- 373
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 8 تا 13 سوره شوری
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 8 تا 13 سوره شوری"
- تقسیم ولایت الهی به دو قسم رحمانی و رحیمی و ادله آن؛
- جواز اختلافات قبل از ارجاع به خدای سبحان و منع بعد از آن؛
- فلسفه نکاح از منظر دین و فرق آن با ازدواج.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ لَوْ شَاءَ اللَّهُ لجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَکِن یُدْخِلُ مَن یَشَاءُ فىِ رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ مَا لهَُم مِّن وَلىٍِّ وَ لَا نَصِیرٍ (8) أَمِ اتخَّذُواْ مِن دُونِهِ أَوْلِیَاءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلىُِّ وَ هُوَ یحُْیِ الْمَوْتیَ وَ هُوَ عَلیَکلُِّشیَْءٍ قَدِیرٌ (9) وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِیهِ مِن شیءٍ فَحُکْمُهُ إِلىَ اللَّهِذَلِکُمُ اللَّهُ رَبىِّ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ (10) فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَکمُ مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا وَ مِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجًا یَذْرَؤُکُمْ فِیهِ لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیء وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ (11) لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِیَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ إِنَّهُ بِکلُِّشیَْءٍ عَلِیمٌ (12) شَرَعَ لَکُم مِّنَ الدِّینِ مَا وَصیَ بِهِ نُوحًا وَ الَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ وَ مَا وَصَّیْنَا بِهِ إِبْرَاهِیمَ وَ مُوسیَ وَ عِیسیَ أَنْ أَقِیمُواْ الدِّینَ وَ لَا تَتَفَرَّقُواْ فِیهِ کَبرَُ عَلیَ الْمُشْرِکِینَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَیْهِ اللَّهُ یجَْتَبىِ إِلَیْهِ مَن یَشَاءُ وَ یهَْدِی إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ (13)
تقسیم ولایت الهی به دو قسم رحمانی و رحیمی و ادله آن
بعد از بیان این که ذات اقدس الهی ولیّ است ولاغیر، چند برهان اقامه شده است که چرا او ولیّ است؟ ولایت الهی مثل رحمت الهی به دو قسم تقسیم میشود. همان طور که «رحمت رحمانیه» داریم که ﴿وَسِعَتْ کُلَّ شَیْء﴾ و «رحمت رحیمیه» است که فرمود:﴿فَسَأَکْتُبُها لِلَّذینَ یَتَّقُون﴾،[1] ولایت الهیه هم اینچنین است؛یک ولایت است که او ولیّ«کل شیء» است و یک ولایت خاصه است که ﴿اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا﴾؛[2] آن ولایت به معنای تدبیر و سرپرستی مطلق است، این ولایت خاصه به معنای﴿یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّور﴾[3] خاص است؛ برهانی که در این چند آیه ذکر میشودبرای آن ولایت مطلقه است که چرا او ولیّ مطلق است؟ برای اینکه حیات بخشیبه دست اوست ﴿هُوَ یُحْیِ الْمَوْتی﴾ و هر موجودی که حیات بخش هست ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او ﴿عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیر﴾[4] است و هر کس که قادر مطلق هست ولیّ است، پس او ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او حاکم مطلق است و هر کس حاکم مطلق باشد ولیّ است، پس او ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او حَکَم مطلق است و هر کس حَکم مطلق باشد او ولیّ است؛یعنی هم تدبیر حکومتی به عهده اوست و هم تدبیر حکمیّت.
جواز اختلافات قبل از ارجاع به خدای سبحان و منع بعد از آن
در جریان حکمیّت فرمود اگر اختلاف دارید ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فیهِ مِنْ شَیْءٍ فَحُکْمُهُ إِلَی اللَّه﴾، بعد از اینکه مراجعه کردید و اختلاف شما حل شد، دیگر حق اختلاف ندارید. در سوره مبارکه «احزاب» آیه 36 فرمود: ﴿وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَة﴾،[5] پس اختلاف برای قبل از رجوع است، بعد از مراجعه به محکمه الهی و صدور حکم، دیگر جا برای اختلاف نیست. پس اگر گفته شد:﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فیشَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ﴾،[6] این برای قبل از داوری و قضاست، وقتی مراجعه شد و حکم صادر شد، آیه 36 مرجع خواهد بود:﴿ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَیاللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَة﴾.
توکل و رجوع پیامبر بر خدای سبحان و دو برهان بر ضرورت آن
فرمود چون این چنین است، او «ربّ» من است و بر او توکّل میکنم و او مرجع «إنابه» من است و چون پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلّم) اسوه همه مردم است، بر امت واجب است که بگویند: «عَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا وَ إِلَیْهِ نُنیب»، چون او﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾ است،«ربّ»هست. ربوبیت به خالقیت برمی گردد، او هم خالق است ﴿لا شَریکَ لَه﴾[7]و هم «ربّ» است ﴿لا شَریکَ لَه﴾؛ زیرا اگر کسی غیر از خدا، ولیّیا «ربّ» بود، باید آن غیر خدا خالق باشد، چرا؟ چون «ولایت» و «تدبیر»،«ربوبیت» و «تربیب»ـ این مضاعف است نه ناقص ـ الاّ و لابدّبه خلقت برمی گردد، البتهیا خودش نحوی از خلقت است یا لازمه خلقت؛ اگر کسی بخواهد درختی را بپروراند یا حجری را بپروراند و آن را معدن کند یا نطفه ای را بپروراند وآن را انسان کند، این پرورش،یک «کان» ناقصه است، چیزی به این شیء عطا میکند وبرگشت «کان» ناقصه به «کان» تامّه است، برای اینکه وصفی را آن «ربّ» ایجاد میکندو به این موصوف عطا میکند. «تدبیر» و «تربیب»و ایجاد یک کمال برای شیء «مستکمل» است، کان ناقصه یعنی صفت ایجاد کردن و ربط ایجاد کردن، پس یک نحوه آفرینش است، بنابراین هر که «ربّ» است الاّ و لابدّ باید خالق باشد.برهان دیگر هم تلازم بین ربوبیت و خلقت است؛ اگر موجودی خواست درخت را بپروراند، باید از حقیقت درخت باخبر باشد، خواست انسان و حیوان را «تدبیر»،«تربیب» و «تربیت» کند که هر کدام از این سه عنوان حد وسط باشد، باید از خلقت و هویت اینها باخبر باشد و تنها مبدأیی که از هویت اینها باخبر است، خالق اینهاست. پس «ربّ» هر موجودی باید خالق آن باشد، زیرا نمیتواند علم را از جای دیگر بگیرد، بعد این شیء را اداره کند. پس ربوبیت الاّ و لابدّ به خالقیت برمی گردد؛ البتهیا براساس برهان اول است که خود ربوبیت یک نحوه ایجاد است و کان ناقصه ایجاد میکندیا مستلزم آن است که باخبر باشد و آشنا بودن از هویت شیء بدون خالقیت آن ممکن نیست؛ لذا او هم «فاطر» است، هم «ولیّ» است و هم «ربّ»:﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾.
فلسفه نکاح از منظر دین و فرق آن با ازدواج
از آن جایی که جامعه مثل انسان، مثل حیوان، مثل موجودات مادی دیگر استکه مرگ آن را رصد میکند؛ نظیر فرشتهها نیست که مصون از مرگ باشد، باید با نکاح نسل خود را حفظ کند؛ لذا مسئله نکاح را در نظام هستی تدوین کرده است:﴿جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً﴾؛یعنی زن و مرد از یک حقیقت هستند، چه اینکه نر و ماده حیوانات هم از یک حقیقت می باشند و در همین منبع کثرت هست،فرمود:﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾، نه «یَذْرَؤُکُمْ بِهِ»؛ نه به وسیله نکاح نسل شما را حفظ میکند، بلکه در نکاح شما محفوظ است. وقتی ما میخواهیم بگوییم به وسیله قلم این کتابت حاصل شده است؛یعنی این بیش از ابزار نخواهد بود؛ امّا اگر کلمه «فی» به کار رفت، نشان می دهد که این منبعِ جوشش کار است؛ منبع جوشش کثرت و حفظ نسل، نکاح است. وقتی جامعه زنده است که نکاح باشد و نکاح هم مستحضرید غیر از ازدواج مذکر و مؤنث است که فرمود «النِّکَاحُ سُنَّتِی»[8] و اگر کسی نکاح کرد و تزویج کرد «فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ دِینِه».[9] این ازدواج یعنی اجتماع نر و ماده که در گیاهان هم هست و با تلقیح حاصل میشودو در حیوانات هم هست؛ امّا آنچه انسان دارد، غیر از اجتماع نر و ماده و مذکر و مؤنث است! فرمود «النِّکَاحُ سُنَّتِی»و بعد فرمود اگر کسی ازدواج نکاحیکند «فَقَدْأَحْرَزَ نِصْفَدِینِه»،این عمل برای او یک صبغه ملکوتیپیدا میکند. فرمود ما انبیا نکاح آوردیم، وگرنه ازدواج که قبلاً بود، ﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾؛یعنی «ذَرَعَ» «خَلَقَ» و «کَثَّرَ»، این کثرت در این منبع هست؛ مثل اینکه فرمود:﴿وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ﴾؛[10] درست است که «بالقصاص» حیات جامعه تأمین می شود، ولی منبع حفظ حیات جامعه، قصاص است ﴿وَ لَکُمْفِی الْقِصاصِ حَیاةٌ﴾، این جا هم فرمود ﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾.
