- 691
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 124 سوره بقره - بخش دوم
درس آیت الله جوادی آملی با موضوع تفسیر آیه 124 سوره بقره - بخش دوم
- معنای ابتلا و تلازم آن با امتحان
- موارد امتحان
- فلسفه امتحان
- تمحیص انسان با امتحان
- ابتلا گاهی به سلامت و گاهی به مرض
- امتحان به سلامت سخت تر از امتحان به مرض است
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
﴿وَإِذِ ابْتَلَیٰ إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ﴾
قبل از ورود در آن بحثهای کلّی امامت، لازم هست که جزئیّات این آیهٴ مبارکه معنا بشود. بخشی از این جزئیّات را در جلسهٴ قبل عنایت فرمودید. أصل ابتلا که به معنای اختبار و امتحان گفته میشود، روی لازمهٴ این معناست، نه اینکه واقعاً ابتلاء معنای مطابقیش امتحان باشد. بیان ذلک این است که ثلاثی مجرّد و ریشهٴ اصلی کلمهٴ ابتلاء، آن بِلاٰ و کهنگی است. چیزی که فرسوده شد، کهنه شد، میگویند که بلا و کهنگی به او رسید. و اگر چیزی کهنه شد، تمام خصوصیّات ذاتی و عرضیاش مشخّص میشود از این جهت امتحان را میگویند: ابتلاء. وقتی کسی بگوید از خصوصیّتهای این شخص با خبر هستم، میگوید: من کهنهاش کردهام. من کهنهاش کردهام یعنی در طیّ مدّتها خصوصیّتهای نفسانی او برای من مشخّص شد. همان طوری که اگر کسی فرش یا لباسی را کهنه کند، در طیّ سالیان متمادی آن را به کار بگیرد، همهٴ خصوصیّتهای آن فرش و لباس برای شخص روشن میشود که آیا رنگش ثابت است یا متغیّر، زود میرود یا دیر میرود، جنس آن محکم است یا سست با کهنه کردن مشخّص میشود که این شئ جوهرش چیست؟ امتحان را از همین ماده گرفتهاند، ابتلا را از همین ماده گرفتهاند. اگر کسی شخصی یا چیزی را با این امور بیازماید تا روشن شود جوهرش و أعراضش چگونه است، میگویند: آن را ابتلا کرد، امتحان نمود. یعنی کهنهاش کرد. یعنی با این تجربههای فراوان آن را کهنه کرد و با این کهنه کردن مشخّص شد که جوهر او و عرض او، صفت او و ذات او چیست؛ پس ابتلا لغتاً به معنای امتحان نیست. اصلش از بِلا و کهنگی است، بَلِیَ؛ یعنی کهنه شد. «اَبلیته» یعنی کهنهاش کردم. یا «ابتلیته» یعنی این لباس را آنقدر پوشیدم که کهنهاش کردم. خدا هم که میفرماید: اگر خواستید أموال یتامیٰ را به آنها بدهید: ﴿و ابتلوا الیتامیٰ﴾ ؛ یعنی آنها را کهنهاش کنید، چندین بار بکار گیرید، ببینید که قدرت ادارهٴ مال را دارند یا ندارند. اگر رشدشان با این کارهای مکرّر روشن شد، آنگاه ﴿فادفعوا الیهم اموالهم﴾ ؛ پس إبتلا یعنی کهنه کردن، چون با کهنه کردن گوهر آن شئ مشخّص میشود از این جهت به آن امتحان هم میگویند.
استعمال لفظ و ارادهٴ لازم معنا در کلمهٴ «افتنان»
چه اینکه افتتان هم همینطور است، فتنه نه یعنی امتحان، افتتان نه یعنی امتحان، فتنه یعنی گداختن؛ وقتی انسان طلا را در آتش داغ میکند و آب میکند تا روشن بشود گوهرش چیست، این کار را میگویند: فتنه. «فتن الذهبَ بالنّار»؛ یعنی این طلا را در آتش گذاشت تا روشن بشود خالص است یا مشوب است. چون با این فتنه و گداختن، گوهر این طلا روشن میشود از اینجا معنای امتحان را از افتنان به در آوردهاند؛ پس نه فَتَنَ به معنای امتحان است لغتاً، نه ابتلیٰ به معنای امتحان است، بلکه لازمهٴ معناست و چون لازمهٴ هر دو یک امر است، لذا یکی را جای دیگری و همراه دیگری استعمال میکنند. گاهی یکی مفعول مطلق دیگری قرار میگیرد. مثلاً چون قعود با جلوس هماهنگاند و همسانند، میگویند: «قعد جلوساً» یا «جلس قعوداً»، گاهی خدای سبحان فتنه و ابتلا را هم کنار هم ذکر میکند. میفرماید: ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنة﴾ این ﴿فتنةً﴾ مفعول مطلقی است که معنایش با فعل یکسان است، گرچه مادّهاش با فعل یکسان نیست؛ نظیر «قعد جلوساً» امّا این ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنةً﴾ که فتنه مفعول مطلق ﴿نبلو﴾ است، هم ﴿نبلوا﴾ لازمهٴ معنایش امتحان است. از آن بلا اصطیاد شده است، هم فتنه. فتحصّل که نه فتنه به معنای امتحان است لغتاً، نه ابتلا، بلکه هر دو لازمهٴ آن معنای اصلی و لغوی خودشان هستند. لذا گاهی خدای سبحان اینها را کنار هم ذکر میکند، گاهی با هم ذکر میکند، گاهی فرادا ذکر میکند. گاهی میفرماید که ﴿و نبلوکم﴾ گاهی میفرماید: ﴿ولیُبْلِیَ﴾ یا ﴿نبتلیه﴾ و امثال ذلک، گاهی هم میفرماید: ﴿یفتنون فی کل عام مرّة﴾ ؛ گاهی خصوص فتنه، گاهی خصوص بلوا، گاهی هر دو.
راز آزمونهای الهی
مطلب دیگر آن است که در حقیقت ابتلا و امتحان جهل ممتحِن مأخوذ نیست.
تذکر: پرهیز از انسان محوری در جهانبینی و قرآنشناسی
ما در مسائل و معارف نباید انسان را محور قرار بدهیم، نه در جهان بینی، نه در قرآن شناسی. یک وقت ما انسان محوری فکر میکنیم آن وقت دلمان میخواهد که کلّ جهانبینی یا کلّ معارف قرآن، بر محور اندیشهها و شناختهای انسانی باشد. یک وقت خود را مهرهای از مهرههای این موجودات عالم وسیع میبینیم. نه اینکه خود را أصل ببینیم، هر چه ما میاندیشیم آن حق باشد، هر چه به میل ماست آن خیر باشد، هر چه به میل ما نیست آن شر باشد، آنگاه ما هم میتوانیم جهان را بشناسیم، هم میتوانیم با آیات قرآن بیشتر أنس پیدا کنیم. پس مسئلهٴ شناخت، انسان محوری نیست. ما اگر خواستیم ببینیم در جهان چی خوب است، چی بد است، آمارگیری کنیم که شر بیشتر است یا خیر نباید انسان را أصل قرار دهیم که هر چه برای انسان خوب است آن خیر است و هر چه برای انسان خوب نیست آن شر است. موجودات عالم فراواناند، این فلک هست، این مَلَک هست، هر موجودی برای خود یک سلسله ملایماتی دارد، یک ناملایماتی دارد. انسان هم مهرهای از موجودات عالم هستی به شمار میرود. در شناخت آیات قرآن انسان محور نیست که ما خودمان را بسنجیم بگوئیم: چون ما وقتی امتحان میکنیم، جاهلیم نمیدانیم که آن شخص دارای چه خصوصیّت است، لذا امتحان میکنیم. چون امتحان با جهل ممتحِن همراه است، آنگاه سؤال میکنیم که خدا امتحان میکند یعنی چه؟ در حالی که اینچنین نیست.
در حقیقت إبتلا و در حقیقت امتحان، جهل ممتحن مأخوذ نیست که اگر یک جایی ممتحن عالم بود، این امتحان نباشد. یا مجازاً امتحان باشد، اینچنین نیست.
ـ آشکار شدن نهاد و نهان ممتَحن در پرتو امتحان
ابتلا و امتحان برای آن است که گوهر آن ممتحَن ظاهر بشود. خواه ممتحِن نداند کما در انسان یا ممتحن بداند کما در خدای سبحان، در حقیقت امتحان، بیش از این أخذ نشده است؛ کاری بشود که آن نهان و نهاد ممتحن شکوفا بشود، این حقیقت امتحان است، خواه آن ممتحن بداند در درون ممتحن چیست، خواه نداند. در انسانها نوعاً با جهل ممتحِن همراه است؛ ما نمیدانیم در درون این اشخاص چیست، لذا امتحان میکنیم ببینیم که عالمند یا نه. ولی خدای سبحان با اینکه عالم بما فی الصدور است، مع ذلک میآزماید. میآزماید نه یعنی برای اینکه خود بداند، برای اینکه آنچه در گهر ماست مشخّص بشود؛ پس در حقیقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نیست. آنچه در حقیقت امتحان مأخوذ است آن است که چیزی در نهان ممتحَن باشد که با آن کهنه کردن و فرسایش ظهور و بروز کند، این حقیقت امتحان است.
تفاوت امتحان بشری و الهی
خدای سبحان که امتحانها را بیان میکند میفرماید به اینکه من اگر بخواهم، هم بدون شما کار میکنم، هم بدون امتحان میدانم در درون شما چیست. شما که امتحان میکنید برای آن است که نه بدون امتحان میتوانید کاری را از پیش ببرید، نه بدون امتحان از درون مستحضرید. بیان ذلک این است که ما اگر خواستیم کاری را به کسی ارجاع کنیم باید او را بیازمائیم. چون نیازمندیم که کار را به کسی إرجاع کنیم و آن شخص کار را انجام بدهد این یک نیاز و از درون و لیاقت او بیخبریم این دو نیاز، لذا او را میآزماییم تا هم از درون او با خبر بشویم، هم کار را بتوانیم به او ارجاع بکنیم. این دو حاجت برای ماست و هیچکدام از این نیازها در حقیقت امتحان، مأخوذ نیست. لذا خدای سبحان میفرماید به اینکه من قبل از امتحان میدانم در نهان شما چی هست این یک و اگر بخواهم کار را انجام بدهم نیازی هم ندارم به شما، خودم هم میتوانم انجام بدهم این دو. ولی من میخواهم آنچه که درون شماست، رشد کند، شما ترقّی کنید.
