- 1539
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 3 سوره بقره - بخش یکم
درس آیت الله جوادی آملی با موضوع تفسیر آیه 3 سوره بقره - بخش یکم
- ایمان به غیب
- مفهوم و اقسام غیب
- پاسخ قرآن به منکران غیب
- اصالت روح و فرعی بودن بدن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
﴿ الم ٭ ذلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ ٭ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ﴾
مفهوم و اقسام غیب
دربارهٴ ایمان [به] غیب عنایت فرمودید که هر چه از حواس بیرون باشد و قابل احساس نباشد، «غیب» است، در برابر شهادت [که] هر چه محسوس است و قابل ادراک حسّی است، جزء عالم شهادت است. و غیب هم به دو قسم تقسیم شده بود: یک «غیب مطلق» و یک «غیب نسبی و قیاسی»؛ «غیبِ مطلق» آن بود که برای همگان غیب است و در همهٴ مقاطعِ وجودی غیب است؛ مثل ذات اقدس الهی که نسبت به همه غیب است و در همهٴ مقاطع وجودی غیب است؛ یعنی چه در دنیا، چه در برزخ، چه در قیامت؛ بعضی از امور «غیب نسبی» است؛ مثل جریان قیامت که اگر برای عدّهای در دنیا غیب است، برای همین عدّه بعد از موت شهادت است؛ چه اینکه برای اوحدیّ از انسانها هم، هماکنون شهادت است.
ایمان بالجمله پارسایان به غیب
و متّقی کسی است که به غیبِ بالجمله، ایمان بیاورد؛ نه غیبِ فیالجمله. غیب بالجمله را در پایان همین سورهٴ «بقره» مشخّص کرد که فرمود: ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِن رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ﴾، آن گاه فرمود: ﴿کَلٌّ﴾؛ یعنی هم پیامبر و هم مؤمنین، ﴿کَلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، بعد ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ﴾، در ذیل آیه هم گفتند: ﴿رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ﴾ . با ﴿رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ﴾، مسئلهٴ قیامت را اعتقاد داشتند [و] با ﴿آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، به وحی و فرشتگان و مبدأ توحید معتقد شدند. و غیب بالجمله اگر نشد _یعنی به جمیع آنچه را که قرآن کریم آن را غیب میداند و ایمان به آنها را لازم میداند، اگر غیب بالجمله نشد_ کفر است؛ خواه غیب «فیالجمله» را قبول بکنند یا اصلاً غیب را قبول نکنند.
اعتقاد فیالجمله مشرکان به غیب
اگر کسی به این اصول کلّیِ دین که غیب است، مؤمن [و] معتقد نباشد، کافر است؛ خواه اصلاً غیبی را قبول نداشته باشد، مثل مادّیّین؛ یا غیبِ فیالجمله را قبول دارند و نه بالجمله را، مثل مشرکین. بیانذلک این است که مشرکین اصل غیب را که «خدایی در عالم هست» قبول داشتند و اینکه خدای سبحان، خالق سماوات و ارض است [را] قبول داشتند؛ در توحیدِ خالقی مشرک نبودند [ولی] در توحید ربوبی و بعد هم در توحید عبادی شرک میورزیدند و دربارهٴ قیامت هم منکر بودند، نسبت به وحی و رسالت هم انکار میورزیدند، نسبت به فرشتگان هم معتقد نبودند. اینها اصل اینکه عالَم، خدایی دارد و نظام فعلی را خدا آفرید، قبول داشتند که ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ ؛ اصل غیب را فیالجمله قبول داشتند که خدایی در عالم هست و آفریدگار این نظام است؛ امّا غیبِ بالجمله را نمیپذیرفتند؛ مسئله معاد را که از اصول مهمّهٴ دین بود نمیپذیرفتند؛ وحی و رسالت را هم نمیپذیرفتند؛ توحید ربوبی را هم نمیپذیرفتند؛ توحید عبادی را هم نمیپذیرفتند و مانند آن.
