مادّی نصیبش نشود در خرافات زندگی کرد.
پرسش: ...
پاسخ: روح را هم سلولی میداند میگوید روح یک عصبی است، واحد هماهنگ کنندهٴ مادی است.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ آن واحدِ مادّیِ هماهنگ کننده.
پرسش: ...
پاسخ: خب به همان، نظیر یک واحد مادّی هماهنگ کننده که بشود در تالار تشریح آن را پیدا کرد.
مصادیق خرافات
پرسش: ...
پاسخ: اینها هم پیامدهای مادی است، آنجا که پیامد مادی ندارد خرافات خواهد بود. یک وقت است انسان از آهنگ لذت میبرد، یک وقت از منظره لذت میبرد، یک وقت از تجلیل صوری لذّت میبرد و مانند آن. یک وقت به انتظار مدح و ثنای بعدی است این میشود خرافات، چون بعداً این خود را معدوم میپندارد پس او در خرافات دارد زندگی میکند و به همین خیال خام لذّت میبرد که بعد از من مجسمهاش را در میدان نصب میکنند، این خرافات است.
پرسش:...
پاسخ: این گرفتار خیال است، او گرفتار خیال نیست. این وهم زده است او وهم زده نیست.
پرسش:...
پاسخ: پس از دید ما چرا، از دید ما میگوییم او جهنمش سوزانتر است، این یکی جهنم کمتری دارد؛ اما او برای چه این کار را انجام میدهد. او که میگوید بعد از مرگ انسان نابودِ صِرف میشود اگر دست به کاری از قبیل ایثار بزند در خرافات زندگی میکند. همین گروه دین و دیندارها را خرافی میپندارند.
دین، معیاری برای شناخت حق
اما دین، انسان براساس عقل که معیار شناخت را هم عقل میداند و هم دین و هم حس؛ منتها عقل پشتوانه حس است و به تعبیر قرآن کریم انسان مؤمن کسی است که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ و حس را به استناد عقل گرامی میشمارد، این انسان وحی و رسالت ثابت میکند میگوید بسیاری از امور است که من درک نمیکنم، نمیدانم چیست، خواص اشیاء را نمیدانم، کیفیت ارتباط با نظام آفرینش را نمیدانم، یک راهنما میخواهم، من یک مسافریام که ابد را در پیش دارم، میدانم منتقل به جهان دیگر میشوم؛ اما راهش کجاست، چه کنم که آنجا بیارمم این راهنما میخواهد. با برهان عقلی و قطعی ثابت میکند خدایی هست و قیامتی هست و وحی هست و رسالت، بعد به سخنان آنها گوش فرامیدهد. این میشود محقّق، نه خرافی. این اگر کاری انجام میدهد رنج خود را برای راحت یاران طلب میکند میگوید فرد، اصل است نه جامعه یعنی اگر کسی به جامعه خدمت میکند نه برای آن است که جامعه اصل است، بلکه خدمت به جامعه سرپُلی است برای رقیّ روح خود این شخص که این به لقاءالله برسد، آن مادّی تکاندیش و تکبین این میگوید فرد اصل است این همان انسان که وحشی بالطبع بود هنوز به مدنیّت بالفطرة نرسید این در همان عهد است، همان دوران زندگی میکند که دیگران را استخدام کند و به خدمت بگیرد. این قائل به اصالت فرد است، همانطوری که هر حیوانی قائل به اصالت فرد است. آنچه در نظام حیوانی حکومت میکند اصالةالفرد بودن است هر کسی میکوشد که فقط خودش را حفظ بکند، این اصالةالفردی است که در بسیاری از کشورهای غرب و شرق بود و هست. عدهای که کم و بیش اهل اطلاع و علماند و مقداری از این مسائل را بررسی کردند فتوا دادند به اصالةالاجتماع که فرد باید مستهلک در جامعه باشد، جامعه را باید حفظ کرد و فرد، فرع جامعه است و خدمتگزار جامعه، باید جامعه را حفظ کرد. فرد باید فدا بشود تا جامعه به بار بیاید.