ـ رشد و ترقی ممتحَن
در سورهٴ مبارکهای بنام رسول خدا(صلّی الله علیه وٰاله وسلّم) است آیهٴ ٤ میفرماید به اینکه ﴿فإذا لقیتم الّذین کفروا فضرب الرّقاب ...﴾؛ وقتی با کفّار در میدان نبرد برخورد کردید گردن اینها را بزنید: ﴿... حتّیٰ اذا أثخنتموهم فشدّوا الوثاق فامّا منّاً بعد و امّا فداءً حتّی تضع الحرب أوزارها ذلک ...﴾ ، آنگاه فرمود: ﴿... و لو یشاء الله لانتصر منهم و لکن لیبلوا بعضکم ببعض﴾ ؛ اگر خدا بخواهد از کفّار انتصار میگیرد. انتصار؛ یعنی انتقام. «اِنْتَصَرَ»؛ یعنی «اِنْتَقَمَ» آن خدایی که میفرماید: ﴿انّا من المجرمین منتقمون﴾ میتواند از کفّار انتقام بگیرد به اندک قدرتی، ولی میخواهد ما را بیازماید. فرمود: میخواهد شما را بیازماید ببیند که کدامیک از شما توفیق جهاد و نبرد علیه کفر را دارید. اینطور نیست که شما را میآزماید که تا در بین شما آنکه لایق و کاردان است مشخّص بشود و خدا کارش را به دست شما انجام بدهد، روی نیاز، اینطور نیست: ﴿و لو یشاء الله لانتصر منهم﴾ ؛ اگر خدا میخواست چه اینکه با آن جریان ﴿و أرسل علیهم طیراً ابابیل﴾ از کفّار و ابرهه و امثال آنها انتقام گرفت. از سایر کفره و طغیانگران هم انتقام گرفت. فرمود: اگر خدا میخواست از کفّار انتقام میگرفت و نیازی هم به جبهه رفتن شما نبود، ﴿ولکن لیبلوا بعضکم ببعض و الذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضلّ اعمالهم﴾ ؛ فرمود: آنها که شربت شهادت نوشیدند، کار آنها را خدا بیهدف نمیگذارد و کار آنها را به مقصد میرساند این یک مطلب.
ـ تمحیص و خالص کردن دلهای مؤمنان
باز در بخشهای دیگر فرمود: من اگر شما را میآزمایم، نه برای آن است که از درونتان با خبر بشوم، چون ﴿و الله علیمٌ بذات الصّدور﴾ در سورهٴ آلعمران آیهٴ ١٥٤ میفرماید به اینکه وقتی جریان جنگ پیش میآید عدّهای راحت طلباند که ﴿قد اهمّتهم انفسهم﴾ اینها فقط به فکر خودشان هستند، همان خود طبیعی و حیوانی: ﴿یظنّون بالله غیر الحقّ ظنّ الجاهلیّة یقولون هل لنا من الأمر من شیءٍ قل انّ الامر کلّه لله یخفون فی انفسهم ما لایبدون لک یقولون لو کان لنا من الأمر شئٌ ما قتلنا هٰیهنا﴾ ؛ آنها منافقند در نهانشان حرفی دارند که اظهار نمیکنند و اگر احیاناً أجساد پاک شهدا را از میدان آوردند، اینها میگویند به اینکه اگرحق با ما بود که ما این قدر کشته و تلفات نمیدادیم، از این حرفها میزنند. رسول خدا را خدای سبحان مأمور کرد، فرمود: ﴿قل لو کنتم فی بیوتکم﴾ ؛ فرمود: بر فرض شما در خانههایتان باشید، در خانههایتان بنشینید، اینچنین نیست که خدای سبحان دینش را رها کند و یاری نکند: ﴿لبرز الّذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم﴾ ؛ آنها که توفیق شهادت نصیب آنها میشود، آنها به میدان میروند و دین را یاری میکنند، این یک مطلب. ﴿و لیبتلی الله ما فی صدورکم﴾ ؛ این کار برای ابتلاست، خدا میخواهد شما را کهنه کند. چندین بار میآزماید تا آنچه در درون شماست روشن بشود: ﴿و لیبتلی الله ما فی صدورکم و لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ ؛ آنچه در قلب شماست تمحیص کند. تمحیص همان کاری است که زرگرها میکنند. یعنی محص ومحض را از مشوب و مخلوط جدا میکنند. محص همان معنای مقارن با محض را دارد. تمحیص مشابه با تمحیض است. امتحان کردن و افتتان کردن، همان کاری است که زرگر میکند. برای اینکه آن طلای محص و طلای محض را از مشوب و مخلوط جدا کند.
خدای سبحان عالم به سرّ و مخفیتر از سرّ
آنگاه برای اینکه مبادا کسی خیال کند، خدای سبحان قبل از امتحان آگاه نیست، فرمود: ﴿و الله علیمٌ بذات الصّدور﴾ ؛ آنچه که ذات الصّدر است خدا میداند. چه مطلبی ذات الصّدر است؟ سرّ، ذات الصّدر است، جهر ذات الصّدر نیست. چون جهر در لب است و در بدن و در جوارح. أسرار است که در صدر است. آن اسرار را میگویند: ذات الصدور، یعنی صاحب صدر. جایگاهش سینه است. فرمود: خدای سبحان اسرارتان را میداند. اینچنین نیست که با آزمایش بداند.
در بخش دیگر فرمود به اینکه نه تنها اسرار شما را میداند آنچه که رازتر از سرّ است و أحیاناً شما نمیدانید که در نهانخانهٴ خود چه نهفتهاید، خدا میداند. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ و أخفیٰ﴾ ؛ فرمود: اگر شما با جهر و آشکار سخن بگویید، این جهر را که خدا میداند خیلی روشن است، دیگر نیازی به گفتن ندارد؛ لذا نفرمود «ان تجهر بالقول فانه یعلم الجهر»، این را دیگر نفرمود. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ﴾، وقتی سرّ را میداند، یقیناً جهر را هم میداند. ﴿واخفیٰ﴾؛ آنچه که اخفای از سرّ است. گاهی أمر بر خود انسان مشتبه میشود، نمیداند که این خودِ حقیقیِ اوست یا این خود دروغین اوست که در طی سالیان متمادی جای او نشسته است.
ٰمثالی برای مخفیتر از سرّ
یک وقتی شیخنا الاستاد مرحوم علاّمه شعرانی(رضوان الله علیه) برای اوّلین بار این فرمایش را ما از ایشان شنیدیم. فرمودند به اینکه گاهی انسان یک کتابی را در دوران تحصیل و طلبگیاش مطالعه میکند. مطلبی را از آن کتاب در کنار ذهنش بایگانی میکند این میماند، آنگاه بعد از ده سال، بیست سال، سی سال وقتی به یک مقام علمی رسید به کتابهایی که نزدیک اوست مینگرد و آن مطلبی که سی سال قبل دید کم کم خودش را نشان میدهد. این شخص آن کتابهایی که دم دست اوست، مراجعه میکند، مطالعه میکند آن مطلب خودش را از کنار ذهن نشان میدهد، آن مطلب را این شخص در این کتابها نمیبیند، آنگاه دست به قلم میکند، میگوید به اینکه آنچه که به ذهن من آمد «لم یسبقنی الیه أحد»؛ یعنی من ندیدم کسی گفته باشد. این تحلیلی است که ایشان داشتند.
مشابه همین را ما در فرمایشات مرحوم شیخ در مکاسب یک وقتی دیدیم، مرحوم شیخ در مکاسب یک مطلبی را از تذکرهٴ مرحوم علاّمه نقل میکنند، چون مکاسب را در طی چندین سال نوشتهاند، یک کتابی نبود یک سال یا دو سال نوشته باشند. یک مطلب بلندی را از مرحوم علاّمه در تذکره نقل میکند بعد در آخرهای مکاسب همان مطلب را میگوید: «لم یسبقنی الیه احد»؛ سرّش این است که انسان از خاطرات سی سال قبلش آگاه نیست که این مطلب از کجا در خاطرش آمده است. لذا مطلب نو ظهور آوردن در طی این قرون کار آسانی نیست. اگر کسی بگوید: این حرف بی سابقه است، یک مقدار دشوار است انسان بتواند بپذیرد. اینکه مرحوم شیخ فرمود: «لم یسبقنی الیه احد» برای اینکه این مطلب أخفای از سرّ بود. یعنی در نهانخانهٴ او آنچنان تعبیه شده بود که برای خود او هم روشن نبود.
گاهی انسان یک سلسله رازهایی دارد که نمیداند که این از جای دیگر آمده دفینه شده است. خدای سبحان میفرماید به اینکه اگر شما بطور جهر سخن بگویید که خوب معلوم است، اگر بطور جهر سخن نگویید، مطلبی را به عنوان سرّ در دل داشته باشید، آن را هم ما میدانیم. و آنچه که پشت پردهٴ اسرار است و شما نمیدانید و خیال میکنید حق است ما میدانیم از کجا آمده: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ و اخفیٰ﴾ .
بنابراین اگر یک وقتی خدای سبحان امتحان میکند برای آن است که آن گوهر افراد روشن بشود ﴿لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ ؛ برای تمحیص است، نه برای علم به محض. یک وقت است که یک زرگر کاملاً طیّ سالیان متمادی که در کارش تخصّص دارد وقتی یک طلا را ببیند. میفهمد که مخلوط است یا صاف. برای اینکه آن مخلوط خلطش را کنار ببرد و صافش را علیٰ حده جدا کند آن را میگدازد. نه اینکه آن را در کوره میگذارد تا ببیند صاف است یا ناصاف، بلکه آن را در کوره میگذارد که ناصافیش را کنار ببرد. خدای سبحان میفرماید: من شما را امتحان نمیکنم برای اینکه بفهمم. بلکه برای اینکه ناصافیتان را کنار ببرم. برای تمحیص است نه برای علم. ﴿لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ آنچه که در دلهای شماست از کدورتها و دُردیها و ناصافی آنها را کنار ببرم آن صاف را بگذارم. پس امتحان خدا برای صاف کردن و مصطفیٰ کردنِ انسان است، نه برای عالم شدن. و من هنا یظهر اگر در بعضی از آیات دارد که ما شما را میآزماییم: ﴿نعلم المجاهدین منکم و الصّابرین﴾ ؛ این علم، علم فعلی است. علم فعلی را از مقام فعل میگیرند. یعنی در مقام فعل قبلاً تمیّز نبود الآن تمیّز هست وگرنه ﴿والله علیم بذات الصّدور﴾ ؛ او به ذات الصّدور عالم است، یعنی آنچه که صاحب صدر است، آنچه که صاحب قلب است، آن رازی که صاحب قلب است و در دل هست و دل را رها نمیکند معلومِ خدای سبحان است. پس این هم آن مطلب که در حقیقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نیست.