جمله ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ اصلِ حاکم بر هر نوع معرفت به خدای سبحان
عبارت﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾یک بار در قرآن کریم ذکر شد و آن هم در همین آیه 11 سوره مبارکه «شوری» است که از محکمترین محکمات آیات قرآن کریم است. هر جا وصفی برای ذات اقدس الهی ثابت شود، این اصل حاکم ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِشَیْءٌ﴾ کنار آن هست؛یعنی هر معرفتی که درباره خدای سبحان پیدا شود، اعترافی هست که مبادا کسی خیال کند خدا را آن طوری که بوده یا هست، شناخته است. خدا مثل ندارد؛ ولی مَثل دارد که در سوره مبارکه «روم» فرمود: ﴿وَ لَهُ الْمَثَلُالْأَعْلی﴾،آیه 27 سوره مبارکه «روم» این بود:﴿وَ هُوَ الَّذی یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعیدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾؛«آیت» و ترسیم«مَثل» برای ذات اقدس الهی ممکن است، امّا «مِثل» مستحیل است.
مقصود از فاطر آسمان و زمین بودن خدای سبحان
در جریان «فاطر» بودن، مرحوم شیخ طوسی(رضوان الله علیه) در کتاب شریف تبیان خوداز «ابن عباس»این مطلب را حکایت می کند که من معنای«فاطر» را درست متوجه نمیشدم که آیا معنای«فاطر» همان خالق است یا چیز دیگر است، تا اینکه یک روزی دو عرب پیش من آمدند و درباره حفر چاهی اختلاف کردند،یکیمیگفتبرای من است و دیگریمیگفتبرای من است، «احدهما» گفتن که «أنا فَطرتَه»، بعد فهمیدم که معنای «فطرت»،یعنی «ابتدأته»،یعنی نوآوریبرای من بود؛یعنی اول کسی که این چاه را احداث کرد من بودم، از آن به بعد فهمیدم «فاطر»یعنی نوآور،یعنی کسی که بدون سابقه یک چیزی را خلق کند؛[11] اگر یک ماده ای باشد و انسان آن ماده را صورت ببخشد،میتوان گفت او خالق است؛ ولی فاطر نیست. فاطر نوآور است؛یعنی چیزی که هیچ سابقه نداشت،آن را به بار آورد؛«سماوات» و «أرض» این چنین بودند، نه مادهشان بود و نه صورتشان بود:﴿فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.
معنای سوم شیخ طوسی از ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ و استحسان سید مرتضی از آن
در جریان ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ دو بیان بود که قبلاً گذشت،یک راه سومی است که مرحوم شیخ طوسی در تبیان فرمود که من با «علی بن الحسین الموسوی»یعنی مرحوم سید مرتضی و استاد بزرگوارشان در این زمینه مجارات و مباحثه کردم، بعد پیشنهادی دادم که ایشان پذیرفتند «فاستحسنه».[12]
ضرورت توجه به سیره سید مرتضی در رسیدگی به استعدادهای برتر در مدیریت حوزه
(ایشان شاگرد مبرّز مرحوم سید مرتضی بود. تقریباً سید مرتضی در مدیریت حوزه نجف یک بورسیه ای داشتند؛ طلبه فاضلی که میتوانست استاد خوبیشود،یا رهبر خوبیشود،یا مرجع خوبیشود،یا مؤلف و مصنّف خوبیشود،یا شیخ مرتضی و آخوند خراسانی خوبیشود را جذب میکرد، چون این شخص ـ خدای ناکرده ـ اگر برود امام جمعه شود، امام جماعت شود یا نماینده ولی فقیه شود، خودش را رایگان فروخت! این شخص برای حوزه است! آن طلبههایی که استعداد متوسط دارند و نیمه کاره هستند باید بروند؛ امّا اگر یک کسی شاخص بود و خدا این نعمت را به او داد، او در «یوم القیامة» مسئول است. هر استعدادی را خدا به هر کسی نخواهد داد؛ اگر استعداد «راقی»[13]را به کسی داد، او باید شیخ انصاری آینده شود، او باید آخوند خراسانیشود و او باید بروجردی آینده شود! اساس دین در حوزه است؛ البته مدیران و مسئولان هم باید این مدیریت را داشته باشند، همان طوری که سید مرتضی نجف را اداره کرد. سید مرتضی به بعضی از طلبههایشان بورسیه میداد، بورسیه به همین معناست که خوب درس بخواند، استاد شود، مصنّف شود، مؤلف شود، مجتهد شودو به همین حوزه خدمت کند و بیرون نرود، این معنای بورسیه است. حالا دیگران بورسیه میدهند که بیایند مثلاً در فلان اداره خدمت کنند، این مدیر لایق به این طلبه خاص بورسیه داد که بماند در نجف و به نجف خدمت کند؛ لذاشیخ طوسی در حوزه ماند و دو کتاب از کتب اربعه را نوشت،تهذیب و استبصاربرای اوست و چندین جلد کتاب فقهی و اصولی و کلامیدیگر هم نوشت که روشن نیست چند کتاب نوشت؛ ولی دَین خود را به حوزه نجف ادا کرد. سید مرتضی که مدیر حوزه علمیه نجف بود ـ طوری که مرحوم علامه بحرالعلوم در فوائد الرّجالیة[14] نقل میکند ـوقتی که میدید یک طلبهای باهوش است بفهم مطالب است، چند اشکال و سؤال قوی کرده، ازاشکال سؤال قوی معلوم میشود که این شخص آینده خوبی دارد و در انتظار اوست. اومیدید کهاین طلبه، طلبه ای است که با دیگران فرق دارد؛ اشکالات و سؤالات خوبیمیکند، خوب هضم میکند، خوب میفهمد، به او ماهیدوازده دینار شهریه داد، آن روز دوازده دینار کافی بود که یک طلبه ای را کاملاً اداره کند. در کنار ایشانیک طلبه متوسطی بود که او هم خوش استعداد بود، امّا به اندازه شیخ طوسی نبود، بورسیه او و سهمیه بورسیه او ماهی هشت دینار بود؛ آن کسی که دوازده دینار بورسیه شد، شده شیخ طوسی و دو کتاب از «کتب أربعه» را نوشت و دَین خود را به حوزه نجف اَدا کرد، وقتی هم که کتابخانه او را سوزاندند، او دم برنیاورد و مقاومت کرد و بر اساس مکتب تشیع ماند که شده شیخ طوسی؛ امّا آن کسیکه ماهی هشت دینار بورسیه میگرفت، قاضی عبد البرّاج بود که او هم به نوبه خودش خدمت کرده است. اگر این تدبیر سید مرتضی نبود، او بعد از یک مدتی، وقتی عائله پیدا میکرد، ناچار بود منبر برود و امام جماعت شود و امام جمعه شود و دیگر شیخ طوسینمیشد! این نقش مدیریت است؛ از طرفی هم طلبههای با استعداد باید بدانند که «بینه و بین الله»مسئول هستند، این هوش را خدا به هر کس نداد، این نعمت است! این استعداد را، این حافظه را، این ضبط را، این قدرت فکر را و این سلامت را به همه نداد؛ اگر این نعمت بزرگ منشی را خدا به یک طلبه داد، او صَرف امامت جمعه و امام جماعت و نهاد نمایندگی کرد، او «یوم القیامة» مسئول است، این بورسیه الهی است! حوزه مرجع میخواهد، حوزه رهبر میخواهد،ما تا چه زمانیبعد از صد و اندی سال کنار سفره آخوند خراسانی بنشینیم؟! ما هم یک کتابی باید بنویسیم و این فقه و اصول را به روز کنیم،مگر علوم محدود است)؟ مرحوم سید مرتضیو شیخ طوسی با اینکه استاد و شاگرد بودند، شیخ طوسی در تبیانذیل همین آیه میگوید «جارانا فیه» با او مباحثه میکردیمو درگیر میشدیم، من یک پیشنهاد دادم «فاستحسنه» او قبول کرد که این ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ معنای سومی هم دارد و آن این است که اگر خدا یک دانه مثل میداشت، چندین مثل هم باید میداشت، برای اینکه «حُکمُ الأمثالِ فیما یَجوزُ و فى ما لا یَجوزُ واحدٌ»؛[15] اگر یک مورد شریک میداشت، باید جایز باشد که چندین شریک هممیداشت، چون فرقینمیکند؛ حالا که جایز است؛ گاهی تثنیه را پذیرفتند؛ نظیر﴿وَ قَالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌابْنُ اللَّهِ﴾،[16]یا تثلیث بعد از تثنیه یهودیها؛ آن که ﴿عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّه﴾ گفت گرفتار تثنیه بود، این که ﴿الْمَسیحُ ابْنُ اللَّه﴾[17] گفت گرفتار تثلیث بود:﴿لَقَدْ کَفَرَ الَّذینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[18] تا برسد به جایی که «انداد» فراوانیرا برای خدا ذکر کردند. شیخ طوسیفرمود من وقتی این مطلب را با استادم در میان گذاشتم که اگر خدا یک مثل داشته باشد، باید چندین مثل و امثال فراوان داشته باشد، او «فاستحسنه». شاگردی که وقتی استاد یکبار یا دوبار گفت بفهمد و آن را جذب میکند؛ امّا وقتی ده بار استاد بگوید و باز هم پشت صحنه باشد، معلوم میشودکه او در راه نیست.