انکار غیب توسط مادیگرایان
امّا مادّیّین در برابر مشرکین، اصلاً غیب را منکرند؛ نه غیب فیالجمله را [قبول دارند]، نه غیب بالجمله را؛ به هیچ چیزی از غیب معتقد نیستند. اینها کسانیاند که [معیار] شناخت آنها حسّ و تجربه است؛ میگویند: هر موجودی محسوس است و هر چه قابل حسّ نیست افسانه است و موجود نیست، چرا؟ چون معیار شناخت آنها حسّ و تجربه است، میگویند: انسان به چیزی معتقد میشود که آن را بشناسد و چیزی قابل شناخت است که قابل احساس باشد، زیرا معیار شناخت حسّ و تجربه است و اگر چیزی از محدودهٴ حسّ و تجربه بیرون بود، معیار شناخت ندارد [و] چون معیار شناخت ندارد [پس] وجود ندارد.
نقل انکار غیب مادیگرایان در قرآن
این گروه که غیب را رأساً منکرند، در سورهٴ «جاثیه» سخن ایشان را اینچنین نقل فرمود؛ آیهٴ 24 سورهٴ «جاثیه» این است: ﴿وَقَالُوا مَا هِیَ إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَمَا لَهُم بِذلِکَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ یَظُنُّونَ﴾؛ با جملهٴ اوّل قیامت را انکار کردند، گفتند زندگی جز دنیا چیز دیگر نیست؛ عدّهای میمیرند و عدّهای زنده میشوند، جز حیات دنیا حیات دیگری نیست: ﴿وَقَالُوا مَا هِیَ﴾ یعنی حیاتی نیست، ﴿إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا﴾؛ جز دنیا موطن دیگری برای حیات نیست؛ در همین دنیاست که ﴿نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾؛ عدّهای از ما زنده میشویم [و] عدّهای میمیریم (پس دربارهٴ قیامت با این جمله انکار کردند)، دربارهٴ اصل مبدأ هم با جملهٴ بعد انکار کردند؛ گفتند: ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾؛ روزگار است که ما را با گذشتش فرسوده میکند، مبدئی باشد که مُمیت باشد، اینچنین نیست؛ چه اینکه مبدئی باشد که از او به ما حیات برسد نیست [و] روزگار است که با گذشتش ما را فرسوده میکند و هلاک میکند و بعد از هلاکت دیگر خبری نیست، پس ﴿مَا هِیَ إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾، این انکار معاد؛ ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾، این انکار مبدأ. اگر مبدئی نبود و معادی نبود، پیامبری و وحی و رسالتی هم نیست، چون اگر مبدئی باشد و معادی باشد، یک رسالتی لازم است تا این انسانها را که مقصد دارند راهنمایی کند، اگر مبدئی نبود و هدفی هم نبود، راهنمایی و هدایتی هم نیست و اگر مبدئی نبود [و] مرسِلی نبود، [قهراً] رسول و رسالتی هم نخواهد بود، پس رسول و رسالت را بالالتزام انکار کردند؛ گذشته از اینکه در آیات دیگر بالصّراحه و بالمطابقه انکار میکردند، مبدأ و معاد را هم بالصّراحه انکار کردند. این انکار غیب رأساً، دربارهٴ مشرکین هم انکار غیب است فیالجمله؛ برای اینکه در بسیاری از آیات دربارهٴ مشرکین اینچنین میفرماید که «[اگر] از آنها بپرسید که این نظام را چه کسی آفرید میگویند خدا آفرید» .
پرسش ...
پاسخ: این دو طرز فکر همیشه بود، الآن هم هست؛ منتها آنچه انبیا بیشتر با آن روبهرو بودند همان شرک بود. عدّهای میگفتند: اصلاً چیزی به نام مبدأ و معاد نیست؛ اینها میگویند: ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾ ؛ اینها مادّی محض بودند.