عدم اشتراط آزمون الهی به زمان و حالتی خاص
مطلب دیگر آن است که امتحان همیشه نظیر کورهٴ زرگرها نیست که انسان را گداخته کند. گاهی انسان را با پرنیان میپرورانند. گاهی هم در کوره گداخته میکنند. گاهی فتح است گاهی هزیمت است. گاهی ضرّاء است، گاهی سرّاء است. امتحان الٰهی اینچنین نیست که همیشه انسان را در کوره بگذارد و گداخته کند. گاهی هم در کنار فرشهای نرم میپروراند؛ لذا فرمود: هر حالتی که برای مؤمن پیش میآید امتحان است. گاهی انسان را بیمار میکند در کنار تخت بیماری میآزماید، گاهی به انسان سلامت میدهد در مدرسه یا محلّ کار او را به سلامت امتحان میکند. الآن از نظر قرآن ما مبتلا به سلامتیم و آن بیماران بیمارستانها مبتلا به مرضاند، هم آنها ممتحَناند، هم ما. ما مبتلا به سلامت و رفاهیم، آنها مبتلا به مرض و رنجاند. چیزی در جهان طبیعت به عنوان جزا نیست؛ اگر هم یک وقتی خدای سبحان در اثر سوابق کار چیزی به انسان داد، باز هم به عنوان امتحان است. چون آنچه در جهان طبیعت است آزمون است. دار جزا فقط قیامت است. الآن ما مبتلا به سلامتیم بیماران مبتلا به مرضاند، آنها باید صابر باشند تا از آزمون به در آیند، ما باید شاکر باشیم تا از آزمون به در آییم. لذا گاهی خدای سبحان ما را به سرّاء گاهی به ضرّاء میآزماید.
ـ دشواری امتحان به سراء از امتحان به ضرّاء
و امتحان به سرّاء دشوارتر از امتحان به ضرّاء است؛ زیرا آنکه بیمار شد میفهمد که مبتلاست، لذا صابر است و به خدا پناه میبرد. ما که سالمیم متأسّفانه نمیدانیم که مبتلا به سلامتیم، به غفلت میگذرانیم. لذا خدای سبحان فرمود: ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنةً﴾ ، سورهٴ أنبیا آیهٴ ٣٥ این است. مرحوم أمین الاسلام طبرسی در مجمع نقل کرد وقتی امیرالمؤمنین(سلام الله علیه) بیمار شد، کسی به حضور حضرت برای عیادت شرفیاب شد، عرض کرد: کیف حالک؟ فرمود: «أصبحت بشرٍ» عرض کرد: شما هم میگویید شرّ؟ فرمود: آری خدای سبحان فرمود: ﴿کل نفس ذائقة الموت و نبلوکم بالشّرّ و الخیر فتنة﴾ ؛ مرض شرّ است سلامت خیر،. آنکه مریض است مبتلا به شرّ است، آنکه سالم است مبتلا به سلامت و خیر است. چیزی بی حساب نیست. اگر چیزی بی حساب بود، آنگاه سلامت ما امتحان نبود. اگر سلامت ما در برابرش یک مسؤلیّتی هست معلوم میشود الآن ما مبتلا به سلامتیم. لذا فرمود: ﴿ونبلوکم بالشّرّ والخیر فتنةً﴾؛ فتنةً یعنی برای امتحان، ﴿و الینا ترجعون﴾ آن وقت این ﴿نبلوکم بالشّرّ و الخیر فتنةً﴾ مثل آن است که بفرماید: «ونبولکم بالشّرّ والخیر بلاءً» که این مفعول مطلقی است از معنای فعل، نه از لفظ فعل.
در سورهٴ اعراف هم مشابه این معنا را فرمود که ما آنها را به حسنات و سیّئات آزمودیم و امتحان کردیم: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّیّئات﴾ ، در سورهٴ اعراف آیهٴ ١٦٨ اینچنین آمده: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّیّئات لعلّهم یرجعون﴾ ؛ ما این گروه را گاهی نعمت دادیم، رفاه دادیم بلکه شاکر باشند. گاهی از آنها گرفتیم، آنها را مبتلا کردیم بلکه صابر باشند. اینها نه در حسنات و رفاه به ما برگشتند، نه در سیّئات و رنج به ما برگشتند، در حالی که ما با هر دو امر آزمودیم.
تذکر: بهرهمندی و رفاه نشانهٴ تکریم الهی نیست
لذا در سورهٴ مبارکهٴ فجر ملاحظه میفرماید که ﴿فامّا الانسان إذا ما ابتلیٰه ربّه فأکرمه و نعمة فیقول ربّی اکرمن ٭ و اما اذا ما ابتلیٰه فقدر علیه رزقه فیقول ربّی أهانن ٭ کلاّ﴾ ، در سورهٴ فجر این دو اصل را مشخّص کرد، فرمود: انسان خود محور نباشد، خیال نکند به اینکه اگر ما یک وقتی به او سلامت یا رفاه دادیم او را گرامی داشتیم یا اگر یک وقتی او را مبتلا کردیم به مرض و فقر او را تحقیر کردیم. اینچنین نیست. هر دو ابتلاست. ﴿امّا الانسان﴾؛ یعنی تودهٴ انسانها اینچنین میاندیشند: ﴿اذا ما ابتلیٰه ربّه فاکرمه و نعمّه فیقول ربّی أکرمن﴾؛ اگر ما کسی را به سلامت مبتلا کردیم، به مال مبتلا کردیم، به فرزند مبتلا کردیم، این میگوید: خدا مرا گرامی داشت. نمیداند که دادن مال، دادن فرزند، دادن آبرو و حیثیّت اینها امتحان است، یک وقت شخص مبتلا به عقم است، یک وقت مبتلا به فرزند است. اینطور نیست که ما کار را کرده باشیم و دار امتحان را پشت سرگذاشته باشیم، حالا به مقصد رسیده باشیم که، هرچه به ما داده است امتحان است. فرمود: آنکه دارد مبتلاست، آنکه ندارد مبتلاست و حرف هر دو گروه را هم ردع کرده است، فرمود: ﴿فامّا الانسان اذا ما ابتلیٰه ربّه﴾؛ ابتلاء، ﴿فأکرمه﴾ یعنی به حسب ظاهر گرامی داشت، ﴿فأکرمه و نعّمه فیقول ربّی اکرمن﴾؛ من پیش خدا مکرّم هستم. ﴿و اما اذا ما ابتلیٰه فقدر علیه رزقه﴾ ؛ قَدَرَ یعنی ضَیَّق. «ومن قدر علیه رزقه»؛ یعنی ضُیِّقَ. اگر کسی روزی او تنگ شد و کم شد «إذا قدر»؛ رزقش را کم کردیم، ﴿فیقول ربّی اهانن﴾ ؛ خدا مرا اهانت کرده است ﴿کلاّ﴾ این کلاّ حرف ردع است، هر دو را ابطال کرد. فرمود: نه آن اکرام است، نه این تحقیر، هر دو امتحان است. تا ببینیم چه کسی شاکر است و چه کسی صابر.
و اینچنین نیست که همه را به یک نحوه امتحان بکنیم، گاهی سلامت است، گاهی غیر سلامت؛ لذا وقتی سلیمان(سلام الله علیه) به آن نعمت عظمیٰ رسیده است میگوید: این امتحان است. شاگردانی تربیت کرد که طیّ الارض داشتند، توان آن را داشتند که در کوتاهترین مدّت آن تخت ملکهٴ صبا را منتقل کنند. در سورهٴ نمل آیهٴ ٤٠ اینچنین میفرماید که ﴿قال الّذی عنده علمٌ من الکتاب أَنَا ٰاتیک به قبل ان یرتدّ إلیک طرفک فلمّا رٰاه مستقرّاً عنده﴾ ؛ وقتی سلیمان(سلام الله علیه) این تخت را در کوتاهترین مدّت پیش خود حاضر دید: ﴿قال هذا من فضل ربّی﴾ ؛ این جزای کار نیست، این فضل الٰهی است: ﴿لیبلونی﴾؛ تا مرا امتحان کند: ﴿ءأشکر ام اکفر﴾ ، آنگاه میفرماید به اینکه، اینکه میخواهد مرا امتحان کند، نه برای آن است که درون من برای او مشخّص بشود و مشکل علمی یا عملی او حل بشود، اینطور نیست، او همانطوری که علیم بذات الصدور است، غنیّ عن العالمین هم هست؛ لذا فرمود: میخواهد مرا بیازماید که ﴿ءأشکر ام أکفر و من شکر فانّما یشکر لنفسه و من کفر فانّ ربّی غنیٌّ کریم﴾ ؛ پس نه امتحان خدا برای آگاه شدن اوست، نه برای ارجاع کار بعدی است. فقط برای تمحیص است تمحیص یعنی تمحیض، چون خدا خالص میطلبد: ﴿لله الدّین الخالص﴾ با امتحان میخواهد تمحیص کند، یعنی تخلیص کند ولاغیر. واین امتحان در همهٴ حالات است، یک وقت است کسی ابروی اجتماعی دارد این مبتلاست به حیثیّت. یک وقت است کسی است که وقتی جایی وارد شد، ده نفر به احترام او بر میخیزند، این مبتلاست به حیثیّت اجتماعی، یک وقت است یک کسی است که وارد شد، کسی هم به احترام او بر نمیخیزد و او آهسته یک گوشهای مینشیند، این مبتلاست به خمول بودن و خاموش بودن، هر دو امتحان خداست. نه او باید خیال کند که تحقیر شده است، نه این باید بپندارد که تکریم شده است، روزگار است آنی هم بر میگردد.