نظر اسلام بر اصالت فردی انسانها
اسلام میگوید فرد اصل است؛ اما فردی که مَدنیِ بالفطرة است، نه وحشی بالطبع. فردی که ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ است. اینکه میگوید فرد اصل است یعنی من باید علم و عملم را به پای جامعه بریزم تا به وسیله این نثار، خودم را دریابم به لقاءالله برسم. اصالت من ایجاب میکند که من اهل ایثار باشم ﴿وَیُؤْثِرُونَ عَلَی أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾ آنگاه ذات اقدس الهی هم از این گروه با تجلیل یاد میکند، میفرماید: ﴿یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ﴾ اهل مدینه را با این عظمت یاد میکند. اصولاً مدینه را مدینه گفتند برای اینکه جای دین است، سرّ نامگذاری شهر به مدینه برای اینکه دین در آنجاست، جایی که دین نیست مدینه نیست، بدر است، بیابان است. نامگذاری مدینه برای اینکه او محلّ استقرار دین است، اگر کسی به دینِ الهی آشنا شد میگوید فرد اصل است یعنی خدمت به جامعه را نه برای اینکه جامعه اصل است به عهده میگیرد، بلکه خدمت به جامعه را برای اینکه خودش متقرّب الی الله بشود به عهده میگیرد این میشود اصالت فرد. البته از این بالاتر هم هست کسانی که بگویند اصل هو الله هست و بگویند ﴿إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِیدُ مِنکُمْ جَزَاءً وَلاَ شُکُوراً﴾ و آن ﴿لِوَجْهِ اللَّهِ﴾ را هم میخواهند نه بهشتاش را میخواهند نه پرهیز از جهنم را، آن یک اصالت فرد عمیقتر از این حرفهاست.
بنابراین انسانی که جامعهشناسیاش این است و شناختشناسیاش آن، او در خرافات دارد زندگی میکند و نمیداند که در خرافات غرق است، لذا قرآن کریم از اینگونه افراد خرافاتزده تعبیر میکند، میفرماید: ﴿فَهُمْ فِی رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ﴾ . تردّد و تردید آن ردّ مکرّر است یک اعمای چشمبستهای که درِ خروجی و ورودی را نمیشناسد از دیوار شرقی به دیوار غربی یا از جدار شمالی به جدار جنوبی میرود، چون راه بلد نیست و راهبلد هم ندارد در اینجا ردّش مکرّر است بیثمر، این ردّ مکرّر را میگویند تردید، میگویند مردّد. فرمود اینها راهِ خروج ندارند ﴿فَهُمْ فِی رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ﴾ در همین شَط غرقاند [و] غوطه میخورند، با اینکه ﴿أَفِی اللَّهِ شَکٌّ فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالاَرْض﴾
نقش فطرت در عظمت و تدین انسانها
از نظر آن تردید عهدها و ادوار این هم سخنی است باطل به تعبیر سیدناالاستاد(رضوان الله علیه)، برای اینکه برهان عقلی میگوید و از نظر وحی هم اینچنین است که بشر متمدّن بالفطرت است، گرچه وحشی بالطبع یعنی دنبالهٴ آدمیّتِ آدمیان درندگی است آنچه که به خاک برمیگردد یعنی آنچه ﴿إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ﴾ به این قسمت برمیگردد درندگی است که وحشی بالطبع است و همه آیات مذمّت هم درباره همین محدوده است شاید بیش از پنجاه مورد خدا انسان را مذمّت کرد؛ اما همه «فیما یرجوا الی الطبع» است و متدیّن و متمدّن بالفطرة است که مکرّر قرآن از انسان به عظمت و جلال یاد کرد؛ اما همهاش براساس فطرت است نه براساس طبیعت او. براساس ﴿فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ ستایش آمده نه براساس ﴿إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ﴾ چون فطرت انسان، تدیّن الهی است پس اوّلین انسانی که خلق شده است متدیّن است قبل از اینکه قصه و قصهسرایان به عالم بیایند، این یک طرف و از طرف دیگر گفتند عهد اول عهد افسانه است، بعد عهد دین است، بعد عهد فلسفه، بعد عهد علم بسیاری از این ادیان الهی بعد از شکوفایی فلسفه آمدند یعنی بعد از اینکه فلسفه در هند و مصر و کلدان امثال ذلک ظهور کرد دین ابراهیمی آمد و سایهافکن شد بر همه مکاتب فلسفی، چه اینکه بعد از ترقّی فلسفه در یونان و اسکندریه و امثال ذلک اسلام آمد و سایهافکن شد بر همه مکاتب فلسفی، هرگز این براهین فلسفهای که در الهیات دین هست نمونهاش در فلسفههای یونان نبود و نیست، حرفهای ارسطو در دست هست، حرفهای افلاطون در دست هست. پس اینکه گفته شد عهد دین، عهد دوم است و فلسفه عهد سوم و علم، عهد چهارم این هم سخنی است ناصواب، بسیاری از این ادیان الهی بعد از رشد فلسفه آمدند و آخرین دین که دین خاتم است که ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ آمد بعد از همه مکاتب فلسفی و روی همه اینها سرپوش گذاشت و چیزهایی آورد که اصلاً در مکاتب فلسفی نبود و اشتباهات آنها را هم برطرف کرد، چیزهایی هم که حق بود تأیید کرد.