پذیرش ربوبیّت بتها توسط مشرکان و تفاوت اعتقاد آنان با مادیگرایان
عدّهای میگفتند: خدایی هست ولی کاری با انسان ندارد؛ یعنی اصل خلقت را به خدا نسبت میدادند؛ امّا ربوبیّت را به «ارباب متفرقه» استناد میدادند. مشرکین که نمیگفتند احیا و اِماته ما به دَهر منسوب است؛ میگفتند: احیا و اِماته ازآنِ ربی است که ربالارباب او را اداره میکند (دهری را معتقد نبودند)؛ مشرکین میگفتند: اهلاک ما، احیای ما و اِماتهٴ ما به عهدهٴ این «ارباب متفرقّون» است که این «ارباب متفرقّون» تحت تدبیر ربّالعالمیناند، او ربّالأرباب است؛ ربّ ما نیست و ما این اربابمان را عبادت میکنیم تا ما را نزد آن ربّالأرباب مقرّب کنند که ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونَا إِلَی اللَّهِ زُلْفَی﴾ ، او ربّالأرباب است و کار اساسی به دست اوست؛ امّا کارهای ما را این بُتها اداره میکنند. [البته] بُتها؛ نه یعنی چوبها، این چوبها و سنگها مجسّمههای آن بُتهای راستینشان بود؛ حالا یا ستارهپرست بودند یا جنپرست بودند یا بزرگان بشری را میپرستیدند یا فرشتهپرست بودند، بالأخره این بتها مجسمّهٴ آن معبودهای آنهاست [که] در حقیقت آنها را عبادت میکردند و هرگز نمیگفتند روزگار است که ما را میمیراند.
پس آنها که منکر غیباند؛ یا اصلاً به هیچ شأنی از شئون غیب معتقد نیستند، مثل مادّیّین؛ یا به بعضی از شئون غیبی معتقدند، مثل وثنییّن. امروز هم دو قسم است، منکرین غیب دو گروهاند: عدهای بتپرستاناند؛ نظیر بوداییها و امثال ذلک که از این جهت برخی از غیب را قبول دارند و برخی را منکرند و عدّهای هم ملحدند و مارکسیستاند که رأساً غیب را منکرند. دین همواره با این دو گروه روبهرو بود؛ منتها تزاحمِ مستقیمش با همین مشرکین بود.
متفاوت بودن منشأ انکار غیب
مطلب بعد این است که اینها که منکرند؛ خواه غیب را رأساً انکار کنند؛ مثل مادّیّین، خواه غیب را فیالجمله قبول داشته باشند، اما بالجمله را انکار کنند؛ مثل مشرکین، اینها چند دستهاند: عدّهای از آنها جزء تودهٴ مردماند که اینها بر اساس مسائل سنتّی و تقلید آبا، آن جاهلیّت و آن بتپرستی را میپذیرفتند؛ وقتی از اینها سؤال میکردید که این بتها را چرا میپرستید؟ میگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَی آثَارِهِم مُقْتَدُونَ﴾ ؛ این حرفِ توده مردم بتپرست بود. برهانی برای این شرک اقامه نمیکردند و اصراری هم نداشتند؛ منتها این سنّت، اینها را وادار کرده بود که به بتپرستی تن در دهند؛ گروه دوم همان مستکبرانی بودند که مسئله برای آنها حل شده بود؛ امّا چون با منافع اینها در تماس و اصطکاک بود در برابر غیب میایستادند و ایمان نمیآوردند؛ گروه سوم، علما، دانشمندان و توجیهگران این مکتبهای الحادیاند، که حرف سه گروه را قرآن کریم نقل میکند.
تودهٴ مردم حرفشان تقلید است که ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ﴾؛ مستکبران هم حرفشان زورمداری است که میگویند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ، با اینکه بعد از جریان معجزات موسای کلیم(سلام الله علیه)، حق برای آنها روشن شد، معذلک در برابر حق ایستادند و گفتند: این سحر است و نظایر آن (با اینکه حق برای آنها روشن شد)؛ گروه سوم کسانیاند که مسئلهٴ شرک را و مسئله مادّیت را با براهین عقلی _به خیال خود_ توجیه میکنند. امروز هم اسلام با همین سه گروه روبهروست: عدهای کافرِ سنّتیاند _شما وقتی در این کشورهای بودایی مذهب سفر میکنید، میبینید اینها این بودایی بودن را بر اساس سنّت یافتهاند_؛ عدهای هم که این مذهب حافظ منافع آنهاست؛ عدهای هم توجیهگران این مذهباند.