تبیین نقش کاف در آیهٴ ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ و اقوال سهگانه آن
پرسش: احتمال دارد که کاف زائده باشد؟پاسخ: بله، این احتمال اول است. پرسش: زائده نباشد چطور؟پاسخ: زائده نباشد احتمال دوم و سوم است؛ احتمال دوم این است که این کاف زائده نیست؛یعنی کاف به معنی مثل است: «لیس مثلُ مثلِ الله شیئا» وقتی مثلِ او مثل نداشت، خود او به طریق اولیٰ مثل ندارد. معنی اول این بود که کاف زائده است و معنی دوم این است که کاف زائده نیست و بهتر مطلب را میرساند، برای اینکه وقتی مثلِ خدا مثل نداشت، یقیناً خود خدا مثل ندارد؛ این جهت مبالغه است، ما هم در تعبیرات فارسی می گوییم: مثل تو نظیر ندارد، اینکه می گوییم مثل تو نظیر ندارد،یعنی شما یقیناً نظیر نداری، پس این معنای دوم است. معنای سومی که شیخ طوسی در تبیان ادعا میکند این است که کاف زائده نیست به معنای مثل است؛ اما تالی فاسد این است که اگر خدا یک مثل داشته باشد، باید امثال فراوان داشته باشد، برای اینکه دلیل بر انحصار نیست.پرسش: ...؟ پاسخ: بله این سالبه به انتفاء محمول است؛یعنی مثل خدا معدوم است، نه به انتفاء موضوع باشد «مثل الله معدوم»، این معنا بنابر آن است که کاف زائده باشد؛ امّا اگر آیه این طور بود که «لیس مثل الله شیئا»، این سالبه به انتفاء محمول بود که مثل خدا چیزی نیست؛یعنی «لامثل له». اگر گفتیم «لامثل له» میشود، سالبه به انتفاء موضوع و لیس تامّه است، امّا صحبت در این است که این کاف را چه کنیم؟ معروف این است که این کاف، کاف زائده است، چرا زائده است؟ «للتأکید و المبالغه» این معنای رایج بین اهل تفسیر است، معنای دوم این است این کاف زائده نیست معنای خودش را دارد و برای مبالغه است و معنایش این است که مثل خدا مثل ندارد؛ وقتی مثل خدا مانند نداشت،یقیناً خود خدا هم مانند ندارد. راه سومی که مرحوم شیخ طوسی در تبیان ذکر میکند، این است کهمیگویدکاف زائده نیست. تالی فاسد آن این است که اگر مثلِ خدا مثل میداشت، منحصر به یک مورد و دو مورد و امثال آنها نبود، آن وقت امثال فراوان میداشت، در حالی که ممکن نیست خدا دارای امثال فراوان باشد. به هر تقدیر این جزء محکمترین محکمات ماست.
متوسط بودن استدلال به ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾ بر توحید
بعد فرمود: ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾، این ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾از حرفهای میانی اسلام است. مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) ـ که قبلاً این حدیث نورانی از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) نقل شد ـ در توحید از وجود مبارک امام صادق نقل میکند که «هِشَامِ بْنِ سَالِم» خدمت حضرت رسید، وجود مبارک امام صادق فرمود: «أَ تَنْعَتُ اللَّه»،اینها که برای مسائل توحیدی خدمت حضرت میآمدند، اگر افراد عادی بودند به حضرت عرض میکردند: «دُلَّنِی عَلَی مَعْبُودِی» که حضرت میفرمود:«هَذَا الَّذِی أَنْتَ لَه»؛ همین که دارید!لازم است برای این شخص حضرت برهان اقامه کند؟نه،یعنی خدا هست و یکی است. این یک طایفه از روایاتی که است که مرحوم صدوق در کتاب شریف توحید نقل کرد که برخیمیآمدند خدمت حضرت عرض میکردند«دُلَّنِی عَلَی مَعْبُودِی»که حضرت می فرمود: «هَذَا الَّذِی أَنْتَ لَه»؛ همین که دارید! خدا هست و قیامتی هست و پیغمبرانی هستند و اهل بیت هستند، همین مسائل توحیدی است؛ امّا وقتی«هِشَامِ بْنِ سَالِم» خدمت حضرت میرسد، خود حضرت از او سؤال میکند که «أَ تَنْعَتُ اللَّهَ»؛ آیا خدا را وصف می کنی؟ «فَقُلْتُ نَعَمْ» بله وصف میکنم. حضرت فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف کن، ببینم چگونه وصف میکنی! عرض کرد:﴿هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ﴾؛«سمیع»مطلق و«بصیر» مطلق اوست، حضرت فرمود: «هَذِهِ صِفَةٌ یَشْتَرِکُ فِیهَا الْمَخْلُوقُون» غیر خدا هم «سمیع» و«بصیر» هستند، عرض کرد پس خدا را چگونه وصف کنم؟ فرمود نگو «سمیع» است، نگو «علیم» است، بگو علم است! شما که بگویی«علیم» است، او باید بحث کند که آیا مشتق، ذات در آن معتبر است یا نه «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ»، نه علم محض است!«نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِیهِ وَحَیَاةٌ لَا مَوْتَ فِیهِ وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِیهِ»؛ نور محض است، حیات محض است، علم محض است و این چنین نیست که «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ» باشد. این جمله های نورانی را که وقتی امام ششم(سلام الله علیه) به هشام فرمود، هشام گفت:«فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِیدِ»؛[19] من از عالمترین شاگردان حضرت نسبت به توحید الهی هستم، برای اینکه فهمیدم خدا نور محض است، حیات محض است، نه «حیّ» است! نه «علیم» است! نه «سمیع» است! این «سمیع و بصیر» مرحله نازله ظهور اوست، وگرنه علم نامتناهی است، حیات نامتناهی است کهاینها مفهوماً از هم جدا هستند و مصداقاً عین هم هستند؛ امّا دیگر افراد و شاگردی مثل «هِشَامِ بْنِ سَالِم» پیدا نمیشود تا حضرت از مشتق به خود مبدأ منتقل کند، مبدأ را «قائم بالذّات» کند و بگوید ما علمی داریم «قائم بالذّات»، حیاتی داریم «قائم بالذّات» که حیاتی دارد، دیگران «حیّ» هستند؛یعنی ذاتی دارند که دارای صفت حیات هستند که گاهی حیات به آنها داده میشود و گاهیحیات گرفته میشود؛ امّا ذات اقدس الهی حیات محض است.بنابراین قرآن کریم هم ﴿هُوَ السَّمیعُ الْعَلیم﴾ را دارد برای توحید میانی، هم ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾را دارد که ضمیمه اعتراف در کنار آن معرفت است.
تدبیر آسمان و زمین با تأمین نیازمندیهای موجودات در مخزن آن
بعد فرمود بهترین تدبیری که برایآسمان ها و زمین هست، این است که همه آنچه مورد نیاز انسان ها و حیوان ها و گیاهان و جمادات است، در مخزن الهی هست،یک؛ نظم هم هست، دو؛ کلید این مجموعه به دست خود اوست، سه؛ ﴿لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾. اگر در «سماوات»و«أرض»خبری نباشد، یعنی گنجینه ای نباشد، کلید را میخواهد چه کند؟ معلوم میشود گنجینه هست! حالا در بخشهایی از پایان زندگی﴿أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها﴾[20]میشود،﴿بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَی لَهَا﴾[21]میشود،آنهایک حساب دیگری است که ﴿یَوْمَئذٍ تحَُدِّثُ أَخْبَارَهَا ٭ بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَی لَهَا﴾[22] آن گنجینهها الآن برای ما مطرح نیست؛ امّا این گنجینههای روزیِ مردم است و این روزیِ مردم کلید آن به دست اوست.
دعاها کلید مخازن رحمت الهی و رزق مردم
در روایات ائمه(علیهم السلام) هست که فرمودندکلید اصلی به دست خداست؛ ولییک کلید فرعی هم به دست شما دادند. مخازن «سماوات» و «أرض» به دست اوست، چون مخزن است،«مفاتح» که جمع «مفتح» است و«مفتح»یعنی مخزن، مخزن برای اوست،«مَفاتیح» که جمع «مِفتاح» است،یعنی کلید، به دست اوست. ﴿إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُه﴾[23]مخزن و «مَفتح»؛یعنی خزینه برای اوست!«مِفتاح»یعنی کلید به دست اوست که فرمود:﴿لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،یک کلید فرعی هم به همه ما دادند ـ این را در روایات ملاحظه بفرمایید، مخصوصاً در ماه پُربرکت شعبان ـ فرمود دعا کلید است،[24] بخوانید، بخواهید و بنالید باز میشود؛اینها را اهل بیت فرمودند، فرمودند کلید است! ما خیال میکنیماینها را فقط برای ثواب میخوانیم.اگر کلید در دست شخصی باشد و فقط آن را بگرداند، اینکه در را باز نمیکند! آدم زبان را بگرداند، این در باز نمیشود! دعا، خواستن است و با خواندن و ناله کردن، فرمود این کلید به دست شماست، چه اینکه فرمودند علم مخزنی دارد و کلید آن سؤال است.[25]
کارآمدی دعاها مشروط به فراهم بودن شرایط آن
فرمود این دعا، کلید است و با این کلید شما درِ رحمت الهی را باز کنید و این کلیدبه دست شما هم هست؛ این چنین نیست که کلید را ذات اقدس الهی گرفته باشد و به احدی نداده باشد یا به دیگران داده باشد و دیگران بخواهند باز کنند و باز نشود، این طور نیست؛ منتها این کلید سه دندانه دارد و ممکن است یک کسییک فلزی دستش باشد و هیچ کدام از این دندانهها را نداشته باشد، این دندانهها هم متقابل هم نیستند که ارتفاع آنها ممکن نباشد؛ اجتماع آنها ممکن است و ارتفاع آنها هم ممکن است،اینهامختلف هستند نه متقابل! این بیان نورانی ائمه مخصوصاً وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) که فرمود یک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً» عبادت میکنند،یک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً» عبادت میکنند ویک عدّه هم «عَبَدُوا اللَّهَ شُکْراً»[26] عبادت می کنند، ممکن است یک کسی هیچ کدام از این سه دندانه را نداشته باشد، اینها که متقابل و نقیض هم نیستند، تا ارتفاع آنها محال باشد. او نه از جهنم خدا میترسد، نه به بهشت خدا امیدوار است و نه خدا را دوست دارد، به چه دلیل او را عبادت کند؟