بنابراین اگر کسی بگوید دین از نظر عهد در مرحله دوم قرار گرفت این هم از نظر تاریخشناسی سخنی است ناصواب، چه اینکه دین را خرافی دانستند خود عین خرافه است. اما آیا دین از ابزار تولید پیدا شده آن طور که مارکسیس میگوید و از کیفیت رشد اقتصادی ظهور کرده است آن طور که اینگونه از ملحدان میپندارند، این باید در بحثهای آینده طبق نظم طبیعی مشخص بشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
منظور از «دین» و «اسلام» در کریمهٴ ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾
خاستگاه پیدایش دین از منظر قرآن و مادیگرایان
نظر اسلام بر اصالت فردی انسانها
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیَاً بَیْنَهُمْ وَمَن یَکْفُرْ بِآیَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِیعُ الحِسَابِ ﴿19﴾
بیان خطوط اصلی آیهٴ شریفه
گرچه در این کریمه مباحث فراوانی است ولی آنچه خطوط اصلی این آیه را تشکیل میدهد سه فصل است: فصل اول اینکه «ان الدین ما هو» فرمود: ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ فصل دوم این است که این اختلاف ادیان از کجا پیش آمد، فصل سوم کیفر کسانی که مایه اختلافات دینی شدند.
منظور از «دین» و «اسلام» در کریمهٴ ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾
فصل اول که ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ مطالبی را در برداشت که بعضی از مطالب در دو روز گذشته بیان شد و خلاصهاش این شد که ﴿إِنَّ الدِّینَ﴾ یعنی آن مجموعه قوانین و عقاید و اخلاق و احکام که نزد خدا مرضی باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ است اسلام که «الف» و «لام»ش «الف» و «لام» عهد است ناظر به همان است که عقاید و اخلاق و احکامی نزد خدا مقبول است که مطابق با همان قوانین و اخلاق و احکام مشخص باشد ﴿الْإِسْلاَمُ﴾ همان معهود است.
خاستگاه پیدایش دین از منظر قرآن و مادیگرایان
نظر قرآن کریم درباره پیدایش دین چیزی است و نظر مادّیین درباره پیدایش دین چیز دیگر. قرآن کریم دین را از درون مطابق با فطرت میداند و از بیرون به خدای سبحان استناد میدهد؛ هیچ عاملی را از بیرون مبدأ تدوین قوانین دینی نمیداند و هیچ عاملی را هم از درون، مبدأ پذیرش دین نمیداند. دین را از درون فطری میداند و از بیرون الهی که آیاتش تا حدودی به عرض رسید و بعد هم باید بازتر بشود. اما دیگران که نه به فطرت آگاهی دارند و واقفاند، نه به ذات اقدس الهی علم دارند و مؤمناند دین را پدیدهای میدانند همانند سایر پدیدهها و درباره او تفکّر مادی دارند. احیاناً میگویند اصل پیدایش دین بعد از عهد افسانه است یعنی وقتی از نظر جامعهشناسی بشر را در چهار دوره خلاصه میکنند، دین را در دوره دوم میپندارند؛ میگویند دوره اول عهد اساطیر او افسانههاست، بشر اوّلی به اسطوره و افسانه اُنس داشت، بعد عهد ادیان و مذاهب فرارسید که دورهٴ دوم و عهد دوم است، بعد عهد فلسفه فرارسید که دوره سوم است، بعد عهد علم فرارسید که دوره چهارم است و عالیترین دوره است به گمان اینها و محور علم و مدار علم را هم تجربه و حس میدانند، چیزی که به آزمایش و حس میآید میپذیرند، چیزی که به حس و آزمایش نمیآید نمیپذیرند همان «اصالة الحس و التجربه»اند و پیدایش هرگونه مذهب را هم احیاناً وابسته به پدیدهها اجتماعی میدانند، مخصوصاً گروه مارکسیسم پیدایش دین را به نحوهٴ تولید و اقتصاد وابسته میداند؛ هر اندازه که مسائل اقتصادی جامعه دگرگون بشود، مسائل اعتقادی آنها و اخلاقی آنها هم دگرگون خواهد شد اینها عصارهٴ افسانههایی که احیاناً از غیر متفکّران الهی به گوش میرسد.
رابطهٴ فطرت و دین
قرآن کریم معیار شناخت را و شناختشناسی را اعم از حس و عقل میداند، میگوید بعضی از امور است که با حس شناخته میشود و بعضی از امور است که با عقل شناخته میشود. تنها معیار، شناخت حس نیست، بلکه عقل است این یک مطلب و حس و عقل در عرض هم نیستند در طول هماند این دو مطلب، هر چه را که حس مییابد پشتوانه براهین و مقدمات و مبادی عقلی است این سه مطلب که قهراً اصالةالعقل خواهد بود و دین را مطابق با فطرت میداند این چهار مطلب و فطرت غیر از طبیعت و غریزه بود این هم پنج مطلب و تنها کسی که میتواند فطرت را شکوفا کند خداست از راه وحی، این هم شش مطلب و هرگز رهآورد انبیا مخالف با فطرت نیست گرچه هماهنگ با خواستههای طبیعی نباشد این هم هفت مطلب. اینها مطالبی است که یکی پس از دیگری از قرآن کریم به خوبی استنباط خواهد شد.