مروّجان بتپرستی در منظر قرآن
وقتی بتپرستی را قرآن نقل میکند؛ میفرماید: سه گروه بودند که بتپرستی را رواج میدادند: عدهای همان جاهلین از بتپرستها هستند که بر اساس تقلید این روش را تعقیب میکردند؛ عدهای هم سران استکبار بودند که کلیددار بتکدهها بودند؛ عدهای هم بر اساس قیاسات خام، این مرام را ترویج میکردند؛ میگفتند: اگر این مرضیّ خدا نباشد، خدا جلوی ما را میگیرد؛ اگر خدا نخواهد که ما شرک و بتپرستی را ترویج نمیکنیم _که این خلطِ اراده تشریع با تکوین است که بحثهایش به خواست خدا باید بیاید_؛ اگر خدا نمیخواست که ما تن به شرک نمیدادیم. علما و دانشمندانِ مشرکین، امروز هم همین توجیهات را دارند؛ یعنی آنها که بتپرستاند میگویند: چون خدا را نمیشود شناخت و او را عبادت کرد باید مظاهر او را عبادت کرد. حرف علمایِ بتپرست این است که چون خدا نامحدود است و قابل درک نیست [و] در نتیجه قابل ستایش و عبادت نیست، باید مظاهر محدود او را عبادت کرد (این حرف دانشمندان آنهاست). همهٴ این حرفها را قرآن کریم در مواطن خاصّه نقل میکند و ردّ میکند.
انکار غیب توسط مستکبران با وجود یقین به حقانیت وحی و رسالت
در سورهٴ «نمل» جریان کفرِ آن سران استکبار را اینچنین نقل میکند؛ فرمود: بعد از اینکه موسای کلیم(سلاماللهعلیه) آیاتش را ارائه داد: ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آیَاتُنَا مُبْصِرَةً﴾؛ یعنی آیات بینا و روشن، معجزات مبصر؛ یعنی معجزهٴ روشن، وقتی برای اینها تبیین شد، ﴿قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِینٌ﴾ ؛ یعنی بعد از اینکه دیدند عصایی به صورت مار دَمان در آمد و همهٴ آن سحرها را هم بلعید یا بطلان آنها را آشکار کرد، معذلک ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ؛ با اینکه یقین به حقّانیّت این وحی و رسالت داشتند [اما] انکار کردند؛ علم داشتند ولی ایمان نداشتند. علم، یک فعل اختیاری نیست که کسی بخواهد بگوید: «من میخواهم عالم بشوم» یا «نمیخواهم عالم بشوم»، [زیرا] وقتی دلیل اقامه شد، نفس در برابر دلیل، مضطرّ است و میپذیرد. اینکه میگویند: «این قضیّه ضروری است»، برای آن است که نفس وقتی در برابر چنین قضیهٴ روشن قرار بگیرد، مضطرّ به قبول است؛ یعنی مضطرِّ به فهمیدن است، نمیتواند بگوید: «من نمیخواهم بفهمم»؛ یعنی اگر معجزهای را دید، میفهمد این اعجاز است و اگر «دو را در کنار دو» قرار داد و جمع کرد، میفهمد که «دو دو تا چهارتاست»، نمیتواند بگوید: «من نمیخواهم بفهمم». فهم، فعلِ اختیاری نفس نیست که انسان بگوید: «من میخواهم بفهمم» یا «من نمیخواهم بفهمم»، [انسان] میتواند در مقدّمات، اعمال اختیار کند؛ میتواند بگوید من گوش نمیدهم یا مطالعه نمیکنم؛ ولی نمیتواند بعد از اقامهٴ برهان بگوید: «من نمیفهمم، من این را نمیفهمم». امّا ایمان، فعلِ اختیاری نفس است؛ بین نفس و ایمان، اراده، متخلّل است. بعد از اینکه حقّ برای نفس روشن شد، آن گاه نفس، مکلّف است که ایمان بیاورد؛ گاهی ایمان میآورد [و] گاهی با اینکه حق برای او روشن شد اعتقاد پیدا نمیکند [و] گردن نمینهد. آن انقیاد، گردننهادن، پذیرفتن، دل را با او عقدبستن، معتقدشدن و با جان گرهزدن را میگویند: «اعتقاد و ایمان»؛ این یک امر اختیاری است و تحت تکلیف هم است. مستکبرین بعد از یقینِ علمی، انکار کردند؛ نه یعنی جحدِ در برابر علم، [بلکه] جحدِ در برابر ایمان؛ با اینکه بعد از آیات مبصره (یعنی معجزات روشن) حقّانیّت و وحی و رسالت موسای کلیم(سلام الله علیه) بر آنها روشن شد، بعد از یقین علمی، انکار ایمانی داشتند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا﴾؛ یعنی به این آیات و بیّنات روشن؛ امّا ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ؛ با اینکه یقین علمی داشتند، انکار ایمانی داشتند. اینها منکر غیباند [و] به غیب ایمان ندارند؛ گرچه این غیب برای آنها روشن شده باشد. گروه سوم که از همه بدترند و امروز این گروه، گروه خطرناکی است، همان منطق حسّ و اصالت حس است؛ آنها حرفشان این است که چیزی را ما میپذیریم که محسوس باشد، [دربارهٴ] چیزی که بیرون از حس باشد، ما معیار شناخت نداریم.