چهرههای مختلف روزگار و امتحان الهی
بارها به عرضتان رسید این در کلمات قصار حضرت امیر(سلام الله علیه) است. در این کلمات قصاری که در آخر نهج البلاغه است. فرمود به اینکه خدای سبحان هیچ کسی را به جایی نرساند که برای او تکریم بکنند، طوبیٰ له بگویند: «الاّ وقد خبأ له الدّهر یوم سوءٍ» ؛ اگر امروز گفتند زنده باد فردا یک مرگ بر فلانی هم به دنبالش هست. این طبع روزگار است. چه برای انبیاء، چه برای أولیا، چه برای افراد عادی. این یک چهره بودن را خدا به روزگار نداد. برای هر کسی روزگار یک روز خوشی که داشت یک «خبأ له الدهرُ یوم سوءٍ» هم هست، این هست، این طبع روزگار است. نه آن أوّلی إکرام است نه این دوّمی تحقیر است. آنچه عاقل نیست از اوّلی برداشت استحقاق میکند از دوّمی برداشت تحقیر در حال اوّل خوشحال است در حال دوّم نگران. آن که جزء اولیای الٰهی است: ﴿لاخوفٌ علیهم و لٰاهم یحزنون﴾ ، او محنت را و منحت را هر دو را آزمون میداند، هم مِحَن الٰهی، هم منح الٰهی. منحه در برابر محنت است. خدای سبحان آنچه را که به عنوان منحت میدهد اینها امتحان میدانند، آنچه را هم که به عنوان محنت میدهد اینها امتحان میدانند؛ چون هم گذراست یکی و هم در برابرش تکلیف و مسؤلیت است، این دوتا؛ لذا سلیمان(سلام الله علیه) میفرماید: این امتحان است، اینکه من دارای شاگردانیام که طیّ الارض دارند، نه تنها میتوانند بروند بلکه در کوتاهترین مدّت میتوانند آن تخت را از سبا به فلسطین بیاورند، این فضل الٰهی است تا مرا بیازماید. مرا بیازماید، نه برای اینکه بداند، بلکه برای اینکه مرا تخلیص کند، او بندهٴ خالص میخواهد. میخواهد مرا مخلَص کنم. از هر قید و رنجی که غیر خدایی است مرا تطهیر کند. اینها زمینه میشود برای شناخت مسئلهٴ امتحان الٰهی.
ذبح فرزند آزمونی برای ابراهیم و اسماعیل(سلام الله علیهما)
آنچه که در مسئلهٴ امتحان الٰهی مطرح است، آن است که خدای سبحان دربارهٴ ابراهیم(سلام الله علیه) که محلّ بحث است فرمود به اینکه ما او را خوب امتحان کردیم، یک امتحان روشنی کردیم. در سورهٴ صافّات آیهٴ ١٠٢ به بعد این است که ﴿فلمّا بلغ معه السّعی﴾ ؛ یعنی وقتی خدای سبحان اسماعیل را به ابراهیم(سلام الله علیهما) داد اینها در هنگام عبور به مسعٰی رسیدند، سعی را کردند کم کم به مرمیٰ رسیدند: ﴿قال یا بنیّ إنّی اریٰ فی المنام أنّی أذبحک فانظر ماذا تریٰ﴾ ؛ من در عالم رؤیا میبینم که دارم ترا ذبح میکنم تو نظرت چیست؟ ﴿قال یا أبت افعل ما تؤمر ستجدنی ان شاء الله من الصّابرین﴾ ؛ این امتحان پدر و پسر هر دو است، یک حقیقت است که گاهی به دو صورت بروز میکند، تنها امتحان ابراهیم نبود. ﴿فلمّا اسلما﴾؛ هر دو سلم و انقیاد را نشان دادند، هم او حاضر شد که ذبح کند، هم پسر حاضر شد که ذبح بشود: ﴿فلما اسلما و تلّه للجبین﴾ ؛ وقتی هر دو مسلم و منقاد شدند در برابر امر الٰهی و ابراهیم(سلام الله علیه) فرزندش را تلّ یعنی خواباند به پهلو، به جبین و پهلو خواباند که کارد به حنجرش بکشد، آنگاه ﴿ونادیناه ان یا ابرٰهیم ٭ قد صدّقت الرؤیا﴾ ؛ گفتیم تو عمل کردی، بس است، خب، آنگاه ﴿و نادیناه ان یا ابراهیم ٭ قد صدقت الرؤیا انّا کذلک نجزی المحسنین ٭ انّ هذا لهو البلاء المبین﴾ ؛ ما خواستیم تو را خالص کنیم، خالص شدی. محبّت فرزند مانع محبّت ما نباشد، دیدیم نشد، آن محبّت مانع نشد، تو خالص بودی. محبّت حیات مانع از محبّت ما نباشد. دربارهٴ اسماعیل دیدیم اینچنین بود. او حیات را لله میخواست. یعنی شما منطقتان این است: ﴿انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین﴾ اگر کسی منطقش این بود که محیای من و ممات من ﴿لله ربّ العالمین﴾ است. الله خواست که حیاتش را در راه او بدهد، این مسلم است، هم پدر منطقش این بود: ﴿انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین﴾ هم پسر؛ لذا ﴿اسلما﴾؛ مسلم شدند در برابر این فرمان، منقاد شدند، سلم شدند. آن خوابید، این هم خواباند که کارد بکشد: ﴿نادیناه﴾ که ﴿ان یا ابرٰهیم ٭ قد صدقت الرؤیا﴾ و این هم بلاء و امتحان روشنی بود.
پس خدای سبحان با این امور میآزماید و امتحان میکند که این را هم به عنوان بلاء حسن میداند. موارد دیگری را هم خدای سبحان به عنوان إبتلا یاد میکند که از همین قبیل است. به بنی اسرائیل میفرماید به اینکه ما شما را از یک بلاء مبین نجات دادیم. اینها همه برای آن بود که شما در این کوره پخته بشوید و خالص بشوید. در سورهٴ دخان آیهٴ ٣٤ این است که میفرماید: ما به بنی اسرائیل آیاتی دادیم: ﴿و لقد اخترناهم علیٰ علم علی العالمین ٭ و ٰاتیناهم من الایات ما فیه بلاءٌ مبین﴾ ؛ این یک بلاء مبینی بود؛ گاهی تعبیر میکند به اینکه این جریانی که بر بنیاسرائیل گذشت بلاء عظیم است یعنی امتحان مهمّ است. گرچه انسان در تمام حالات مبتلاست و ممتحن است امّا آن حادثههای مهم که پیش میآید بلاء عظیم است و بلاء مهمّ است که زود خلاصه مشخّص میشود صاف از ناصاف.
سؤال ...
جواب: برای اینکه آنها هم در عالم تکلیف مکلّفند، آنها هم میگویند به اینکه ما به آن مقام برسیم.
امتیاز أنبیا نسبت به یکدیگر
گرچه أنبیا اهل بهشتاند، از دوزخ نجات پیدا میکنند. امّا اگر ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علی بعض﴾ . اگر یک پیغمبری بگوید چرا مرا به آن مقام نرساندی غبطه ببرد. جوابش آن است که شما مانند ابراهیم صبر نکردید؛ نظیر ﴿و ذا النّون إذ ذهب مغاضبا﴾ که خدای سبحان به پیغمبر میفرماید: ﴿و لاتکن کصاحب الحوت﴾ ؛ او وقتی مشکلات دید پست را ترک کرد تو مثل او نباش. أنبیا یکسان نیستند: ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علیٰ بعض﴾ اینها هم باید روشن بشود، چه کسی در حدّ أنبیای اولوالعزم است، چه کسی نیست. دربارهٴ آدم(سلام الله علیه) میفرماید: ﴿فلم نجد له عزماً﴾ ؛ او جزء أنبیای اولوالعزم نشد. این همه أنبیا آمدند، پنج تن توانستند جزء أنبیای اولوالعزم بشوند، گرچه در خطوط کلّی رسالت: ﴿لانفرّق بین احد من رسله﴾ امّا در مزایایی که ما بین أنبیا و مرسلین است: ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علیٰ بعض﴾ .
سؤال ...
جواب: بله خب، بله دیگر نه اینکه اعتراض بکند. خود ملائکه گفتند که اگر خواستی خلیفه باشد، ما خلیفه این سؤال که رواست، استفهام که رواست. نه اعتراض. سؤال که به جاست، بگویند به اینکه تو اگر خواستی خلیفه داشته باشی: ﴿نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک﴾ ؛ خدای سبحان فرمود به اینکه من شما را میآزمایم: ﴿أنبئونی بأسماء هؤلاء ان کنتم صادقین﴾ ؛ اگر واقعاً خلیفهٴ علیماید باید علیم باشید: ﴿الله بکلّ شیءٍ علیم﴾ است، خلیفة العلیم باید به أسما علیم باشد: ﴿انبئونی بأسماء هٰؤلاء ان کنتم صادقین﴾ ، آنها عرض کردند: ﴿سبحانک لاعلم لنا الاّ ما علّمتنا﴾ ؛ پس میشود یک موجود فرشته منش هم درخواست مقام برتر کند و آن هم بدون آزمون نخواهد شد.
بنابراین کلّ خطوط امتحانی برای آن است که تمحیص بشود یعنی آنچه که در نهان و در گوهر انسانهاست مشخّص میشود.
اینها مطالب ریز آیهٴ است، مطالب اساسی آیه از این به بعد شروع میشود و آقایان هم باید بیشتر روی این بحث مخصوصاً کار کنید.
دو قول در متعلّق «إذ»
آنچه که زمخشری در کشّاف به عنوان دو احتمال بیان کرده است و بعضی از بزرگان از مفسّرین شیعه یکی از دو وجه را پذیرفتهاند و معروف همان وجه دیگر است. این است که ﴿و اذ ابتلی ابرٰهیم ربّه بکلمات فاتمّهنّ﴾، دلالت بر سبب و مسبّب میکند؟ یعنی آن وقتی که خدای سبحان ابراهیم را آزمود و ابراهیم(سلام الله علیه) از عهدهٴ امتحانات به در آمده است، خدا فرمود: ﴿انّی جاعلک للنّاس اماماً﴾ که ﴿و اذ ابتلی﴾ این ﴿اذ﴾ ظرفی باشد منصوب و ناصبش آن ﴿قال﴾ است. یعنی ﴿اذ ابتلیٰ ابرٰهیم ربّه بکلمات فاتمّهنّ قال إنی جاعلک للنّاس اماماً﴾؛ یعنی چون، چون خدای سبحان ابراهیم را آزمود و او هم کلمات الٰهی را تتمیم کرد، خدا فرمود: من تو را امام کردم. یا نه، این کلمهٴ ﴿اذ﴾ ظرف است و منصوب است به آن «اذکری» که مقدّر است و در بسیاری از آیات اینچنین است. یعنی و اذکُر پیامبرا! و اذکر آن صحنه را که ابراهیم را خدا امتحان کرد و او کلماتش را تمام کرد و گفت: من تو را امام قرار میدهم، دیگر سببیّت از این آیه استفاده نمیشود.
(نوار پایانش همین جملات بود و گویا مطلب ختم شده است. ولی به هر حال نوار ناقص است.)