نقل و ردّ سخن مادیگرایان از سوی قرآن کریم
آنها که میگفتند هر چیزی مادی است و شیء را ما تا احساس نکنیم یا تجربه نکنیم خواه با چشم مسلّح یا غیرمسلّح نمیپذیریم، حرف آنها را قرآن کریم نقل میکند و رد میکند آنها حرفشان این است که ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ چه اینکه گفتند ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾ . این فکر را قرآن کریم نقل میکند و میگوید موجود دو قِسم است: برخی را میبینید، برخی هم موجوداتی هستند که ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾ آنها که میگفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ قرآن کریم یعنی ذات اقدس الهی اینچنین مشخص کرد که بعضی از موجوداتاند که «تناله الابصار» بعضی از موجوداتاند که «لا تناله الابصار» غیب و ماورای طبیعت، موجودی است که ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ﴾ در عین حال که ﴿وَهُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ﴾ پس نمیشود گفت ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ یا نمیشود درخواست کرد که ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾، بلکه باید گفت خدای سبحان از اوصاف سلبی آن حضرت ﴿لَا تُدْرِکُهُ الاَبْصَارُ هُوَ یُدْرِکُ الاَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾ است. همین گروه که خود را در عهد چهارم زندگی بشری میدانند یعنی در مَهد علم مینگرند و میگویند ما اهل علمیم و هر چه بیرون از حس و تجربه است خرافات است و دین را ـ معاذ الله ـ خرافی میپندارند، اعتقاد به ماورای طبیعت را خرافی میدانند، جریان مسئله معاد را خرافی و پندار باطل میپندارند خودشان غرق خرافه و پندارند به تعبیر سیدناالاستاد مرحوم علامه(رضوان الله علیه) .
بیانذلک این است که آنها در شناختشناسی به معیار شناخت میگفتند چیزی که به حس و تجربه نیاید خرافی است، غافل از اینکه حس و تجربه کاربردش در محور مادّه است. در محور مادّه، انسان میتواند با حس و تجربه چیزی را اثبات یا سلب بکند؛ اما بیرون از محور مادّه یعنی چیزی که مادّی نیست آیا وجود دارد یا ندارد ابزار حس و تجربه رسا نیست، نه برای اثبات نه برای سلب. اگر کسی خواست بگوید روحِ مجرّد نیست، نه میتواند با براهین تجربی و طبیعی ثابت کند هست، نه میتواند ثابت کند نیست، چون او به آزمایش درنمیآید. اگر طبیب خوشباوری گفت من به وسیله آزمایش، روح را ثابت کردهام این هم پندار باطل است، چون روح در دستگاه آزمایشگاه نمیآید نه با ابزار تجربه و آزمایش مادّی میتوان موجود مجرّد را ثابت کرد و نه میتوان سلب کرد و همان طوری که تصدیق بدون تصوّر روا نیست، تکذیب بدون تصوّر هم نارواست؛ با حس و تجربه نمیشود گفت خدا هست، نه میشود گفت خدا نیست، چون حس و تجربه یک قلمرو خاص دارند و چیزی که بیرون از منطقه طبیعت و ماده است با ابزار حس و تجربه نه اثبات میشود نه سلب میشود. اگر طبیبی با استفاده از نظم دستگاه پزشکی پی به خدا میبرد این یک متفکّر الهی است او براساس دید فلسفی درباره خدا مینگرد؛ منتها بعضی از مبادی برهان را از طب میگیرد. اینکه احیاناً در کتابهای عقلی گفته میشود برهان وجود مبدأ، فراوان است طبیعیون از راه حرکت برهان اقامه میکنند، الهیون از راه امکان و مانند آن، این را شاید در بحثهای قبل هم ملاحظه فرمودید که حرفی است ناروا، چون بحث اثبات مبدأ بحث طبیعی نیست یعنی هیچ عالِم طبیعی با استمداد از ابزار طبیعی نمیتواند درباره خدای سبحان بحث کند لاسلباً و لا اثباتاً، برای اینکه موضوع علم طبیعی مشخص است جسم است و عوارض جسم است و پدیدههای جسمی، چیزی که منزّه از جسم و طبیعت است در قلمرو علم طبیعی جا ندارد لاسلباً و لا اثباتاً؛ نعم. حرکت که مسئلهای از مسائل علم طبیعی است این میتواند مبدأ برهان قرار بگیرد برای حکیمِ الهی، حکیمِ الهی گاهی مبادیاش را از علم طبیعی میگیرد آن وقتی که باید برهان حرکت اقامه کند، گاهی هم مبادی برهان را از علم طبیعی نمیگیرد از علوم دیگر میگیرد. به هر حال همینها که میگویند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ و تفکّرشان تفکّر مادی است قدم اولی که برداشتند قدم خرافی و پنداری است، زیرا چیزی که در محدوده کار آنها نیست دخالت کردند و سلب کردند، این یک.