پاسخ قرآن به منکران غیب
بر عوامها نمیشود خیلی تکیه کرد؛ اگر رهبرها برگردند اینها هم برمیگردند؛ با استکبار نمیشود از راه دلیل، انسان تا آخر بسنده کند، زیرا دلیل روشن را که اینها دیدند در قبالِ دلیلِ روشن انکار کردند، [لذا] با اینها چارهای جز سیف نیست که «الجنّة تحت ظلال السّیوف» ؛ امّا با علما و دانشمندانشان باید بحث کرد. قرآن کریم، همِّ اساسیاش را دربارهٴ این بُعد خلاصه میکند که معیار شناخت، «عقل» و «وحی» است؛ نه «حسّ» و «تجربه». مردم را آن علما باید روشن کنند و استکبار جهانی را باید سیف از بین ببرد؛ چاره غیر از این نیست. اگر در برابر مستکبران، شما هر برهانی اقامه کنید؛ حتّی آیات مبصره و آیات روشن مثل عصای موسی، اینها باز اهل انکارند؛ بنابراین دلیل، تنها برای دو گروه نافع است: نسبت به مقلّدین به اینها میگوید: اگر شما اهل تقلیدید، در تقلیدتان لااقل محقّق باشید که بدانید از چه کسی تقلید میکنید؛ به علما و دانشمندان مادّی و الحادی میفرماید: شما معیار شناختتان را باید عقل قرار بدهید نه حسّ و تجربه، زیرا در همان محور هم که به تجربه بها میدهید به برکت عقل است. اگر عقل _که یک موجودِ مجرّد غیبی است_ نباشد، تجربه پشتوانه ندارد، چون تجربه غیر از استقرا است؛ تجربه غیر از حسّ مکرّر است. وقتی شما به یک مطلبی به وسیلهٴ تجربه جزم پیدا میکنید که یک قیاسِ خفی در کنار این حسّ مکرّر ضمیمه باشد که تجربه را جزء یقینیّات کند و از مرز استقرای ناقص بیرون بیاورد.
سرّ مفید یقین بودن تجربه و رابطهٴ آن با عقل
استقرا مفید یقین نیست؛ [ولی] تجربه مفید یقین است، سرّش آن است که تجربه عبارت از حسّ مکرّری است که در پناه یک قیاس کلّی، مفید یقین باشد؛ تجربه بدون قیاس نخواهد بود و قیاس هم یک کبرای کلّی دارد و آن کبرای کلّی را؛ نه با عینک میشود دید، نه در آزمایشگاه میشود دید، نه در رصدخانه میشود دید [و] جز اندیشهٴ کلیِ عقلی، راه دیگری برای درک آن کلّی نیست. قرآن کریم اصراری دارد بر مسئله تفکر [و] بر مسئله تعقّل؛ تا ثابت کند معیار شناخت، حس [و] تجربه نیست؛ گرچه حسّ و تجربه معتبر است؛ امّا در طول عقل است، نه در عرض عقل و اگر ما دلیل عقلی را برداریم، هرگز تجربه، مفیدِ جزم و یقین هم نخواهد بود. این را در طیّ این بحثها عنایت بفرمایید.