«و الحمد لله ربّ العالمین»
- معنای ابتلا و تلازم آن با امتحان
- موارد امتحان
- فلسفه امتحان
- تمحیص انسان با امتحان
- ابتلا گاهی به سلامت و گاهی به مرض
- امتحان به سلامت سخت تر از امتحان به مرض است
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمٰن الرّحیم
﴿وَإِذِ ابْتَلَیٰ إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ﴾
قبل از ورود در آن بحثهای کلّی امامت، لازم هست که جزئیّات این آیهٴ مبارکه معنا بشود. بخشی از این جزئیّات را در جلسهٴ قبل عنایت فرمودید. أصل ابتلا که به معنای اختبار و امتحان گفته میشود، روی لازمهٴ این معناست، نه اینکه واقعاً ابتلاء معنای مطابقیش امتحان باشد. بیان ذلک این است که ثلاثی مجرّد و ریشهٴ اصلی کلمهٴ ابتلاء، آن بِلاٰ و کهنگی است. چیزی که فرسوده شد، کهنه شد، میگویند که بلا و کهنگی به او رسید. و اگر چیزی کهنه شد، تمام خصوصیّات ذاتی و عرضیاش مشخّص میشود از این جهت امتحان را میگویند: ابتلاء. وقتی کسی بگوید از خصوصیّتهای این شخص با خبر هستم، میگوید: من کهنهاش کردهام. من کهنهاش کردهام یعنی در طیّ مدّتها خصوصیّتهای نفسانی او برای من مشخّص شد. همان طوری که اگر کسی فرش یا لباسی را کهنه کند، در طیّ سالیان متمادی آن را به کار بگیرد، همهٴ خصوصیّتهای آن فرش و لباس برای شخص روشن میشود که آیا رنگش ثابت است یا متغیّر، زود میرود یا دیر میرود، جنس آن محکم است یا سست با کهنه کردن مشخّص میشود که این شئ جوهرش چیست؟ امتحان را از همین ماده گرفتهاند، ابتلا را از همین ماده گرفتهاند. اگر کسی شخصی یا چیزی را با این امور بیازماید تا روشن شود جوهرش و أعراضش چگونه است، میگویند: آن را ابتلا کرد، امتحان نمود. یعنی کهنهاش کرد. یعنی با این تجربههای فراوان آن را کهنه کرد و با این کهنه کردن مشخّص شد که جوهر او و عرض او، صفت او و ذات او چیست؛ پس ابتلا لغتاً به معنای امتحان نیست. اصلش از بِلا و کهنگی است، بَلِیَ؛ یعنی کهنه شد. «اَبلیته» یعنی کهنهاش کردم. یا «ابتلیته» یعنی این لباس را آنقدر پوشیدم که کهنهاش کردم. خدا هم که میفرماید: اگر خواستید أموال یتامیٰ را به آنها بدهید: ﴿و ابتلوا الیتامیٰ﴾ ؛ یعنی آنها را کهنهاش کنید، چندین بار بکار گیرید، ببینید که قدرت ادارهٴ مال را دارند یا ندارند. اگر رشدشان با این کارهای مکرّر روشن شد، آنگاه ﴿فادفعوا الیهم اموالهم﴾ ؛ پس إبتلا یعنی کهنه کردن، چون با کهنه کردن گوهر آن شئ مشخّص میشود از این جهت به آن امتحان هم میگویند.
استعمال لفظ و ارادهٴ لازم معنا در کلمهٴ «افتنان»
چه اینکه افتتان هم همینطور است، فتنه نه یعنی امتحان، افتتان نه یعنی امتحان، فتنه یعنی گداختن؛ وقتی انسان طلا را در آتش داغ میکند و آب میکند تا روشن بشود گوهرش چیست، این کار را میگویند: فتنه. «فتن الذهبَ بالنّار»؛ یعنی این طلا را در آتش گذاشت تا روشن بشود خالص است یا مشوب است. چون با این فتنه و گداختن، گوهر این طلا روشن میشود از اینجا معنای امتحان را از افتنان به در آوردهاند؛ پس نه فَتَنَ به معنای امتحان است لغتاً، نه ابتلیٰ به معنای امتحان است، بلکه لازمهٴ معناست و چون لازمهٴ هر دو یک امر است، لذا یکی را جای دیگری و همراه دیگری استعمال میکنند. گاهی یکی مفعول مطلق دیگری قرار میگیرد. مثلاً چون قعود با جلوس هماهنگاند و همسانند، میگویند: «قعد جلوساً» یا «جلس قعوداً»، گاهی خدای سبحان فتنه و ابتلا را هم کنار هم ذکر میکند. میفرماید: ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنة﴾ این ﴿فتنةً﴾ مفعول مطلقی است که معنایش با فعل یکسان است، گرچه مادّهاش با فعل یکسان نیست؛ نظیر «قعد جلوساً» امّا این ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنةً﴾ که فتنه مفعول مطلق ﴿نبلو﴾ است، هم ﴿نبلوا﴾ لازمهٴ معنایش امتحان است. از آن بلا اصطیاد شده است، هم فتنه. فتحصّل که نه فتنه به معنای امتحان است لغتاً، نه ابتلا، بلکه هر دو لازمهٴ آن معنای اصلی و لغوی خودشان هستند. لذا گاهی خدای سبحان اینها را کنار هم ذکر میکند، گاهی با هم ذکر میکند، گاهی فرادا ذکر میکند. گاهی میفرماید که ﴿و نبلوکم﴾ گاهی میفرماید: ﴿ولیُبْلِیَ﴾ یا ﴿نبتلیه﴾ و امثال ذلک، گاهی هم میفرماید: ﴿یفتنون فی کل عام مرّة﴾ ؛ گاهی خصوص فتنه، گاهی خصوص بلوا، گاهی هر دو.
راز آزمونهای الهی
مطلب دیگر آن است که در حقیقت ابتلا و امتحان جهل ممتحِن مأخوذ نیست.
تذکر: پرهیز از انسان محوری در جهانبینی و قرآنشناسی
ما در مسائل و معارف نباید انسان را محور قرار بدهیم، نه در جهان بینی، نه در قرآن شناسی. یک وقت ما انسان محوری فکر میکنیم آن وقت دلمان میخواهد که کلّ جهانبینی یا کلّ معارف قرآن، بر محور اندیشهها و شناختهای انسانی باشد. یک وقت خود را مهرهای از مهرههای این موجودات عالم وسیع میبینیم. نه اینکه خود را أصل ببینیم، هر چه ما میاندیشیم آن حق باشد، هر چه به میل ماست آن خیر باشد، هر چه به میل ما نیست آن شر باشد، آنگاه ما هم میتوانیم جهان را بشناسیم، هم میتوانیم با آیات قرآن بیشتر أنس پیدا کنیم. پس مسئلهٴ شناخت، انسان محوری نیست. ما اگر خواستیم ببینیم در جهان چی خوب است، چی بد است، آمارگیری کنیم که شر بیشتر است یا خیر نباید انسان را أصل قرار دهیم که هر چه برای انسان خوب است آن خیر است و هر چه برای انسان خوب نیست آن شر است. موجودات عالم فراواناند، این فلک هست، این مَلَک هست، هر موجودی برای خود یک سلسله ملایماتی دارد، یک ناملایماتی دارد. انسان هم مهرهای از موجودات عالم هستی به شمار میرود. در شناخت آیات قرآن انسان محور نیست که ما خودمان را بسنجیم بگوئیم: چون ما وقتی امتحان میکنیم، جاهلیم نمیدانیم که آن شخص دارای چه خصوصیّت است، لذا امتحان میکنیم. چون امتحان با جهل ممتحِن همراه است، آنگاه سؤال میکنیم که خدا امتحان میکند یعنی چه؟ در حالی که اینچنین نیست.
در حقیقت إبتلا و در حقیقت امتحان، جهل ممتحن مأخوذ نیست که اگر یک جایی ممتحن عالم بود، این امتحان نباشد. یا مجازاً امتحان باشد، اینچنین نیست.
ـ آشکار شدن نهاد و نهان ممتَحن در پرتو امتحان
ابتلا و امتحان برای آن است که گوهر آن ممتحَن ظاهر بشود. خواه ممتحِن نداند کما در انسان یا ممتحن بداند کما در خدای سبحان، در حقیقت امتحان، بیش از این أخذ نشده است؛ کاری بشود که آن نهان و نهاد ممتحن شکوفا بشود، این حقیقت امتحان است، خواه آن ممتحن بداند در درون ممتحن چیست، خواه نداند. در انسانها نوعاً با جهل ممتحِن همراه است؛ ما نمیدانیم در درون این اشخاص چیست، لذا امتحان میکنیم ببینیم که عالمند یا نه. ولی خدای سبحان با اینکه عالم بما فی الصدور است، مع ذلک میآزماید. میآزماید نه یعنی برای اینکه خود بداند، برای اینکه آنچه در گهر ماست مشخّص بشود؛ پس در حقیقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نیست. آنچه در حقیقت امتحان مأخوذ است آن است که چیزی در نهان ممتحَن باشد که با آن کهنه کردن و فرسایش ظهور و بروز کند، این حقیقت امتحان است.
تفاوت امتحان بشری و الهی
خدای سبحان که امتحانها را بیان میکند میفرماید به اینکه من اگر بخواهم، هم بدون شما کار میکنم، هم بدون امتحان میدانم در درون شما چیست. شما که امتحان میکنید برای آن است که نه بدون امتحان میتوانید کاری را از پیش ببرید، نه بدون امتحان از درون مستحضرید. بیان ذلک این است که ما اگر خواستیم کاری را به کسی ارجاع کنیم باید او را بیازمائیم. چون نیازمندیم که کار را به کسی إرجاع کنیم و آن شخص کار را انجام بدهد این یک نیاز و از درون و لیاقت او بیخبریم این دو نیاز، لذا او را میآزماییم تا هم از درون او با خبر بشویم، هم کار را بتوانیم به او ارجاع بکنیم. این دو حاجت برای ماست و هیچکدام از این نیازها در حقیقت امتحان، مأخوذ نیست. لذا خدای سبحان میفرماید به اینکه من قبل از امتحان میدانم در نهان شما چی هست این یک و اگر بخواهم کار را انجام بدهم نیازی هم ندارم به شما، خودم هم میتوانم انجام بدهم این دو. ولی من میخواهم آنچه که درون شماست، رشد کند، شما ترقّی کنید.