تفکر مادی، زمینهساز خرافهگرایی
خرافه دیگر و پنداره دیگر آنها این است که اینها میگویند جامعهٴ بشری در صراط تکامل هست این حرفی است حق، هر کسی کاری انجام میدهد برای کمال خود است این کاری است حق؛ اما چرا عدهای محرومیتها را تحمل کنند و چرا رنج را تحمل کنند که جامعه منظم بشود این شخص چه بهرهای میبرد. اگر انسان همین طبیعتی است که ﴿یَمْشِی فِی الاَسْوَاقِ﴾ و دیگر هیچ، اگر تمام سعادت انسان در لذّتهای طبیعی و مادی است و دیگر هیچ، چرا این انسان رنج را تحمل کند که دیگران در سایه قانون از رفاه برخوردار باشند او چه لذت میبرد و از این بالاتر مسئلهٴ مرزداریِ یک عده که یک عده خودشان از بین ببرند که دیگران در کمال امن به سر ببرند، خب کسی که اهل جهاد و دفاع و ایثار است او از این ایثار جان چه طَرفی میبندد. اگر این شخص تا زنده است لذّتی جز لذّتهای حسّی ندارد بعد هم که مُرد نابود محض میشود به او بگویند بعد از تو، نام تو زنده است این یک پندار و وهم است او نامی ندارد، مگر معدوم طَرْفی میبندد. اگر یک تشییع هست و اگر عکس و پوستر هست، زنده لذّت میبرد وگرنه مُرده که معدوم شد چه او را بسوزانند، چه تجلیل کنند برای او بیتفاوت است. این کسی که میگوید تو وقتی مُردی خوشنام میشوی گرفتار خرافات است، برای اینکه بعد از مرگ به گمان او نابود میشود، اگر چیزی نابودِ محض شد خوشنام و بدنام ندارد که، الآن «الف» که در اینجا معدوم است چه خوشنام، چه بدنام، چه زشت، چه زیبا دربارهٴ معدوم هیچیک از این اوصاف راه ندارد، آنها که میگویند ﴿إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾ مرگ را زوال میپندارند نه انتقال، میگویند مُرده نابود شده است او هیچ لذّتی از کار زندهها نمیبرد، خواه خوشنام باشد، خواه بدنام. پس اینکه میگوید مبدئی نیست، چون ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللّهَ جَهْرَةً﴾ معادی نیست چون ﴿إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا﴾ به وهم مبتلاست در پندار خرافی دارد زندگی میکند. اینکه میگوید من دارم به جامعه خدمت میکنم، چون بعد از مرگ خوشنام میشوم این پندار باطل است.
پرسش: ...
پاسخ: این کمال، برای تأمین سعادت است. سعادت، نزد متفکّران مادی همان لذتهای حسّی است. چرا شخص از لذایذ مادی محروم بشود برای چه، لابد برای اینکه چیزی را به دست بیاورد، اگر با مُردن نابود میشود سخن در این نیست که کسی طبیب بشود تا گفته بشود خود طبّ و علم کمال است، سخن در کار است، اینکه رنج خود را تحمل میکند تا رفاه یاران فراهم بشود برای چیست؟
پرسش: ...
پاسخ: چه لذّتی دارد، معنویت که برای متفکّر الحادی مطرح نیست جز لذایذ حسّی. انسان است و حس و تجربه بقیه میشود پندار.
پرسش: ...
پاسخ: خب، اینکه خود را فدا بکند برای رفاه دیگران که چه چیزی نصیبش بشود، برای اینکه بعد خوشنام بشود دیگر، بعد که معدوم صِرف خواهد بود، چه بدنام چه خوشنام.
پرسش: ...
پاسخ: انسانیت جز یک امر حسّی و تجربه چیز دیگر نیست یا پندار است یا اگر موجود است سلولی از سلولهای مغز اوست، عصبی از اعصاب دستگاه اوست او چیزی ماورای همین که در تالار تشریح ارباً اربا[پاره پاره] میشود نمیپذیرد. انسان همین است که در تالار تشریح خلاصه میشود و دیگر هیچ، اگر میگوید به انسانیّت من انسانیّت او باید به عصبی از اعصاب یا سلولی از سلولهای او برگردد.
پرسش: ...
پاسخ: به روح معتقد شد؟
پرسش: ...