سرّ عدم تأثیر دانستن دعاها در باز نمودن درِ رحمت الهی
علم که کار آن کارِ عقل نظری است و اندیشه است، او فقط دانش دارد و دانش که محرّک نیست، آن گرایش است؛ در بحثها شاید دهها بار این جا گفته شد که علم به تنهایی مشکل را حل نمیکند، متولّی کار و متولّی تلاش و کوشش و حرکت، عقل نظر نیست، عقل عمل است؛ مثل اینکه چشم و گوش متولّیدیدن هستند، امّا دویدن و فرارکردن و نجات پیدا کردن کار دست و پا هست، نه کار چشم و گوش! آن چیزی که دهها بار گفته شد این است: ما چشم و گوشی داریم، برای اینکه ببینیم و درک کنیم، همچنین دست و پایی داریم، برای اینکه فرار کنیم؛ دست و پا را برای کار دادند!انسان ها از این نظر به چهار گروه تقسیم میشوند. پس ما مَقسمی داریم که بعضی مَقسم علمی و بعضی دیگر مَقسم عملیهستند، پس ما دارای نیروی علمی و نیروی عملی هستیم؛ چهار گروه زیر این مجموعه هستند: یک گروه کسانی هستند که خوب میبینند،یعنی چشم و گوش آنها کاملاً سالم است و دست و پایاینها هم سالم است،اینها مار و عقرب را خوب میبینند،یا فرار میکنندیا دفاع میکنند، چون دست و پایشان سالم است. گروه دوم کسانی هستند که چشم و گوش آنها سالم است،لکن دست و پایاینها فلج است که اینها مار و عقرب را میبینند، ولی چون قدرت فرار ندارند مسموم میشوند. شما به اینها عینک بدهید، دوربین بدهید، تلسکوپ بدهید، میکروسکوپو ذره بین بدهید، فایده ندارد، او مشکل علمی ندارد، او مشکل عملی دارد،چون دست و پای او فلج است. گروه سوم کسانی هستند که دست و پای آنها باز و فعال است، امّا چشم و گوش آنها بسته است،اینها مقدّسان بی درک می باشند که هر چه شنیدند عمل میکنند؛ امّا چه عمل کنند،به چه عمل کنند، با کدام فتوا عمل کنند، به کدام دستور عمل کنند، کدام دعا را بخوانند، چقدر بخوانند و چگونه بخوانندنمیدانند، امّا هر چه بگویی عمل میکنند. گروه چهارم فاقد «طهورین» هستند؛یعنی نه دست و پایآنها سالم است، نه چشم و گوش آنها؛ این چهار گروه برای بیرون است،یعنی بدنه ما؛ همین چهار گروه در درون ما هم هستند. ما در درون یک متولّی داریم که مسئول اندیشه است، به نام عقل نظر که حوزه و دانشگاه کارشان این است،یک مسئول و متولّی انگیزه داریم به نام عقل عمل که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»،[27]پس مَقسم ما این چهار گروه را زیر مجموعه خود دارد؛ گروه اول کسانی هستند کهخوش اندیش و خوش انگیز هستند؛ هم خوب می فهمند و هم خوب عمل می کنند؛ هم عقل نظرشان سالم است و هم عقل عملشان، اینها عالم عادل می باشند. گروه دوم کسانی هستند که خوب میفهمندـ چه در حوزه و چه در دانشگاه ـ امّا آن عقلی که «عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»در جنگ با هوس شکست خورده است، طبق بیان نورانی حضرت امیر که فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ هَوَی أَمِیرٍ»،[28]این عقل عزمی که باید فعالیت کند ویلچری است؛ لذا آیه را میخواند عمل میکند، همین که از منبر پایین آمد طور دیگری عمل می کند. شما آیه بخوانی، اینکه خودش خوانده، تفسیر کرده و مقاله نوشته، مشکل علمی ندارد. مگر تدریس و تفسیر و علم کار میکند؟ علم پنجاه درصد است، مگر چشم فرار میکند؟ آن چیزی که فرار میکند دست و پاست که دست و پا ویلچری است؛ لذا این میشود عالم بی عمل! گروه سوم کسانی هستند که مجاری عملی آنها درست است، هر چه بگویی عمل میکنندکه کدام دعا را بخوانند و کدام دعا را نخوانند، امّا اندیشه آنها ضعیف است، این شخص مقدس بی درک است. گروه چهارم فاقد «طهورین » و جاهل «متهتّک»[29]است که نه میفهمد و نه کار میکند.
تلاش دین در تقویت انگیزه دعا و رساندن انسان به شوق و خوف
دین آمده که هم اندیشه را تقویت کند،یک؛ هم انگیزه را به روز کند، دو؛ هم بگوید اینکه فهمیدید کار به دست اوست،یک روز کار دستتان میدهد؛ آن وقت خوف ایجاد میشود و این نالهها دارد که میشود«سِلَاحُهُ الْبُکَاء»[30] این با ناله است اسلحه دارد و چون با اسلحه پیروز است، کسی که اهل ناله نباشد پیروز نیست، این شخص «سِلَاحُهُ الْبُکَاء»،یا نه خوشحال است و میگوید:«قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلَاةِ»؛[31] وقتی نماز می خواهم بخوانم نور چشم من است که تأسیمیکند به رسول خدا،یا «حباً» و «شوقاً» هست:«آهِ آهِ شَوْقاً إِلَی»[32] کذا که مانند حضرت امیر(سلام الله علیه) میشود. اگر عقل عملی در یکی از این سه جهت پویا و فعال نباشد، صِرف حوزه و دانشگاه کاری از آنها ساخته نیست. علم دارد خدا و قیامت هست،بله، امّا به من چه؟
سه عامل تقویت کننده انگیزه انسان بر دعا و عبادت
آن چیزیکه انسان را به راه میاندازدیا ترس است یا شوق است یا دوستی!اینها چون نقیض هم نیستند، ارتفاع هر سه ممکن است؛ ممکن است کسی این درسها را خوب بخواند و چون به دل ننشسته نه میترسد از جهنم، نه مشتاق بهشت است، نه دوست خدا و اولیای خداست. علم فقط مبادی آن اختیاری است نتیجه آن که اختیاری نیست؛یعنی کسی که برهان اقامه می کند چه در فقه، چه در اصول، چه در ریاضیو چه در علوم دیگر، وقتی دلیل قائم شد، چه بخواهد و چه نخواهد میفهمد، هیچ کس نمیتواند بگوید که من نمیخواهم بفهمم، همین که برهان اقامه شد او فهمید؛ این قضیه را می گویند «عقد» و عقد هم یعنی گِرِه، این «است» که در فارسی است و این «هو» که در عربی است، این کلمات گِرِهی است بین موضوع و محمول؛ لذا در کتابهای منطق ملاحظه فرمودید که می گویند: «تُسَمی القَضیةُ عَقدا»؛یعنی گِرِه است: «الف» «باء» است، این کار حوزه و دانشگاه است! امّا عصاره این قضیه را به جان خود بخواهد گره بزند این اختیاری است؛ ممکن است چیزی را صددرصد بفهمد، ولی گره نزند؛ این﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْما﴾[33]این است،ایمان اضطراری نیست! ایمان اختیار محض است، چون کار شأن و قوه دیگر است، علم است که اختیاری نیست و اینکه می گویند ضروری برای همین است. انسان وقتی در قبال مقدمات ضروری قرار گرفت، مُضطر است که بفهمد؛ یعنی وقتی گفتند دو دوتا، او حتماً چهارتا را میفهمد و زوجیت آن را هم میفهمد؛ حالا ممکن است زبانی انکار بکند، ولی فهمیده است. ممکن نیست مقدمات علمی برای عقل نظر که مسئول اندیشه است حاصل شود و کسی بگوید من نمیخواهم بفهمم، زیرا او فهمیده؛ اما میتواند بگوید من باور ندارم، بله کاملاً میتواند بگوید، چرا؟ چون یک سرانگشت دیگری میخواهد که عصاره قضیه را به جان خود گره بزند که میشود عقیده، این عقیده غیر از آن «عقد» است؛ این عقیده ایمان است، فعل اختیاری است، دست خود آدم است و هیچ ممکن نیست که کسی بر او تحمیل کند، این تا آخر زندگی اختیاری است و کمال هم در همین است. علم اختیاری نیست؛ ولی ایمان اختیاری است. یقینِ علمی اختیاری نیست؛ امّا باور عملی اختیاری است، آن وقت این اختیار اگر هیچ کدام از این مبادی نباشد ـ معاذ الله ـ ممکن است انسان یک چیزی را صددرصد بفهمد، ولی باور نکند که «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سیئات اعمالنا».
[1]اعراف/سوره7، آیه156.
[2]بقره/سوره2، آیه2.57.
[3]بقره/سوره2، آیه2.57.
[4]بقره/سوره2، آیه2.0.
[5]احزاب/سوره33، آیه36.
[6]نساء/سوره4، آیه59.
[7]انعام/سوره6، آیه163.
[8]جامع الأخبار(للشعیری)، محمدالشعیری، ص101.
[9]الأمالی، ابی جعفرمحمدبن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی، ص518.
[10]بقره/سوره2، آیه179.
[11]التبیان فی تفسیر القرآن، الشیخ الطوسی، ج9، ص 148.
[12]التبیان فی تفسیر القرآن، الشیخ الطوسی، ج9، ص 149.
[13]لغت نامه دهخدا، راقی: بالارونده، آن که برشود، آن که پیش رود.
[14]الفوائد الرجالیة، السید بحر العلوم، ج3، ص 104 و 105.
[15]فقه(047)، دفترتبلیغات اسلامی قم، ج1، ص4.
[16]توبه/سوره9، آیه30.
[17]توبه/سوره9، آیه30.
[18]مائده/سوره5، آیه73.
[19]التوحید، الشیخ الصدوق، ص146.
[20]زلزله/سوره99، آیه2.
[21]زلزله/سوره99، آیه5.
[22]زلزله/سوره99، آیه4.
[23]حجر/سوره15، آیه21.
[24]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج2، ص468.
[25]المجازات النبویة، السیدالشریف الرضی، ص200.
[26]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج19، ص68.
[27]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص11.
[28]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج19، ص31.
[29]لغت نامه دهخدا، متهتّک: بی پروا، رسوا، مفتضح، پرده دریده.
[30]اقبال الاعمال(ط-القدیمه)، السیدبن طاووس، ج2، ص710.
[31]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج5، ص321.
[32]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج18، ص347.
[33]نمل/سوره27، آیه14.