ـ رشد و ترقی ممتحَن
در سورهٴ مبارکهای بنام رسول خدا(صلّی الله علیه وٰاله وسلّم) است آیهٴ ٤ میفرماید به اینکه ﴿فإذا لقیتم الّذین کفروا فضرب الرّقاب ...﴾؛ وقتی با کفّار در میدان نبرد برخورد کردید گردن اینها را بزنید: ﴿... حتّیٰ اذا أثخنتموهم فشدّوا الوثاق فامّا منّاً بعد و امّا فداءً حتّی تضع الحرب أوزارها ذلک ...﴾ ، آنگاه فرمود: ﴿... و لو یشاء الله لانتصر منهم و لکن لیبلوا بعضکم ببعض﴾ ؛ اگر خدا بخواهد از کفّار انتصار میگیرد. انتصار؛ یعنی انتقام. «اِنْتَصَرَ»؛ یعنی «اِنْتَقَمَ» آن خدایی که میفرماید: ﴿انّا من المجرمین منتقمون﴾ میتواند از کفّار انتقام بگیرد به اندک قدرتی، ولی میخواهد ما را بیازماید. فرمود: میخواهد شما را بیازماید ببیند که کدامیک از شما توفیق جهاد و نبرد علیه کفر را دارید. اینطور نیست که شما را میآزماید که تا در بین شما آنکه لایق و کاردان است مشخّص بشود و خدا کارش را به دست شما انجام بدهد، روی نیاز، اینطور نیست: ﴿و لو یشاء الله لانتصر منهم﴾ ؛ اگر خدا میخواست چه اینکه با آن جریان ﴿و أرسل علیهم طیراً ابابیل﴾ از کفّار و ابرهه و امثال آنها انتقام گرفت. از سایر کفره و طغیانگران هم انتقام گرفت. فرمود: اگر خدا میخواست از کفّار انتقام میگرفت و نیازی هم به جبهه رفتن شما نبود، ﴿ولکن لیبلوا بعضکم ببعض و الذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضلّ اعمالهم﴾ ؛ فرمود: آنها که شربت شهادت نوشیدند، کار آنها را خدا بیهدف نمیگذارد و کار آنها را به مقصد میرساند این یک مطلب.
ـ تمحیص و خالص کردن دلهای مؤمنان
باز در بخشهای دیگر فرمود: من اگر شما را میآزمایم، نه برای آن است که از درونتان با خبر بشوم، چون ﴿و الله علیمٌ بذات الصّدور﴾ در سورهٴ آلعمران آیهٴ ١٥٤ میفرماید به اینکه وقتی جریان جنگ پیش میآید عدّهای راحت طلباند که ﴿قد اهمّتهم انفسهم﴾ اینها فقط به فکر خودشان هستند، همان خود طبیعی و حیوانی: ﴿یظنّون بالله غیر الحقّ ظنّ الجاهلیّة یقولون هل لنا من الأمر من شیءٍ قل انّ الامر کلّه لله یخفون فی انفسهم ما لایبدون لک یقولون لو کان لنا من الأمر شئٌ ما قتلنا هٰیهنا﴾ ؛ آنها منافقند در نهانشان حرفی دارند که اظهار نمیکنند و اگر احیاناً أجساد پاک شهدا را از میدان آوردند، اینها میگویند به اینکه اگرحق با ما بود که ما این قدر کشته و تلفات نمیدادیم، از این حرفها میزنند. رسول خدا را خدای سبحان مأمور کرد، فرمود: ﴿قل لو کنتم فی بیوتکم﴾ ؛ فرمود: بر فرض شما در خانههایتان باشید، در خانههایتان بنشینید، اینچنین نیست که خدای سبحان دینش را رها کند و یاری نکند: ﴿لبرز الّذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم﴾ ؛ آنها که توفیق شهادت نصیب آنها میشود، آنها به میدان میروند و دین را یاری میکنند، این یک مطلب. ﴿و لیبتلی الله ما فی صدورکم﴾ ؛ این کار برای ابتلاست، خدا میخواهد شما را کهنه کند. چندین بار میآزماید تا آنچه در درون شماست روشن بشود: ﴿و لیبتلی الله ما فی صدورکم و لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ ؛ آنچه در قلب شماست تمحیص کند. تمحیص همان کاری است که زرگرها میکنند. یعنی محص ومحض را از مشوب و مخلوط جدا میکنند. محص همان معنای مقارن با محض را دارد. تمحیص مشابه با تمحیض است. امتحان کردن و افتتان کردن، همان کاری است که زرگر میکند. برای اینکه آن طلای محص و طلای محض را از مشوب و مخلوط جدا کند.
خدای سبحان عالم به سرّ و مخفیتر از سرّ
آنگاه برای اینکه مبادا کسی خیال کند، خدای سبحان قبل از امتحان آگاه نیست، فرمود: ﴿و الله علیمٌ بذات الصّدور﴾ ؛ آنچه که ذات الصّدر است خدا میداند. چه مطلبی ذات الصّدر است؟ سرّ، ذات الصّدر است، جهر ذات الصّدر نیست. چون جهر در لب است و در بدن و در جوارح. أسرار است که در صدر است. آن اسرار را میگویند: ذات الصدور، یعنی صاحب صدر. جایگاهش سینه است. فرمود: خدای سبحان اسرارتان را میداند. اینچنین نیست که با آزمایش بداند.
در بخش دیگر فرمود به اینکه نه تنها اسرار شما را میداند آنچه که رازتر از سرّ است و أحیاناً شما نمیدانید که در نهانخانهٴ خود چه نهفتهاید، خدا میداند. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ و أخفیٰ﴾ ؛ فرمود: اگر شما با جهر و آشکار سخن بگویید، این جهر را که خدا میداند خیلی روشن است، دیگر نیازی به گفتن ندارد؛ لذا نفرمود «ان تجهر بالقول فانه یعلم الجهر»، این را دیگر نفرمود. فرمود: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ﴾، وقتی سرّ را میداند، یقیناً جهر را هم میداند. ﴿واخفیٰ﴾؛ آنچه که اخفای از سرّ است. گاهی أمر بر خود انسان مشتبه میشود، نمیداند که این خودِ حقیقیِ اوست یا این خود دروغین اوست که در طی سالیان متمادی جای او نشسته است.
ٰمثالی برای مخفیتر از سرّ
یک وقتی شیخنا الاستاد مرحوم علاّمه شعرانی(رضوان الله علیه) برای اوّلین بار این فرمایش را ما از ایشان شنیدیم. فرمودند به اینکه گاهی انسان یک کتابی را در دوران تحصیل و طلبگیاش مطالعه میکند. مطلبی را از آن کتاب در کنار ذهنش بایگانی میکند این میماند، آنگاه بعد از ده سال، بیست سال، سی سال وقتی به یک مقام علمی رسید به کتابهایی که نزدیک اوست مینگرد و آن مطلبی که سی سال قبل دید کم کم خودش را نشان میدهد. این شخص آن کتابهایی که دم دست اوست، مراجعه میکند، مطالعه میکند آن مطلب خودش را از کنار ذهن نشان میدهد، آن مطلب را این شخص در این کتابها نمیبیند، آنگاه دست به قلم میکند، میگوید به اینکه آنچه که به ذهن من آمد «لم یسبقنی الیه أحد»؛ یعنی من ندیدم کسی گفته باشد. این تحلیلی است که ایشان داشتند.
مشابه همین را ما در فرمایشات مرحوم شیخ در مکاسب یک وقتی دیدیم، مرحوم شیخ در مکاسب یک مطلبی را از تذکرهٴ مرحوم علاّمه نقل میکنند، چون مکاسب را در طی چندین سال نوشتهاند، یک کتابی نبود یک سال یا دو سال نوشته باشند. یک مطلب بلندی را از مرحوم علاّمه در تذکره نقل میکند بعد در آخرهای مکاسب همان مطلب را میگوید: «لم یسبقنی الیه احد»؛ سرّش این است که انسان از خاطرات سی سال قبلش آگاه نیست که این مطلب از کجا در خاطرش آمده است. لذا مطلب نو ظهور آوردن در طی این قرون کار آسانی نیست. اگر کسی بگوید: این حرف بی سابقه است، یک مقدار دشوار است انسان بتواند بپذیرد. اینکه مرحوم شیخ فرمود: «لم یسبقنی الیه احد» برای اینکه این مطلب أخفای از سرّ بود. یعنی در نهانخانهٴ او آنچنان تعبیه شده بود که برای خود او هم روشن نبود.
گاهی انسان یک سلسله رازهایی دارد که نمیداند که این از جای دیگر آمده دفینه شده است. خدای سبحان میفرماید به اینکه اگر شما بطور جهر سخن بگویید که خوب معلوم است، اگر بطور جهر سخن نگویید، مطلبی را به عنوان سرّ در دل داشته باشید، آن را هم ما میدانیم. و آنچه که پشت پردهٴ اسرار است و شما نمیدانید و خیال میکنید حق است ما میدانیم از کجا آمده: ﴿و ان تجهر بالقول فانّه یعلم السّرّ و اخفیٰ﴾ .
بنابراین اگر یک وقتی خدای سبحان امتحان میکند برای آن است که آن گوهر افراد روشن بشود ﴿لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ ؛ برای تمحیص است، نه برای علم به محض. یک وقت است که یک زرگر کاملاً طیّ سالیان متمادی که در کارش تخصّص دارد وقتی یک طلا را ببیند. میفهمد که مخلوط است یا صاف. برای اینکه آن مخلوط خلطش را کنار ببرد و صافش را علیٰ حده جدا کند آن را میگدازد. نه اینکه آن را در کوره میگذارد تا ببیند صاف است یا ناصاف، بلکه آن را در کوره میگذارد که ناصافیش را کنار ببرد. خدای سبحان میفرماید: من شما را امتحان نمیکنم برای اینکه بفهمم. بلکه برای اینکه ناصافیتان را کنار ببرم. برای تمحیص است نه برای علم. ﴿لیمحّص ما فی قلوبکم﴾ آنچه که در دلهای شماست از کدورتها و دُردیها و ناصافی آنها را کنار ببرم آن صاف را بگذارم. پس امتحان خدا برای صاف کردن و مصطفیٰ کردنِ انسان است، نه برای عالم شدن. و من هنا یظهر اگر در بعضی از آیات دارد که ما شما را میآزماییم: ﴿نعلم المجاهدین منکم و الصّابرین﴾ ؛ این علم، علم فعلی است. علم فعلی را از مقام فعل میگیرند. یعنی در مقام فعل قبلاً تمیّز نبود الآن تمیّز هست وگرنه ﴿والله علیم بذات الصّدور﴾ ؛ او به ذات الصّدور عالم است، یعنی آنچه که صاحب صدر است، آنچه که صاحب قلب است، آن رازی که صاحب قلب است و در دل هست و دل را رها نمیکند معلومِ خدای سبحان است. پس این هم آن مطلب که در حقیقت امتحان جهل ممتحن مأخوذ نیست.