پاسخ: حالا میرویم به سراغ آن حرف که آن میشود علم و حق، اگر کسی دیدش این بود که «کل موجود مادی» این شخص سراسر در خرافات زندگی میکند، اولاً در ارائهٴ معیار شناخت که گفت معیار شناخت حس و تجربه است، در خرافات است، برای اینکه چیزی که به تجربه نمیآید این تجربه نکرده است نه عدمش را با تجربه یافت این هر چه گشت با ابزار تلسکوپ و میکروسکوپ فرشته را ندید، نه دید که نیست. این ممکن است در بدن با دستگاه آزمایشگاه بگردد گاهی میکروب را ببیند، گاهی نبیند اگر دید میگوید هست، اگر ندید میگوید نیست این کار اوست؛ اما در جانِ انسان صدها بار زحمت بکشد درباره انسان بعد بگوید من روح او را ندیدم، پس روح نیست. روح اصلاً به آزمایشگاه نمیآید تا کسی ببیند یا نبیند، اگر کسی بگوید من آزمایش کردم مکرّر در مکرّر در آزمایشگاهها، انسان را زیر ابزار آزمایش بردم و روح مجرّد او را ندیدهام این در خرافات دارد زندگی میکند.
پرسش: ...
پاسخ: آن استدلال است، نه روح را با ابزار آزمایش، کسی ثابت بکند الآن کسی حرف میزند دیگری روح او را استنباط میکند میگوید این حرف، حرف مستدل است، از قانون عقلی خبر میدهد این مطالب کلّی را دارد بیان میکند، کلّی چه تصوّرش و چه قضایای تصدیقیهاش در ظرف ذهن و عصب و سلول و مغز نمیگنجد پس او دارای روح مجرّد است و امثال ذلک. آنها با ادوات تنوین مغناطیسی و امثال ذلک روح کسی را استنباط میکنند، نه با ابزار تجربی روح او را ببینند. بنابراین اگر کسی میگوید من در عالم گشتهام فرشته ندیدم، وحی ندیدم، رسالت و نبوت ندیدم، عصمت ندیدم، تقوا ندیدم پس اینها هم خرافاتاند او در خرافات غرق شده است این قدم اول شناختشناسی اوست که معیار جهانبینی او خرافات است او با یک پارامتر کوتاه میخواهد کلّ جهان را اندازهگیری کند این قدم اول خرافی بودن اوست، این در کارهای علمی او و جهانبینی او و شناختشناسی او به ارائه معیار شناختشناسی است؛ اما در بحثهای عملی، در بحثهای عملی میگوید من رنج خود را برای راحت یاران طلب میکنم و از این بالاتر، خود را فدای دیگران میکنم برای چه، برای اینکه بعد خوشنام بشوم برای اینکه جامعه راحت باشد. خب، تو از این کار چه طرْفی میبندی، میگوید من از اینکه خود را فدا کردم و ایثار کردم تا دیگران سعادتمند بشوند و در رفاه زندگی کنند از این کار لذّت میبرم، گفته میشود تو که خود را نابود کردی معدوم محض لذّت و اَلم ندارد تو خیال کردی بعد از مرگ هم مثل قبل از مرگ از این تشریح و پوسته و عکس لذّت میبری، اینچنین نیست. تو با مرگ به گمان باطلت نابود میشوی یک شیء نابود شده و معدوم آن نه سعادتی دارد نه شقاوتی، نه خوشنامی برای او سودی است، نه بدنامی. پس کسی که در تفکّر مادی فرورفته است هم از نظر بینش و شناختشناسی و جهانبینی و ارائه معیار شناخت در خرافات غرق است، هم در کارهای عملی و اخلاق در خرافات غرق است و این شخص همین کسی است که دین را خرافی میپندارد ـ معاذ الله ـ و میگوید تقلید است. اما ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾.
پیامدهای خرافهگرایی
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ این در حقیقت فطرتی دارد نمیتواند زبان فطرت را گویا کند، ترجمهٴ خوب مقدورش نیست. آن فطرت است که در درون او میگوید معنویتی هست وگرنه بنابر دید مادّی انسان همین سلولها و عصب هست و لا غیر.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ آنجا که محرومیت را تحمل میکند برای چه دیگر، کسی هم که از او تقدیر نمیکند برای چه؟
پرسش: ...
پاسخ: بعداً، پس مرگ بعدی است و بعد از مرگ بعدی که معدوم است.
پرسش: ...
پاسخ: حالا اگر مطمئن است که کسی از او تقدیر نخواهد کرد، برای چه این کار را میکند؟
پرسش: ...
پاسخ: چرا؛ این بشریت است که این کار را دارد میکند.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ غریزه انسانی میگوید برای بهره بردن، نه برای نابود شدن. آنجا که سخن از تقدیر نیست او را فریب میدهند میگویند فلان خیابان را بعد از مرگ تو به نام تو میکنیم این هم به همین خیال واهی حرکت میکند جز خرافات چیز دیگر نیست برای او، سالگرد میگیریم، مجسمهات را در میادین نصب میکنیم، اینها همه وهم است.
پرسش: ...
پاسخ: در حین حیات اگر لذتهای مادّی نصیبش نشود در خرافات به سر برده است، اگر بهرهٴ مادّی نصیبش نشود در خرافات زندگی کرد.
پرسش: ...
پاسخ: روح را هم سلولی میداند میگوید روح یک عصبی است، واحد هماهنگ کنندهٴ مادی است.