- تقسیم ولایت الهی به دو قسم رحمانی و رحیمی و ادله آن؛
- جواز اختلافات قبل از ارجاع به خدای سبحان و منع بعد از آن؛
- فلسفه نکاح از منظر دین و فرق آن با ازدواج.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ لَوْ شَاءَ اللَّهُ لجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَکِن یُدْخِلُ مَن یَشَاءُ فىِ رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ مَا لهَُم مِّن وَلىٍِّ وَ لَا نَصِیرٍ (8) أَمِ اتخَّذُواْ مِن دُونِهِ أَوْلِیَاءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلىُِّ وَ هُوَ یحُْیِ الْمَوْتیَ وَ هُوَ عَلیَکلُِّشیَْءٍ قَدِیرٌ (9) وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِیهِ مِن شیءٍ فَحُکْمُهُ إِلىَ اللَّهِذَلِکُمُ اللَّهُ رَبىِّ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ (10) فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَکمُ مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا وَ مِنَ الْأَنْعَامِ أَزْوَاجًا یَذْرَؤُکُمْ فِیهِ لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیء وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ (11) لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِیَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ إِنَّهُ بِکلُِّشیَْءٍ عَلِیمٌ (12) شَرَعَ لَکُم مِّنَ الدِّینِ مَا وَصیَ بِهِ نُوحًا وَ الَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ وَ مَا وَصَّیْنَا بِهِ إِبْرَاهِیمَ وَ مُوسیَ وَ عِیسیَ أَنْ أَقِیمُواْ الدِّینَ وَ لَا تَتَفَرَّقُواْ فِیهِ کَبرَُ عَلیَ الْمُشْرِکِینَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَیْهِ اللَّهُ یجَْتَبىِ إِلَیْهِ مَن یَشَاءُ وَ یهَْدِی إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ (13)
تقسیم ولایت الهی به دو قسم رحمانی و رحیمی و ادله آن
بعد از بیان این که ذات اقدس الهی ولیّ است ولاغیر، چند برهان اقامه شده است که چرا او ولیّ است؟ ولایت الهی مثل رحمت الهی به دو قسم تقسیم میشود. همان طور که «رحمت رحمانیه» داریم که ﴿وَسِعَتْ کُلَّ شَیْء﴾ و «رحمت رحیمیه» است که فرمود:﴿فَسَأَکْتُبُها لِلَّذینَ یَتَّقُون﴾،[1] ولایت الهیه هم اینچنین است؛یک ولایت است که او ولیّ«کل شیء» است و یک ولایت خاصه است که ﴿اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا﴾؛[2] آن ولایت به معنای تدبیر و سرپرستی مطلق است، این ولایت خاصه به معنای﴿یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّور﴾[3] خاص است؛ برهانی که در این چند آیه ذکر میشودبرای آن ولایت مطلقه است که چرا او ولیّ مطلق است؟ برای اینکه حیات بخشیبه دست اوست ﴿هُوَ یُحْیِ الْمَوْتی﴾ و هر موجودی که حیات بخش هست ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او ﴿عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیر﴾[4] است و هر کس که قادر مطلق هست ولیّ است، پس او ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او حاکم مطلق است و هر کس حاکم مطلق باشد ولیّ است، پس او ولیّ است؛ چرا او ولیّ است؟ برای اینکه او حَکَم مطلق است و هر کس حَکم مطلق باشد او ولیّ است؛یعنی هم تدبیر حکومتی به عهده اوست و هم تدبیر حکمیّت.
جواز اختلافات قبل از ارجاع به خدای سبحان و منع بعد از آن
در جریان حکمیّت فرمود اگر اختلاف دارید ﴿وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فیهِ مِنْ شَیْءٍ فَحُکْمُهُ إِلَی اللَّه﴾، بعد از اینکه مراجعه کردید و اختلاف شما حل شد، دیگر حق اختلاف ندارید. در سوره مبارکه «احزاب» آیه 36 فرمود: ﴿وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَة﴾،[5] پس اختلاف برای قبل از رجوع است، بعد از مراجعه به محکمه الهی و صدور حکم، دیگر جا برای اختلاف نیست. پس اگر گفته شد:﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فیشَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ﴾،[6] این برای قبل از داوری و قضاست، وقتی مراجعه شد و حکم صادر شد، آیه 36 مرجع خواهد بود:﴿ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَیاللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَة﴾.
توکل و رجوع پیامبر بر خدای سبحان و دو برهان بر ضرورت آن
فرمود چون این چنین است، او «ربّ» من است و بر او توکّل میکنم و او مرجع «إنابه» من است و چون پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلّم) اسوه همه مردم است، بر امت واجب است که بگویند: «عَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا وَ إِلَیْهِ نُنیب»، چون او﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾ است،«ربّ»هست. ربوبیت به خالقیت برمی گردد، او هم خالق است ﴿لا شَریکَ لَه﴾[7]و هم «ربّ» است ﴿لا شَریکَ لَه﴾؛ زیرا اگر کسی غیر از خدا، ولیّیا «ربّ» بود، باید آن غیر خدا خالق باشد، چرا؟ چون «ولایت» و «تدبیر»،«ربوبیت» و «تربیب»ـ این مضاعف است نه ناقص ـ الاّ و لابدّبه خلقت برمی گردد، البتهیا خودش نحوی از خلقت است یا لازمه خلقت؛ اگر کسی بخواهد درختی را بپروراند یا حجری را بپروراند و آن را معدن کند یا نطفه ای را بپروراند وآن را انسان کند، این پرورش،یک «کان» ناقصه است، چیزی به این شیء عطا میکند وبرگشت «کان» ناقصه به «کان» تامّه است، برای اینکه وصفی را آن «ربّ» ایجاد میکندو به این موصوف عطا میکند. «تدبیر» و «تربیب»و ایجاد یک کمال برای شیء «مستکمل» است، کان ناقصه یعنی صفت ایجاد کردن و ربط ایجاد کردن، پس یک نحوه آفرینش است، بنابراین هر که «ربّ» است الاّ و لابدّ باید خالق باشد.برهان دیگر هم تلازم بین ربوبیت و خلقت است؛ اگر موجودی خواست درخت را بپروراند، باید از حقیقت درخت باخبر باشد، خواست انسان و حیوان را «تدبیر»،«تربیب» و «تربیت» کند که هر کدام از این سه عنوان حد وسط باشد، باید از خلقت و هویت اینها باخبر باشد و تنها مبدأیی که از هویت اینها باخبر است، خالق اینهاست. پس «ربّ» هر موجودی باید خالق آن باشد، زیرا نمیتواند علم را از جای دیگر بگیرد، بعد این شیء را اداره کند. پس ربوبیت الاّ و لابدّ به خالقیت برمی گردد؛ البتهیا براساس برهان اول است که خود ربوبیت یک نحوه ایجاد است و کان ناقصه ایجاد میکندیا مستلزم آن است که باخبر باشد و آشنا بودن از هویت شیء بدون خالقیت آن ممکن نیست؛ لذا او هم «فاطر» است، هم «ولیّ» است و هم «ربّ»:﴿فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض﴾.
فلسفه نکاح از منظر دین و فرق آن با ازدواج
از آن جایی که جامعه مثل انسان، مثل حیوان، مثل موجودات مادی دیگر استکه مرگ آن را رصد میکند؛ نظیر فرشتهها نیست که مصون از مرگ باشد، باید با نکاح نسل خود را حفظ کند؛ لذا مسئله نکاح را در نظام هستی تدوین کرده است:﴿جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً﴾؛یعنی زن و مرد از یک حقیقت هستند، چه اینکه نر و ماده حیوانات هم از یک حقیقت می باشند و در همین منبع کثرت هست،فرمود:﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾، نه «یَذْرَؤُکُمْ بِهِ»؛ نه به وسیله نکاح نسل شما را حفظ میکند، بلکه در نکاح شما محفوظ است. وقتی ما میخواهیم بگوییم به وسیله قلم این کتابت حاصل شده است؛یعنی این بیش از ابزار نخواهد بود؛ امّا اگر کلمه «فی» به کار رفت، نشان می دهد که این منبعِ جوشش کار است؛ منبع جوشش کثرت و حفظ نسل، نکاح است. وقتی جامعه زنده است که نکاح باشد و نکاح هم مستحضرید غیر از ازدواج مذکر و مؤنث است که فرمود «النِّکَاحُ سُنَّتِی»[8] و اگر کسی نکاح کرد و تزویج کرد «فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ دِینِه».[9] این ازدواج یعنی اجتماع نر و ماده که در گیاهان هم هست و با تلقیح حاصل میشودو در حیوانات هم هست؛ امّا آنچه انسان دارد، غیر از اجتماع نر و ماده و مذکر و مؤنث است! فرمود «النِّکَاحُ سُنَّتِی»و بعد فرمود اگر کسی ازدواج نکاحیکند «فَقَدْأَحْرَزَ نِصْفَدِینِه»،این عمل برای او یک صبغه ملکوتیپیدا میکند. فرمود ما انبیا نکاح آوردیم، وگرنه ازدواج که قبلاً بود، ﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾؛یعنی «ذَرَعَ» «خَلَقَ» و «کَثَّرَ»، این کثرت در این منبع هست؛ مثل اینکه فرمود:﴿وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ﴾؛[10] درست است که «بالقصاص» حیات جامعه تأمین می شود، ولی منبع حفظ حیات جامعه، قصاص است ﴿وَ لَکُمْفِی الْقِصاصِ حَیاةٌ﴾، این جا هم فرمود ﴿یَذْرَؤُکُمْ فیهِ﴾.
جمله ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ اصلِ حاکم بر هر نوع معرفت به خدای سبحان
عبارت﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾یک بار در قرآن کریم ذکر شد و آن هم در همین آیه 11 سوره مبارکه «شوری» است که از محکمترین محکمات آیات قرآن کریم است. هر جا وصفی برای ذات اقدس الهی ثابت شود، این اصل حاکم ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِشَیْءٌ﴾ کنار آن هست؛یعنی هر معرفتی که درباره خدای سبحان پیدا شود، اعترافی هست که مبادا کسی خیال کند خدا را آن طوری که بوده یا هست، شناخته است. خدا مثل ندارد؛ ولی مَثل دارد که در سوره مبارکه «روم» فرمود: ﴿وَ لَهُ الْمَثَلُالْأَعْلی﴾،آیه 27 سوره مبارکه «روم» این بود:﴿وَ هُوَ الَّذی یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعیدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾؛«آیت» و ترسیم«مَثل» برای ذات اقدس الهی ممکن است، امّا «مِثل» مستحیل است.