عدم اشتراط آزمون الهی به زمان و حالتی خاص
مطلب دیگر آن است که امتحان همیشه نظیر کورهٴ زرگرها نیست که انسان را گداخته کند. گاهی انسان را با پرنیان میپرورانند. گاهی هم در کوره گداخته میکنند. گاهی فتح است گاهی هزیمت است. گاهی ضرّاء است، گاهی سرّاء است. امتحان الٰهی اینچنین نیست که همیشه انسان را در کوره بگذارد و گداخته کند. گاهی هم در کنار فرشهای نرم میپروراند؛ لذا فرمود: هر حالتی که برای مؤمن پیش میآید امتحان است. گاهی انسان را بیمار میکند در کنار تخت بیماری میآزماید، گاهی به انسان سلامت میدهد در مدرسه یا محلّ کار او را به سلامت امتحان میکند. الآن از نظر قرآن ما مبتلا به سلامتیم و آن بیماران بیمارستانها مبتلا به مرضاند، هم آنها ممتحَناند، هم ما. ما مبتلا به سلامت و رفاهیم، آنها مبتلا به مرض و رنجاند. چیزی در جهان طبیعت به عنوان جزا نیست؛ اگر هم یک وقتی خدای سبحان در اثر سوابق کار چیزی به انسان داد، باز هم به عنوان امتحان است. چون آنچه در جهان طبیعت است آزمون است. دار جزا فقط قیامت است. الآن ما مبتلا به سلامتیم بیماران مبتلا به مرضاند، آنها باید صابر باشند تا از آزمون به در آیند، ما باید شاکر باشیم تا از آزمون به در آییم. لذا گاهی خدای سبحان ما را به سرّاء گاهی به ضرّاء میآزماید.
ـ دشواری امتحان به سراء از امتحان به ضرّاء
و امتحان به سرّاء دشوارتر از امتحان به ضرّاء است؛ زیرا آنکه بیمار شد میفهمد که مبتلاست، لذا صابر است و به خدا پناه میبرد. ما که سالمیم متأسّفانه نمیدانیم که مبتلا به سلامتیم، به غفلت میگذرانیم. لذا خدای سبحان فرمود: ﴿و نبلوکم بالشرّ و الخیر فتنةً﴾ ، سورهٴ أنبیا آیهٴ ٣٥ این است. مرحوم أمین الاسلام طبرسی در مجمع نقل کرد وقتی امیرالمؤمنین(سلام الله علیه) بیمار شد، کسی به حضور حضرت برای عیادت شرفیاب شد، عرض کرد: کیف حالک؟ فرمود: «أصبحت بشرٍ» عرض کرد: شما هم میگویید شرّ؟ فرمود: آری خدای سبحان فرمود: ﴿کل نفس ذائقة الموت و نبلوکم بالشّرّ و الخیر فتنة﴾ ؛ مرض شرّ است سلامت خیر،. آنکه مریض است مبتلا به شرّ است، آنکه سالم است مبتلا به سلامت و خیر است. چیزی بی حساب نیست. اگر چیزی بی حساب بود، آنگاه سلامت ما امتحان نبود. اگر سلامت ما در برابرش یک مسؤلیّتی هست معلوم میشود الآن ما مبتلا به سلامتیم. لذا فرمود: ﴿ونبلوکم بالشّرّ والخیر فتنةً﴾؛ فتنةً یعنی برای امتحان، ﴿و الینا ترجعون﴾ آن وقت این ﴿نبلوکم بالشّرّ و الخیر فتنةً﴾ مثل آن است که بفرماید: «ونبولکم بالشّرّ والخیر بلاءً» که این مفعول مطلقی است از معنای فعل، نه از لفظ فعل.
در سورهٴ اعراف هم مشابه این معنا را فرمود که ما آنها را به حسنات و سیّئات آزمودیم و امتحان کردیم: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّیّئات﴾ ، در سورهٴ اعراف آیهٴ ١٦٨ اینچنین آمده: ﴿و بلوناهم بالحسنات و السّیّئات لعلّهم یرجعون﴾ ؛ ما این گروه را گاهی نعمت دادیم، رفاه دادیم بلکه شاکر باشند. گاهی از آنها گرفتیم، آنها را مبتلا کردیم بلکه صابر باشند. اینها نه در حسنات و رفاه به ما برگشتند، نه در سیّئات و رنج به ما برگشتند، در حالی که ما با هر دو امر آزمودیم.
تذکر: بهرهمندی و رفاه نشانهٴ تکریم الهی نیست
لذا در سورهٴ مبارکهٴ فجر ملاحظه میفرماید که ﴿فامّا الانسان إذا ما ابتلیٰه ربّه فأکرمه و نعمة فیقول ربّی اکرمن ٭ و اما اذا ما ابتلیٰه فقدر علیه رزقه فیقول ربّی أهانن ٭ کلاّ﴾ ، در سورهٴ فجر این دو اصل را مشخّص کرد، فرمود: انسان خود محور نباشد، خیال نکند به اینکه اگر ما یک وقتی به او سلامت یا رفاه دادیم او را گرامی داشتیم یا اگر یک وقتی او را مبتلا کردیم به مرض و فقر او را تحقیر کردیم. اینچنین نیست. هر دو ابتلاست. ﴿امّا الانسان﴾؛ یعنی تودهٴ انسانها اینچنین میاندیشند: ﴿اذا ما ابتلیٰه ربّه فاکرمه و نعمّه فیقول ربّی أکرمن﴾؛ اگر ما کسی را به سلامت مبتلا کردیم، به مال مبتلا کردیم، به فرزند مبتلا کردیم، این میگوید: خدا مرا گرامی داشت. نمیداند که دادن مال، دادن فرزند، دادن آبرو و حیثیّت اینها امتحان است، یک وقت شخص مبتلا به عقم است، یک وقت مبتلا به فرزند است. اینطور نیست که ما کار را کرده باشیم و دار امتحان را پشت سرگذاشته باشیم، حالا به مقصد رسیده باشیم که، هرچه به ما داده است امتحان است. فرمود: آنکه دارد مبتلاست، آنکه ندارد مبتلاست و حرف هر دو گروه را هم ردع کرده است، فرمود: ﴿فامّا الانسان اذا ما ابتلیٰه ربّه﴾؛ ابتلاء، ﴿فأکرمه﴾ یعنی به حسب ظاهر گرامی داشت، ﴿فأکرمه و نعّمه فیقول ربّی اکرمن﴾؛ من پیش خدا مکرّم هستم. ﴿و اما اذا ما ابتلیٰه فقدر علیه رزقه﴾ ؛ قَدَرَ یعنی ضَیَّق. «ومن قدر علیه رزقه»؛ یعنی ضُیِّقَ. اگر کسی روزی او تنگ شد و کم شد «إذا قدر»؛ رزقش را کم کردیم، ﴿فیقول ربّی اهانن﴾ ؛ خدا مرا اهانت کرده است ﴿کلاّ﴾ این کلاّ حرف ردع است، هر دو را ابطال کرد. فرمود: نه آن اکرام است، نه این تحقیر، هر دو امتحان است. تا ببینیم چه کسی شاکر است و چه کسی صابر.
و اینچنین نیست که همه را به یک نحوه امتحان بکنیم، گاهی سلامت است، گاهی غیر سلامت؛ لذا وقتی سلیمان(سلام الله علیه) به آن نعمت عظمیٰ رسیده است میگوید: این امتحان است. شاگردانی تربیت کرد که طیّ الارض داشتند، توان آن را داشتند که در کوتاهترین مدّت آن تخت ملکهٴ صبا را منتقل کنند. در سورهٴ نمل آیهٴ ٤٠ اینچنین میفرماید که ﴿قال الّذی عنده علمٌ من الکتاب أَنَا ٰاتیک به قبل ان یرتدّ إلیک طرفک فلمّا رٰاه مستقرّاً عنده﴾ ؛ وقتی سلیمان(سلام الله علیه) این تخت را در کوتاهترین مدّت پیش خود حاضر دید: ﴿قال هذا من فضل ربّی﴾ ؛ این جزای کار نیست، این فضل الٰهی است: ﴿لیبلونی﴾؛ تا مرا امتحان کند: ﴿ءأشکر ام اکفر﴾ ، آنگاه میفرماید به اینکه، اینکه میخواهد مرا امتحان کند، نه برای آن است که درون من برای او مشخّص بشود و مشکل علمی یا عملی او حل بشود، اینطور نیست، او همانطوری که علیم بذات الصدور است، غنیّ عن العالمین هم هست؛ لذا فرمود: میخواهد مرا بیازماید که ﴿ءأشکر ام أکفر و من شکر فانّما یشکر لنفسه و من کفر فانّ ربّی غنیٌّ کریم﴾ ؛ پس نه امتحان خدا برای آگاه شدن اوست، نه برای ارجاع کار بعدی است. فقط برای تمحیص است تمحیص یعنی تمحیض، چون خدا خالص میطلبد: ﴿لله الدّین الخالص﴾ با امتحان میخواهد تمحیص کند، یعنی تخلیص کند ولاغیر. واین امتحان در همهٴ حالات است، یک وقت است کسی ابروی اجتماعی دارد این مبتلاست به حیثیّت. یک وقت است کسی است که وقتی جایی وارد شد، ده نفر به احترام او بر میخیزند، این مبتلاست به حیثیّت اجتماعی، یک وقت است یک کسی است که وارد شد، کسی هم به احترام او بر نمیخیزد و او آهسته یک گوشهای مینشیند، این مبتلاست به خمول بودن و خاموش بودن، هر دو امتحان خداست. نه او باید خیال کند که تحقیر شده است، نه این باید بپندارد که تکریم شده است، روزگار است آنی هم بر میگردد.