پرسش: ...
پاسخ: بسیار خب؛ آن واحدِ مادّیِ هماهنگ کننده.
پرسش: ...
پاسخ: خب به همان، نظیر یک واحد مادّی هماهنگ کننده که بشود در تالار تشریح آن را پیدا کرد.
مصادیق خرافات
پرسش: ...
پاسخ: اینها هم پیامدهای مادی است، آنجا که پیامد مادی ندارد خرافات خواهد بود. یک وقت است انسان از آهنگ لذت میبرد، یک وقت از منظره لذت میبرد، یک وقت از تجلیل صوری لذّت میبرد و مانند آن. یک وقت به انتظار مدح و ثنای بعدی است این میشود خرافات، چون بعداً این خود را معدوم میپندارد پس او در خرافات دارد زندگی میکند و به همین خیال خام لذّت میبرد که بعد از من مجسمهاش را در میدان نصب میکنند، این خرافات است.
پرسش:...
پاسخ: این گرفتار خیال است، او گرفتار خیال نیست. این وهم زده است او وهم زده نیست.
پرسش:...
پاسخ: پس از دید ما چرا، از دید ما میگوییم او جهنمش سوزانتر است، این یکی جهنم کمتری دارد؛ اما او برای چه این کار را انجام میدهد. او که میگوید بعد از مرگ انسان نابودِ صِرف میشود اگر دست به کاری از قبیل ایثار بزند در خرافات زندگی میکند. همین گروه دین و دیندارها را خرافی میپندارند.
دین، معیاری برای شناخت حق
اما دین، انسان براساس عقل که معیار شناخت را هم عقل میداند و هم دین و هم حس؛ منتها عقل پشتوانه حس است و به تعبیر قرآن کریم انسان مؤمن کسی است که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ و حس را به استناد عقل گرامی میشمارد، این انسان وحی و رسالت ثابت میکند میگوید بسیاری از امور است که من درک نمیکنم، نمیدانم چیست، خواص اشیاء را نمیدانم، کیفیت ارتباط با نظام آفرینش را نمیدانم، یک راهنما میخواهم، من یک مسافریام که ابد را در پیش دارم، میدانم منتقل به جهان دیگر میشوم؛ اما راهش کجاست، چه کنم که آنجا بیارمم این راهنما میخواهد. با برهان عقلی و قطعی ثابت میکند خدایی هست و قیامتی هست و وحی هست و رسالت، بعد به سخنان آنها گوش فرامیدهد. این میشود محقّق، نه خرافی. این اگر کاری انجام میدهد رنج خود را برای راحت یاران طلب میکند میگوید فرد، اصل است نه جامعه یعنی اگر کسی به جامعه خدمت میکند نه برای آن است که جامعه اصل است، بلکه خدمت به جامعه سرپُلی است برای رقیّ روح خود این شخص که این به لقاءالله برسد، آن مادّی تکاندیش و تکبین این میگوید فرد اصل است این همان انسان که وحشی بالطبع بود هنوز به مدنیّت بالفطرة نرسید این در همان عهد است، همان دوران زندگی میکند که دیگران را استخدام کند و به خدمت بگیرد. این قائل به اصالت فرد است، همانطوری که هر حیوانی قائل به اصالت فرد است. آنچه در نظام حیوانی حکومت میکند اصالةالفرد بودن است هر کسی میکوشد که فقط خودش را حفظ بکند، این اصالةالفردی است که در بسیاری از کشورهای غرب و شرق بود و هست. عدهای که کم و بیش اهل اطلاع و علماند و مقداری از این مسائل را بررسی کردند فتوا دادند به اصالةالاجتماع که فرد باید مستهلک در جامعه باشد، جامعه را باید حفظ کرد و فرد، فرع جامعه است و خدمتگزار جامعه، باید جامعه را حفظ کرد. فرد باید فدا بشود تا جامعه به بار بیاید.
نظر اسلام بر اصالت فردی انسانها
اسلام میگوید فرد اصل است؛ اما فردی که مَدنیِ بالفطرة است، نه وحشی بالطبع. فردی که ﴿وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ است. اینکه میگوید فرد اصل است یعنی من باید علم و عملم را به پای جامعه بریزم تا به وسیله این نثار، خودم را دریابم به لقاءالله برسم. اصالت من ایجاب میکند که من اهل ایثار باشم ﴿وَیُؤْثِرُونَ عَلَی أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾ آنگاه ذات اقدس الهی هم از این گروه با تجلیل یاد میکند، میفرماید: ﴿یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ﴾ اهل مدینه را با این عظمت یاد میکند. اصولاً مدینه را مدینه گفتند برای اینکه جای دین است، سرّ نامگذاری شهر به مدینه برای اینکه دین در آنجاست، جایی که دین نیست مدینه نیست، بدر است، بیابان است. نامگذاری مدینه برای اینکه او محلّ استقرار دین است، اگر کسی به دینِ الهی آشنا شد میگوید فرد اصل است یعنی خدمت به جامعه را نه برای اینکه جامعه اصل است به عهده میگیرد، بلکه خدمت به جامعه را برای اینکه خودش متقرّب الی الله بشود به عهده میگیرد این میشود اصالت فرد. البته از این بالاتر هم هست کسانی که بگویند اصل هو الله هست و بگویند ﴿إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِیدُ مِنکُمْ جَزَاءً وَلاَ شُکُوراً﴾ و آن ﴿لِوَجْهِ اللَّهِ﴾ را هم میخواهند نه بهشتاش را میخواهند نه پرهیز از جهنم را، آن یک اصالت فرد عمیقتر از این حرفهاست.