مقصود از فاطر آسمان و زمین بودن خدای سبحان
در جریان «فاطر» بودن، مرحوم شیخ طوسی(رضوان الله علیه) در کتاب شریف تبیان خوداز «ابن عباس»این مطلب را حکایت می کند که من معنای«فاطر» را درست متوجه نمیشدم که آیا معنای«فاطر» همان خالق است یا چیز دیگر است، تا اینکه یک روزی دو عرب پیش من آمدند و درباره حفر چاهی اختلاف کردند،یکیمیگفتبرای من است و دیگریمیگفتبرای من است، «احدهما» گفتن که «أنا فَطرتَه»، بعد فهمیدم که معنای «فطرت»،یعنی «ابتدأته»،یعنی نوآوریبرای من بود؛یعنی اول کسی که این چاه را احداث کرد من بودم، از آن به بعد فهمیدم «فاطر»یعنی نوآور،یعنی کسی که بدون سابقه یک چیزی را خلق کند؛[11] اگر یک ماده ای باشد و انسان آن ماده را صورت ببخشد،میتوان گفت او خالق است؛ ولی فاطر نیست. فاطر نوآور است؛یعنی چیزی که هیچ سابقه نداشت،آن را به بار آورد؛«سماوات» و «أرض» این چنین بودند، نه مادهشان بود و نه صورتشان بود:﴿فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.
معنای سوم شیخ طوسی از ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ و استحسان سید مرتضی از آن
در جریان ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ دو بیان بود که قبلاً گذشت،یک راه سومی است که مرحوم شیخ طوسی در تبیان فرمود که من با «علی بن الحسین الموسوی»یعنی مرحوم سید مرتضی و استاد بزرگوارشان در این زمینه مجارات و مباحثه کردم، بعد پیشنهادی دادم که ایشان پذیرفتند «فاستحسنه».[12]
ضرورت توجه به سیره سید مرتضی در رسیدگی به استعدادهای برتر در مدیریت حوزه
(ایشان شاگرد مبرّز مرحوم سید مرتضی بود. تقریباً سید مرتضی در مدیریت حوزه نجف یک بورسیه ای داشتند؛ طلبه فاضلی که میتوانست استاد خوبیشود،یا رهبر خوبیشود،یا مرجع خوبیشود،یا مؤلف و مصنّف خوبیشود،یا شیخ مرتضی و آخوند خراسانی خوبیشود را جذب میکرد، چون این شخص ـ خدای ناکرده ـ اگر برود امام جمعه شود، امام جماعت شود یا نماینده ولی فقیه شود، خودش را رایگان فروخت! این شخص برای حوزه است! آن طلبههایی که استعداد متوسط دارند و نیمه کاره هستند باید بروند؛ امّا اگر یک کسی شاخص بود و خدا این نعمت را به او داد، او در «یوم القیامة» مسئول است. هر استعدادی را خدا به هر کسی نخواهد داد؛ اگر استعداد «راقی»[13]را به کسی داد، او باید شیخ انصاری آینده شود، او باید آخوند خراسانیشود و او باید بروجردی آینده شود! اساس دین در حوزه است؛ البته مدیران و مسئولان هم باید این مدیریت را داشته باشند، همان طوری که سید مرتضی نجف را اداره کرد. سید مرتضی به بعضی از طلبههایشان بورسیه میداد، بورسیه به همین معناست که خوب درس بخواند، استاد شود، مصنّف شود، مؤلف شود، مجتهد شودو به همین حوزه خدمت کند و بیرون نرود، این معنای بورسیه است. حالا دیگران بورسیه میدهند که بیایند مثلاً در فلان اداره خدمت کنند، این مدیر لایق به این طلبه خاص بورسیه داد که بماند در نجف و به نجف خدمت کند؛ لذاشیخ طوسی در حوزه ماند و دو کتاب از کتب اربعه را نوشت،تهذیب و استبصاربرای اوست و چندین جلد کتاب فقهی و اصولی و کلامیدیگر هم نوشت که روشن نیست چند کتاب نوشت؛ ولی دَین خود را به حوزه نجف ادا کرد. سید مرتضی که مدیر حوزه علمیه نجف بود ـ طوری که مرحوم علامه بحرالعلوم در فوائد الرّجالیة[14] نقل میکند ـوقتی که میدید یک طلبهای باهوش است بفهم مطالب است، چند اشکال و سؤال قوی کرده، ازاشکال سؤال قوی معلوم میشود که این شخص آینده خوبی دارد و در انتظار اوست. اومیدید کهاین طلبه، طلبه ای است که با دیگران فرق دارد؛ اشکالات و سؤالات خوبیمیکند، خوب هضم میکند، خوب میفهمد، به او ماهیدوازده دینار شهریه داد، آن روز دوازده دینار کافی بود که یک طلبه ای را کاملاً اداره کند. در کنار ایشانیک طلبه متوسطی بود که او هم خوش استعداد بود، امّا به اندازه شیخ طوسی نبود، بورسیه او و سهمیه بورسیه او ماهی هشت دینار بود؛ آن کسی که دوازده دینار بورسیه شد، شده شیخ طوسی و دو کتاب از «کتب أربعه» را نوشت و دَین خود را به حوزه نجف اَدا کرد، وقتی هم که کتابخانه او را سوزاندند، او دم برنیاورد و مقاومت کرد و بر اساس مکتب تشیع ماند که شده شیخ طوسی؛ امّا آن کسیکه ماهی هشت دینار بورسیه میگرفت، قاضی عبد البرّاج بود که او هم به نوبه خودش خدمت کرده است. اگر این تدبیر سید مرتضی نبود، او بعد از یک مدتی، وقتی عائله پیدا میکرد، ناچار بود منبر برود و امام جماعت شود و امام جمعه شود و دیگر شیخ طوسینمیشد! این نقش مدیریت است؛ از طرفی هم طلبههای با استعداد باید بدانند که «بینه و بین الله»مسئول هستند، این هوش را خدا به هر کس نداد، این نعمت است! این استعداد را، این حافظه را، این ضبط را، این قدرت فکر را و این سلامت را به همه نداد؛ اگر این نعمت بزرگ منشی را خدا به یک طلبه داد، او صَرف امامت جمعه و امام جماعت و نهاد نمایندگی کرد، او «یوم القیامة» مسئول است، این بورسیه الهی است! حوزه مرجع میخواهد، حوزه رهبر میخواهد،ما تا چه زمانیبعد از صد و اندی سال کنار سفره آخوند خراسانی بنشینیم؟! ما هم یک کتابی باید بنویسیم و این فقه و اصول را به روز کنیم،مگر علوم محدود است)؟ مرحوم سید مرتضیو شیخ طوسی با اینکه استاد و شاگرد بودند، شیخ طوسی در تبیانذیل همین آیه میگوید «جارانا فیه» با او مباحثه میکردیمو درگیر میشدیم، من یک پیشنهاد دادم «فاستحسنه» او قبول کرد که این ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ معنای سومی هم دارد و آن این است که اگر خدا یک دانه مثل میداشت، چندین مثل هم باید میداشت، برای اینکه «حُکمُ الأمثالِ فیما یَجوزُ و فى ما لا یَجوزُ واحدٌ»؛[15] اگر یک مورد شریک میداشت، باید جایز باشد که چندین شریک هممیداشت، چون فرقینمیکند؛ حالا که جایز است؛ گاهی تثنیه را پذیرفتند؛ نظیر﴿وَ قَالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌابْنُ اللَّهِ﴾،[16]یا تثلیث بعد از تثنیه یهودیها؛ آن که ﴿عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّه﴾ گفت گرفتار تثنیه بود، این که ﴿الْمَسیحُ ابْنُ اللَّه﴾[17] گفت گرفتار تثلیث بود:﴿لَقَدْ کَفَرَ الَّذینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ﴾[18] تا برسد به جایی که «انداد» فراوانیرا برای خدا ذکر کردند. شیخ طوسیفرمود من وقتی این مطلب را با استادم در میان گذاشتم که اگر خدا یک مثل داشته باشد، باید چندین مثل و امثال فراوان داشته باشد، او «فاستحسنه». شاگردی که وقتی استاد یکبار یا دوبار گفت بفهمد و آن را جذب میکند؛ امّا وقتی ده بار استاد بگوید و باز هم پشت صحنه باشد، معلوم میشودکه او در راه نیست.