چهرههای مختلف روزگار و امتحان الهی
بارها به عرضتان رسید این در کلمات قصار حضرت امیر(سلام الله علیه) است. در این کلمات قصاری که در آخر نهج البلاغه است. فرمود به اینکه خدای سبحان هیچ کسی را به جایی نرساند که برای او تکریم بکنند، طوبیٰ له بگویند: «الاّ وقد خبأ له الدّهر یوم سوءٍ» ؛ اگر امروز گفتند زنده باد فردا یک مرگ بر فلانی هم به دنبالش هست. این طبع روزگار است. چه برای انبیاء، چه برای أولیا، چه برای افراد عادی. این یک چهره بودن را خدا به روزگار نداد. برای هر کسی روزگار یک روز خوشی که داشت یک «خبأ له الدهرُ یوم سوءٍ» هم هست، این هست، این طبع روزگار است. نه آن أوّلی إکرام است نه این دوّمی تحقیر است. آنچه عاقل نیست از اوّلی برداشت استحقاق میکند از دوّمی برداشت تحقیر در حال اوّل خوشحال است در حال دوّم نگران. آن که جزء اولیای الٰهی است: ﴿لاخوفٌ علیهم و لٰاهم یحزنون﴾ ، او محنت را و منحت را هر دو را آزمون میداند، هم مِحَن الٰهی، هم منح الٰهی. منحه در برابر محنت است. خدای سبحان آنچه را که به عنوان منحت میدهد اینها امتحان میدانند، آنچه را هم که به عنوان محنت میدهد اینها امتحان میدانند؛ چون هم گذراست یکی و هم در برابرش تکلیف و مسؤلیت است، این دوتا؛ لذا سلیمان(سلام الله علیه) میفرماید: این امتحان است، اینکه من دارای شاگردانیام که طیّ الارض دارند، نه تنها میتوانند بروند بلکه در کوتاهترین مدّت میتوانند آن تخت را از سبا به فلسطین بیاورند، این فضل الٰهی است تا مرا بیازماید. مرا بیازماید، نه برای اینکه بداند، بلکه برای اینکه مرا تخلیص کند، او بندهٴ خالص میخواهد. میخواهد مرا مخلَص کنم. از هر قید و رنجی که غیر خدایی است مرا تطهیر کند. اینها زمینه میشود برای شناخت مسئلهٴ امتحان الٰهی.
ذبح فرزند آزمونی برای ابراهیم و اسماعیل(سلام الله علیهما)
آنچه که در مسئلهٴ امتحان الٰهی مطرح است، آن است که خدای سبحان دربارهٴ ابراهیم(سلام الله علیه) که محلّ بحث است فرمود به اینکه ما او را خوب امتحان کردیم، یک امتحان روشنی کردیم. در سورهٴ صافّات آیهٴ ١٠٢ به بعد این است که ﴿فلمّا بلغ معه السّعی﴾ ؛ یعنی وقتی خدای سبحان اسماعیل را به ابراهیم(سلام الله علیهما) داد اینها در هنگام عبور به مسعٰی رسیدند، سعی را کردند کم کم به مرمیٰ رسیدند: ﴿قال یا بنیّ إنّی اریٰ فی المنام أنّی أذبحک فانظر ماذا تریٰ﴾ ؛ من در عالم رؤیا میبینم که دارم ترا ذبح میکنم تو نظرت چیست؟ ﴿قال یا أبت افعل ما تؤمر ستجدنی ان شاء الله من الصّابرین﴾ ؛ این امتحان پدر و پسر هر دو است، یک حقیقت است که گاهی به دو صورت بروز میکند، تنها امتحان ابراهیم نبود. ﴿فلمّا اسلما﴾؛ هر دو سلم و انقیاد را نشان دادند، هم او حاضر شد که ذبح کند، هم پسر حاضر شد که ذبح بشود: ﴿فلما اسلما و تلّه للجبین﴾ ؛ وقتی هر دو مسلم و منقاد شدند در برابر امر الٰهی و ابراهیم(سلام الله علیه) فرزندش را تلّ یعنی خواباند به پهلو، به جبین و پهلو خواباند که کارد به حنجرش بکشد، آنگاه ﴿ونادیناه ان یا ابرٰهیم ٭ قد صدّقت الرؤیا﴾ ؛ گفتیم تو عمل کردی، بس است، خب، آنگاه ﴿و نادیناه ان یا ابراهیم ٭ قد صدقت الرؤیا انّا کذلک نجزی المحسنین ٭ انّ هذا لهو البلاء المبین﴾ ؛ ما خواستیم تو را خالص کنیم، خالص شدی. محبّت فرزند مانع محبّت ما نباشد، دیدیم نشد، آن محبّت مانع نشد، تو خالص بودی. محبّت حیات مانع از محبّت ما نباشد. دربارهٴ اسماعیل دیدیم اینچنین بود. او حیات را لله میخواست. یعنی شما منطقتان این است: ﴿انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین﴾ اگر کسی منطقش این بود که محیای من و ممات من ﴿لله ربّ العالمین﴾ است. الله خواست که حیاتش را در راه او بدهد، این مسلم است، هم پدر منطقش این بود: ﴿انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین﴾ هم پسر؛ لذا ﴿اسلما﴾؛ مسلم شدند در برابر این فرمان، منقاد شدند، سلم شدند. آن خوابید، این هم خواباند که کارد بکشد: ﴿نادیناه﴾ که ﴿ان یا ابرٰهیم ٭ قد صدقت الرؤیا﴾ و این هم بلاء و امتحان روشنی بود.
پس خدای سبحان با این امور میآزماید و امتحان میکند که این را هم به عنوان بلاء حسن میداند. موارد دیگری را هم خدای سبحان به عنوان إبتلا یاد میکند که از همین قبیل است. به بنی اسرائیل میفرماید به اینکه ما شما را از یک بلاء مبین نجات دادیم. اینها همه برای آن بود که شما در این کوره پخته بشوید و خالص بشوید. در سورهٴ دخان آیهٴ ٣٤ این است که میفرماید: ما به بنی اسرائیل آیاتی دادیم: ﴿و لقد اخترناهم علیٰ علم علی العالمین ٭ و ٰاتیناهم من الایات ما فیه بلاءٌ مبین﴾ ؛ این یک بلاء مبینی بود؛ گاهی تعبیر میکند به اینکه این جریانی که بر بنیاسرائیل گذشت بلاء عظیم است یعنی امتحان مهمّ است. گرچه انسان در تمام حالات مبتلاست و ممتحن است امّا آن حادثههای مهم که پیش میآید بلاء عظیم است و بلاء مهمّ است که زود خلاصه مشخّص میشود صاف از ناصاف.
سؤال ...
جواب: برای اینکه آنها هم در عالم تکلیف مکلّفند، آنها هم میگویند به اینکه ما به آن مقام برسیم.
امتیاز أنبیا نسبت به یکدیگر
گرچه أنبیا اهل بهشتاند، از دوزخ نجات پیدا میکنند. امّا اگر ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علی بعض﴾ . اگر یک پیغمبری بگوید چرا مرا به آن مقام نرساندی غبطه ببرد. جوابش آن است که شما مانند ابراهیم صبر نکردید؛ نظیر ﴿و ذا النّون إذ ذهب مغاضبا﴾ که خدای سبحان به پیغمبر میفرماید: ﴿و لاتکن کصاحب الحوت﴾ ؛ او وقتی مشکلات دید پست را ترک کرد تو مثل او نباش. أنبیا یکسان نیستند: ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علیٰ بعض﴾ اینها هم باید روشن بشود، چه کسی در حدّ أنبیای اولوالعزم است، چه کسی نیست. دربارهٴ آدم(سلام الله علیه) میفرماید: ﴿فلم نجد له عزماً﴾ ؛ او جزء أنبیای اولوالعزم نشد. این همه أنبیا آمدند، پنج تن توانستند جزء أنبیای اولوالعزم بشوند، گرچه در خطوط کلّی رسالت: ﴿لانفرّق بین احد من رسله﴾ امّا در مزایایی که ما بین أنبیا و مرسلین است: ﴿تلک الرّسل فضّلنا بعضهم علیٰ بعض﴾ .
سؤال ...
جواب: بله خب، بله دیگر نه اینکه اعتراض بکند. خود ملائکه گفتند که اگر خواستی خلیفه باشد، ما خلیفه این سؤال که رواست، استفهام که رواست. نه اعتراض. سؤال که به جاست، بگویند به اینکه تو اگر خواستی خلیفه داشته باشی: ﴿نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک﴾ ؛ خدای سبحان فرمود به اینکه من شما را میآزمایم: ﴿أنبئونی بأسماء هؤلاء ان کنتم صادقین﴾ ؛ اگر واقعاً خلیفهٴ علیماید باید علیم باشید: ﴿الله بکلّ شیءٍ علیم﴾ است، خلیفة العلیم باید به أسما علیم باشد: ﴿انبئونی بأسماء هٰؤلاء ان کنتم صادقین﴾ ، آنها عرض کردند: ﴿سبحانک لاعلم لنا الاّ ما علّمتنا﴾ ؛ پس میشود یک موجود فرشته منش هم درخواست مقام برتر کند و آن هم بدون آزمون نخواهد شد.
بنابراین کلّ خطوط امتحانی برای آن است که تمحیص بشود یعنی آنچه که در نهان و در گوهر انسانهاست مشخّص میشود.
اینها مطالب ریز آیهٴ است، مطالب اساسی آیه از این به بعد شروع میشود و آقایان هم باید بیشتر روی این بحث مخصوصاً کار کنید.
دو قول در متعلّق «إذ»
آنچه که زمخشری در کشّاف به عنوان دو احتمال بیان کرده است و بعضی از بزرگان از مفسّرین شیعه یکی از دو وجه را پذیرفتهاند و معروف همان وجه دیگر است. این است که ﴿و اذ ابتلی ابرٰهیم ربّه بکلمات فاتمّهنّ﴾، دلالت بر سبب و مسبّب میکند؟ یعنی آن وقتی که خدای سبحان ابراهیم را آزمود و ابراهیم(سلام الله علیه) از عهدهٴ امتحانات به در آمده است، خدا فرمود: ﴿انّی جاعلک للنّاس اماماً﴾ که ﴿و اذ ابتلی﴾ این ﴿اذ﴾ ظرفی باشد منصوب و ناصبش آن ﴿قال﴾ است. یعنی ﴿اذ ابتلیٰ ابرٰهیم ربّه بکلمات فاتمّهنّ قال إنی جاعلک للنّاس اماماً﴾؛ یعنی چون، چون خدای سبحان ابراهیم را آزمود و او هم کلمات الٰهی را تتمیم کرد، خدا فرمود: من تو را امام کردم. یا نه، این کلمهٴ ﴿اذ﴾ ظرف است و منصوب است به آن «اذکری» که مقدّر است و در بسیاری از آیات اینچنین است. یعنی و اذکُر پیامبرا! و اذکر آن صحنه را که ابراهیم را خدا امتحان کرد و او کلماتش را تمام کرد و گفت: من تو را امام قرار میدهم، دیگر سببیّت از این آیه استفاده نمیشود.
(نوار پایانش همین جملات بود و گویا مطلب ختم شده است. ولی به هر حال نوار ناقص است.)
«و الحمد لله ربّ العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است