بنابراین انسانی که جامعهشناسیاش این است و شناختشناسیاش آن، او در خرافات دارد زندگی میکند و نمیداند که در خرافات غرق است، لذا قرآن کریم از اینگونه افراد خرافاتزده تعبیر میکند، میفرماید: ﴿فَهُمْ فِی رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ﴾ . تردّد و تردید آن ردّ مکرّر است یک اعمای چشمبستهای که درِ خروجی و ورودی را نمیشناسد از دیوار شرقی به دیوار غربی یا از جدار شمالی به جدار جنوبی میرود، چون راه بلد نیست و راهبلد هم ندارد در اینجا ردّش مکرّر است بیثمر، این ردّ مکرّر را میگویند تردید، میگویند مردّد. فرمود اینها راهِ خروج ندارند ﴿فَهُمْ فِی رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ﴾ در همین شَط غرقاند [و] غوطه میخورند، با اینکه ﴿أَفِی اللَّهِ شَکٌّ فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالاَرْض﴾
نقش فطرت در عظمت و تدین انسانها
از نظر آن تردید عهدها و ادوار این هم سخنی است باطل به تعبیر سیدناالاستاد(رضوان الله علیه)، برای اینکه برهان عقلی میگوید و از نظر وحی هم اینچنین است که بشر متمدّن بالفطرت است، گرچه وحشی بالطبع یعنی دنبالهٴ آدمیّتِ آدمیان درندگی است آنچه که به خاک برمیگردد یعنی آنچه ﴿إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ﴾ به این قسمت برمیگردد درندگی است که وحشی بالطبع است و همه آیات مذمّت هم درباره همین محدوده است شاید بیش از پنجاه مورد خدا انسان را مذمّت کرد؛ اما همه «فیما یرجوا الی الطبع» است و متدیّن و متمدّن بالفطرة است که مکرّر قرآن از انسان به عظمت و جلال یاد کرد؛ اما همهاش براساس فطرت است نه براساس طبیعت او. براساس ﴿فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ ستایش آمده نه براساس ﴿إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ﴾ چون فطرت انسان، تدیّن الهی است پس اوّلین انسانی که خلق شده است متدیّن است قبل از اینکه قصه و قصهسرایان به عالم بیایند، این یک طرف و از طرف دیگر گفتند عهد اول عهد افسانه است، بعد عهد دین است، بعد عهد فلسفه، بعد عهد علم بسیاری از این ادیان الهی بعد از شکوفایی فلسفه آمدند یعنی بعد از اینکه فلسفه در هند و مصر و کلدان امثال ذلک ظهور کرد دین ابراهیمی آمد و سایهافکن شد بر همه مکاتب فلسفی، چه اینکه بعد از ترقّی فلسفه در یونان و اسکندریه و امثال ذلک اسلام آمد و سایهافکن شد بر همه مکاتب فلسفی، هرگز این براهین فلسفهای که در الهیات دین هست نمونهاش در فلسفههای یونان نبود و نیست، حرفهای ارسطو در دست هست، حرفهای افلاطون در دست هست. پس اینکه گفته شد عهد دین، عهد دوم است و فلسفه عهد سوم و علم، عهد چهارم این هم سخنی است ناصواب، بسیاری از این ادیان الهی بعد از رشد فلسفه آمدند و آخرین دین که دین خاتم است که ﴿إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ آمد بعد از همه مکاتب فلسفی و روی همه اینها سرپوش گذاشت و چیزهایی آورد که اصلاً در مکاتب فلسفی نبود و اشتباهات آنها را هم برطرف کرد، چیزهایی هم که حق بود تأیید کرد.
بنابراین اگر کسی بگوید دین از نظر عهد در مرحله دوم قرار گرفت این هم از نظر تاریخشناسی سخنی است ناصواب، چه اینکه دین را خرافی دانستند خود عین خرافه است. اما آیا دین از ابزار تولید پیدا شده آن طور که مارکسیس میگوید و از کیفیت رشد اقتصادی ظهور کرده است آن طور که اینگونه از ملحدان میپندارند، این باید در بحثهای آینده طبق نظم طبیعی مشخص بشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است