تبیین نقش کاف در آیهٴ ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ و اقوال سهگانه آن
پرسش: احتمال دارد که کاف زائده باشد؟پاسخ: بله، این احتمال اول است. پرسش: زائده نباشد چطور؟پاسخ: زائده نباشد احتمال دوم و سوم است؛ احتمال دوم این است که این کاف زائده نیست؛یعنی کاف به معنی مثل است: «لیس مثلُ مثلِ الله شیئا» وقتی مثلِ او مثل نداشت، خود او به طریق اولیٰ مثل ندارد. معنی اول این بود که کاف زائده است و معنی دوم این است که کاف زائده نیست و بهتر مطلب را میرساند، برای اینکه وقتی مثلِ خدا مثل نداشت، یقیناً خود خدا مثل ندارد؛ این جهت مبالغه است، ما هم در تعبیرات فارسی می گوییم: مثل تو نظیر ندارد، اینکه می گوییم مثل تو نظیر ندارد،یعنی شما یقیناً نظیر نداری، پس این معنای دوم است. معنای سومی که شیخ طوسی در تبیان ادعا میکند این است که کاف زائده نیست به معنای مثل است؛ اما تالی فاسد این است که اگر خدا یک مثل داشته باشد، باید امثال فراوان داشته باشد، برای اینکه دلیل بر انحصار نیست.پرسش: ...؟ پاسخ: بله این سالبه به انتفاء محمول است؛یعنی مثل خدا معدوم است، نه به انتفاء موضوع باشد «مثل الله معدوم»، این معنا بنابر آن است که کاف زائده باشد؛ امّا اگر آیه این طور بود که «لیس مثل الله شیئا»، این سالبه به انتفاء محمول بود که مثل خدا چیزی نیست؛یعنی «لامثل له». اگر گفتیم «لامثل له» میشود، سالبه به انتفاء موضوع و لیس تامّه است، امّا صحبت در این است که این کاف را چه کنیم؟ معروف این است که این کاف، کاف زائده است، چرا زائده است؟ «للتأکید و المبالغه» این معنای رایج بین اهل تفسیر است، معنای دوم این است این کاف زائده نیست معنای خودش را دارد و برای مبالغه است و معنایش این است که مثل خدا مثل ندارد؛ وقتی مثل خدا مانند نداشت،یقیناً خود خدا هم مانند ندارد. راه سومی که مرحوم شیخ طوسی در تبیان ذکر میکند، این است کهمیگویدکاف زائده نیست. تالی فاسد آن این است که اگر مثلِ خدا مثل میداشت، منحصر به یک مورد و دو مورد و امثال آنها نبود، آن وقت امثال فراوان میداشت، در حالی که ممکن نیست خدا دارای امثال فراوان باشد. به هر تقدیر این جزء محکمترین محکمات ماست.
متوسط بودن استدلال به ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾ بر توحید
بعد فرمود: ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾، این ﴿وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ﴾از حرفهای میانی اسلام است. مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) ـ که قبلاً این حدیث نورانی از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) نقل شد ـ در توحید از وجود مبارک امام صادق نقل میکند که «هِشَامِ بْنِ سَالِم» خدمت حضرت رسید، وجود مبارک امام صادق فرمود: «أَ تَنْعَتُ اللَّه»،اینها که برای مسائل توحیدی خدمت حضرت میآمدند، اگر افراد عادی بودند به حضرت عرض میکردند: «دُلَّنِی عَلَی مَعْبُودِی» که حضرت میفرمود:«هَذَا الَّذِی أَنْتَ لَه»؛ همین که دارید!لازم است برای این شخص حضرت برهان اقامه کند؟نه،یعنی خدا هست و یکی است. این یک طایفه از روایاتی که است که مرحوم صدوق در کتاب شریف توحید نقل کرد که برخیمیآمدند خدمت حضرت عرض میکردند«دُلَّنِی عَلَی مَعْبُودِی»که حضرت می فرمود: «هَذَا الَّذِی أَنْتَ لَه»؛ همین که دارید! خدا هست و قیامتی هست و پیغمبرانی هستند و اهل بیت هستند، همین مسائل توحیدی است؛ امّا وقتی«هِشَامِ بْنِ سَالِم» خدمت حضرت میرسد، خود حضرت از او سؤال میکند که «أَ تَنْعَتُ اللَّهَ»؛ آیا خدا را وصف می کنی؟ «فَقُلْتُ نَعَمْ» بله وصف میکنم. حضرت فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف کن، ببینم چگونه وصف میکنی! عرض کرد:﴿هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ﴾؛«سمیع»مطلق و«بصیر» مطلق اوست، حضرت فرمود: «هَذِهِ صِفَةٌ یَشْتَرِکُ فِیهَا الْمَخْلُوقُون» غیر خدا هم «سمیع» و«بصیر» هستند، عرض کرد پس خدا را چگونه وصف کنم؟ فرمود نگو «سمیع» است، نگو «علیم» است، بگو علم است! شما که بگویی«علیم» است، او باید بحث کند که آیا مشتق، ذات در آن معتبر است یا نه «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ»، نه علم محض است!«نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِیهِ وَحَیَاةٌ لَا مَوْتَ فِیهِ وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِیهِ»؛ نور محض است، حیات محض است، علم محض است و این چنین نیست که «ذاتٌ ثَبَتَلَهُ المبدَأ» باشد. این جمله های نورانی را که وقتی امام ششم(سلام الله علیه) به هشام فرمود، هشام گفت:«فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِیدِ»؛[19] من از عالمترین شاگردان حضرت نسبت به توحید الهی هستم، برای اینکه فهمیدم خدا نور محض است، حیات محض است، نه «حیّ» است! نه «علیم» است! نه «سمیع» است! این «سمیع و بصیر» مرحله نازله ظهور اوست، وگرنه علم نامتناهی است، حیات نامتناهی است کهاینها مفهوماً از هم جدا هستند و مصداقاً عین هم هستند؛ امّا دیگر افراد و شاگردی مثل «هِشَامِ بْنِ سَالِم» پیدا نمیشود تا حضرت از مشتق به خود مبدأ منتقل کند، مبدأ را «قائم بالذّات» کند و بگوید ما علمی داریم «قائم بالذّات»، حیاتی داریم «قائم بالذّات» که حیاتی دارد، دیگران «حیّ» هستند؛یعنی ذاتی دارند که دارای صفت حیات هستند که گاهی حیات به آنها داده میشود و گاهیحیات گرفته میشود؛ امّا ذات اقدس الهی حیات محض است.بنابراین قرآن کریم هم ﴿هُوَ السَّمیعُ الْعَلیم﴾ را دارد برای توحید میانی، هم ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾را دارد که ضمیمه اعتراف در کنار آن معرفت است.
تدبیر آسمان و زمین با تأمین نیازمندیهای موجودات در مخزن آن
بعد فرمود بهترین تدبیری که برایآسمان ها و زمین هست، این است که همه آنچه مورد نیاز انسان ها و حیوان ها و گیاهان و جمادات است، در مخزن الهی هست،یک؛ نظم هم هست، دو؛ کلید این مجموعه به دست خود اوست، سه؛ ﴿لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾. اگر در «سماوات»و«أرض»خبری نباشد، یعنی گنجینه ای نباشد، کلید را میخواهد چه کند؟ معلوم میشود گنجینه هست! حالا در بخشهایی از پایان زندگی﴿أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها﴾[20]میشود،﴿بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَی لَهَا﴾[21]میشود،آنهایک حساب دیگری است که ﴿یَوْمَئذٍ تحَُدِّثُ أَخْبَارَهَا ٭ بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَی لَهَا﴾[22] آن گنجینهها الآن برای ما مطرح نیست؛ امّا این گنجینههای روزیِ مردم است و این روزیِ مردم کلید آن به دست اوست.
دعاها کلید مخازن رحمت الهی و رزق مردم
در روایات ائمه(علیهم السلام) هست که فرمودندکلید اصلی به دست خداست؛ ولییک کلید فرعی هم به دست شما دادند. مخازن «سماوات» و «أرض» به دست اوست، چون مخزن است،«مفاتح» که جمع «مفتح» است و«مفتح»یعنی مخزن، مخزن برای اوست،«مَفاتیح» که جمع «مِفتاح» است،یعنی کلید، به دست اوست. ﴿إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُه﴾[23]مخزن و «مَفتح»؛یعنی خزینه برای اوست!«مِفتاح»یعنی کلید به دست اوست که فرمود:﴿لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،یک کلید فرعی هم به همه ما دادند ـ این را در روایات ملاحظه بفرمایید، مخصوصاً در ماه پُربرکت شعبان ـ فرمود دعا کلید است،[24] بخوانید، بخواهید و بنالید باز میشود؛اینها را اهل بیت فرمودند، فرمودند کلید است! ما خیال میکنیماینها را فقط برای ثواب میخوانیم.اگر کلید در دست شخصی باشد و فقط آن را بگرداند، اینکه در را باز نمیکند! آدم زبان را بگرداند، این در باز نمیشود! دعا، خواستن است و با خواندن و ناله کردن، فرمود این کلید به دست شماست، چه اینکه فرمودند علم مخزنی دارد و کلید آن سؤال است.[25]
کارآمدی دعاها مشروط به فراهم بودن شرایط آن
فرمود این دعا، کلید است و با این کلید شما درِ رحمت الهی را باز کنید و این کلیدبه دست شما هم هست؛ این چنین نیست که کلید را ذات اقدس الهی گرفته باشد و به احدی نداده باشد یا به دیگران داده باشد و دیگران بخواهند باز کنند و باز نشود، این طور نیست؛ منتها این کلید سه دندانه دارد و ممکن است یک کسییک فلزی دستش باشد و هیچ کدام از این دندانهها را نداشته باشد، این دندانهها هم متقابل هم نیستند که ارتفاع آنها ممکن نباشد؛ اجتماع آنها ممکن است و ارتفاع آنها هم ممکن است،اینهامختلف هستند نه متقابل! این بیان نورانی ائمه مخصوصاً وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) که فرمود یک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً» عبادت میکنند،یک عدّه «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً» عبادت میکنند ویک عدّه هم «عَبَدُوا اللَّهَ شُکْراً»[26] عبادت می کنند، ممکن است یک کسی هیچ کدام از این سه دندانه را نداشته باشد، اینها که متقابل و نقیض هم نیستند، تا ارتفاع آنها محال باشد. او نه از جهنم خدا میترسد، نه به بهشت خدا امیدوار است و نه خدا را دوست دارد، به چه دلیل او را عبادت کند؟
سرّ عدم تأثیر دانستن دعاها در باز نمودن درِ رحمت الهی
علم که کار آن کارِ عقل نظری است و اندیشه است، او فقط دانش دارد و دانش که محرّک نیست، آن گرایش است؛ در بحثها شاید دهها بار این جا گفته شد که علم به تنهایی مشکل را حل نمیکند، متولّی کار و متولّی تلاش و کوشش و حرکت، عقل نظر نیست، عقل عمل است؛ مثل اینکه چشم و گوش متولّیدیدن هستند، امّا دویدن و فرارکردن و نجات پیدا کردن کار دست و پا هست، نه کار چشم و گوش! آن چیزی که دهها بار گفته شد این است: ما چشم و گوشی داریم، برای اینکه ببینیم و درک کنیم، همچنین دست و پایی داریم، برای اینکه فرار کنیم؛ دست و پا را برای کار دادند!انسان ها از این نظر به چهار گروه تقسیم میشوند. پس ما مَقسمی داریم که بعضی مَقسم علمی و بعضی دیگر مَقسم عملیهستند، پس ما دارای نیروی علمی و نیروی عملی هستیم؛ چهار گروه زیر این مجموعه هستند: یک گروه کسانی هستند که خوب میبینند،یعنی چشم و گوش آنها کاملاً سالم است و دست و پایاینها هم سالم است،اینها مار و عقرب را خوب میبینند،یا فرار میکنندیا دفاع میکنند، چون دست و پایشان سالم است. گروه دوم کسانی هستند که چشم و گوش آنها سالم است،لکن دست و پایاینها فلج است که اینها مار و عقرب را میبینند، ولی چون قدرت فرار ندارند مسموم میشوند. شما به اینها عینک بدهید، دوربین بدهید، تلسکوپ بدهید، میکروسکوپو ذره بین بدهید، فایده ندارد، او مشکل علمی ندارد، او مشکل عملی دارد،چون دست و پای او فلج است. گروه سوم کسانی هستند که دست و پای آنها باز و فعال است، امّا چشم و گوش آنها بسته است،اینها مقدّسان بی درک می باشند که هر چه شنیدند عمل میکنند؛ امّا چه عمل کنند،به چه عمل کنند، با کدام فتوا عمل کنند، به کدام دستور عمل کنند، کدام دعا را بخوانند، چقدر بخوانند و چگونه بخوانندنمیدانند، امّا هر چه بگویی عمل میکنند. گروه چهارم فاقد «طهورین» هستند؛یعنی نه دست و پایآنها سالم است، نه چشم و گوش آنها؛ این چهار گروه برای بیرون است،یعنی بدنه ما؛ همین چهار گروه در درون ما هم هستند. ما در درون یک متولّی داریم که مسئول اندیشه است، به نام عقل نظر که حوزه و دانشگاه کارشان این است،یک مسئول و متولّی انگیزه داریم به نام عقل عمل که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»،[27]پس مَقسم ما این چهار گروه را زیر مجموعه خود دارد؛ گروه اول کسانی هستند کهخوش اندیش و خوش انگیز هستند؛ هم خوب می فهمند و هم خوب عمل می کنند؛ هم عقل نظرشان سالم است و هم عقل عملشان، اینها عالم عادل می باشند. گروه دوم کسانی هستند که خوب میفهمندـ چه در حوزه و چه در دانشگاه ـ امّا آن عقلی که «عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»در جنگ با هوس شکست خورده است، طبق بیان نورانی حضرت امیر که فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ هَوَی أَمِیرٍ»،[28]این عقل عزمی که باید فعالیت کند ویلچری است؛ لذا آیه را میخواند عمل میکند، همین که از منبر پایین آمد طور دیگری عمل می کند. شما آیه بخوانی، اینکه خودش خوانده، تفسیر کرده و مقاله نوشته، مشکل علمی ندارد. مگر تدریس و تفسیر و علم کار میکند؟ علم پنجاه درصد است، مگر چشم فرار میکند؟ آن چیزی که فرار میکند دست و پاست که دست و پا ویلچری است؛ لذا این میشود عالم بی عمل! گروه سوم کسانی هستند که مجاری عملی آنها درست است، هر چه بگویی عمل میکنندکه کدام دعا را بخوانند و کدام دعا را نخوانند، امّا اندیشه آنها ضعیف است، این شخص مقدس بی درک است. گروه چهارم فاقد «طهورین » و جاهل «متهتّک»[29]است که نه میفهمد و نه کار میکند.
تلاش دین در تقویت انگیزه دعا و رساندن انسان به شوق و خوف
دین آمده که هم اندیشه را تقویت کند،یک؛ هم انگیزه را به روز کند، دو؛ هم بگوید اینکه فهمیدید کار به دست اوست،یک روز کار دستتان میدهد؛ آن وقت خوف ایجاد میشود و این نالهها دارد که میشود«سِلَاحُهُ الْبُکَاء»[30] این با ناله است اسلحه دارد و چون با اسلحه پیروز است، کسی که اهل ناله نباشد پیروز نیست، این شخص «سِلَاحُهُ الْبُکَاء»،یا نه خوشحال است و میگوید:«قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلَاةِ»؛[31] وقتی نماز می خواهم بخوانم نور چشم من است که تأسیمیکند به رسول خدا،یا «حباً» و «شوقاً» هست:«آهِ آهِ شَوْقاً إِلَی»[32] کذا که مانند حضرت امیر(سلام الله علیه) میشود. اگر عقل عملی در یکی از این سه جهت پویا و فعال نباشد، صِرف حوزه و دانشگاه کاری از آنها ساخته نیست. علم دارد خدا و قیامت هست،بله، امّا به من چه؟
سه عامل تقویت کننده انگیزه انسان بر دعا و عبادت
آن چیزیکه انسان را به راه میاندازدیا ترس است یا شوق است یا دوستی!اینها چون نقیض هم نیستند، ارتفاع هر سه ممکن است؛ ممکن است کسی این درسها را خوب بخواند و چون به دل ننشسته نه میترسد از جهنم، نه مشتاق بهشت است، نه دوست خدا و اولیای خداست. علم فقط مبادی آن اختیاری است نتیجه آن که اختیاری نیست؛یعنی کسی که برهان اقامه می کند چه در فقه، چه در اصول، چه در ریاضیو چه در علوم دیگر، وقتی دلیل قائم شد، چه بخواهد و چه نخواهد میفهمد، هیچ کس نمیتواند بگوید که من نمیخواهم بفهمم، همین که برهان اقامه شد او فهمید؛ این قضیه را می گویند «عقد» و عقد هم یعنی گِرِه، این «است» که در فارسی است و این «هو» که در عربی است، این کلمات گِرِهی است بین موضوع و محمول؛ لذا در کتابهای منطق ملاحظه فرمودید که می گویند: «تُسَمی القَضیةُ عَقدا»؛یعنی گِرِه است: «الف» «باء» است، این کار حوزه و دانشگاه است! امّا عصاره این قضیه را به جان خود بخواهد گره بزند این اختیاری است؛ ممکن است چیزی را صددرصد بفهمد، ولی گره نزند؛ این﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْما﴾[33]این است،ایمان اضطراری نیست! ایمان اختیار محض است، چون کار شأن و قوه دیگر است، علم است که اختیاری نیست و اینکه می گویند ضروری برای همین است. انسان وقتی در قبال مقدمات ضروری قرار گرفت، مُضطر است که بفهمد؛ یعنی وقتی گفتند دو دوتا، او حتماً چهارتا را میفهمد و زوجیت آن را هم میفهمد؛ حالا ممکن است زبانی انکار بکند، ولی فهمیده است. ممکن نیست مقدمات علمی برای عقل نظر که مسئول اندیشه است حاصل شود و کسی بگوید من نمیخواهم بفهمم، زیرا او فهمیده؛ اما میتواند بگوید من باور ندارم، بله کاملاً میتواند بگوید، چرا؟ چون یک سرانگشت دیگری میخواهد که عصاره قضیه را به جان خود گره بزند که میشود عقیده، این عقیده غیر از آن «عقد» است؛ این عقیده ایمان است، فعل اختیاری است، دست خود آدم است و هیچ ممکن نیست که کسی بر او تحمیل کند، این تا آخر زندگی اختیاری است و کمال هم در همین است. علم اختیاری نیست؛ ولی ایمان اختیاری است. یقینِ علمی اختیاری نیست؛ امّا باور عملی اختیاری است، آن وقت این اختیار اگر هیچ کدام از این مبادی نباشد ـ معاذ الله ـ ممکن است انسان یک چیزی را صددرصد بفهمد، ولی باور نکند که «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سیئات اعمالنا».
[1]اعراف/سوره7، آیه156.
[2]بقره/سوره2، آیه2.57.
[3]بقره/سوره2، آیه2.57.
[4]بقره/سوره2، آیه2.0.
[5]احزاب/سوره33، آیه36.
[6]نساء/سوره4، آیه59.
[7]انعام/سوره6، آیه163.
[8]جامع الأخبار(للشعیری)، محمدالشعیری، ص101.
[9]الأمالی، ابی جعفرمحمدبن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی، ص518.
[10]بقره/سوره2، آیه179.
[11]التبیان فی تفسیر القرآن، الشیخ الطوسی، ج9، ص 148.
[12]التبیان فی تفسیر القرآن، الشیخ الطوسی، ج9، ص 149.
[13]لغت نامه دهخدا، راقی: بالارونده، آن که برشود، آن که پیش رود.
[14]الفوائد الرجالیة، السید بحر العلوم، ج3، ص 104 و 105.
[15]فقه(047)، دفترتبلیغات اسلامی قم، ج1، ص4.
[16]توبه/سوره9، آیه30.
[17]توبه/سوره9، آیه30.
[18]مائده/سوره5، آیه73.
[19]التوحید، الشیخ الصدوق، ص146.
[20]زلزله/سوره99، آیه2.
[21]زلزله/سوره99، آیه5.
[22]زلزله/سوره99، آیه4.
[23]حجر/سوره15، آیه21.
[24]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج2، ص468.
[25]المجازات النبویة، السیدالشریف الرضی، ص200.
[26]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج19، ص68.
[27]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص11.
[28]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج19، ص31.
[29]لغت نامه دهخدا، متهتّک: بی پروا، رسوا، مفتضح، پرده دریده.
[30]اقبال الاعمال(ط-القدیمه)، السیدبن طاووس، ج2، ص710.
[31]الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج5، ص321.
[32]شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج18، ص347.
[33]نمل/سوره27، آیه14.
تاکنون نظری ثبت نشده است