رابطهٴ عقیده، اخلاق و عمل
اینکه فرمود: متّقین کسانیاند که به غیب ایمان بیاورند _و بعضی از آن غیبها را در همین آیات اولیهٴ سورهٴ «بقره» بیان کرد و خلاصهٴ غیب را در پایان همین سورهٴ تبیین فرمود_ آیا ایمان به غیب که بخشی از ایمان است و به دنبالش پیدایش حالات و تحصیل اخلاق است و به دنبالش اعمال _در اینکه این سه امر در انسان مؤمن وجودش لازم است حرفی نیست_، آیا اصل، اعتقاد است، و اخلاق و عمل فرع [هستند]؛ یا اصالت ازآنِ عمل است، و اعتقاد و اخلاق فرعاند؟ آن بحث شناخت و امثال ذلک در طیّ مسائل بعد باید بیاید؛ [اما] الآن یک مطلب دیگری مطرح است و آن این است که قرآن کریم که متّقیان را توصیف میکند، میفرماید: اینها ایمان به غیب دارند، نماز را اقامه میکنند، زکات را پرداخت میکنند و مانند آن، معلوم میشود؛ هم اعتقاد لازم است، هم عمل لازم است و بین عمل و اعتقاد هم قهراً خُلق لازم است، زیرا اگر حال نباشد؛ یعنی خُلق نباشد [و] صفت نباشد، ارتباط عمل با آن عقیده گسیخته است؛ هرگز عقیده تماس مستقیمی با عمل ندارد، حالتی در وسط هست به نام خُلق و صفت نفسانی [که] این خُلق رابط بین اعتقاد است و عمل، که مجموع ایمان عبارت از عقیده قلبی خواهد بود و حالتهای درونی به نام خُلق و اوصاف نفسانی خواهد بود و عمل به ارکان.
اصالتداشتن معرفت در داوری بین معرفت، خلق و عمل
آیا اصل ازآنِ معرفتِ قلب و علم و شهود است و این اوصاف درونی و اعمال بیرونی، فرعاند (کما ذهب الیه بعض)؛ یا نه؛ آن علم و معرفت که باعث پیدایش اخلاق و احوال است، همه و همه فرع و مقدّمهاند برای انجام عمل خارجی و عملِ با ارکان (کما ذهب الیه بعض آخر)؟ آیا اصالت ازآنِ علم و معرفت است و خُلق و عمل زمینه است که آن شکوفا بشود یا اصالت ازآنِ عمل است و معرفت و خُلق برای عمل است؟ بعد از فراغ از اینکه در «ایمان» هر سه امر لازم است؛ یعنی هم معرفت لازم است، هم حال به نام وصف درونی و خلق لازم است و هم عمل (تحصیل هر سه لازم است) و بعد از فراغ از اینچنین اعمال واجبات الهیهاند و باید انجام داده بشوند، بعد از فراغ از این، آن گاه باید دید که مسئلهٴ معرفت و احوال و اعمال در عرض هماند یا در طول هماند؟ اگر در طول هماند، [آیا] اصالت ازآنِ معرفت است و خُلق و عمل زمینه و مقدّمهاند (کما ذهب الیه بعض)؛ یا اصالت از آنِ عمل است و معرفت و خلق مقدّمه است برای عملکرد (کما ذهب الیه بعض آخر)؟ اگر اصالت در حقیقت انسان، از آنِ جان انسان است، اگر عمرِ عمل محدود است، اگر مرز عمل مشخّص است و آنچه مرزبردار نیست جان انسان است و اوصاف قلبی انسان، معلوم میشود اصالت ازآنِ معرفت است و هر خُلق و عملی که بر انسان واجب است [که] انجام بدهد، برای آن است که آن معرفت شکوفا بشود؛ یعنی برای آن است که ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ جامهٴ عمل بپوشد.
انجام تکالیف، عامل شکوفایی معرفت و لقای الهی
این ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ میفرماید: آنچه مهمّ است، یقین و معرفت ذات اقدس الهی و اسمای حسنای حق است [و] آن حاصل نمیشود مگر با عمل؛ یعنی عمل به منزلهٴ گردگیری آینهٴ جان است؛ تلاش و کوششکردن، تهذیبکردن، غبارزداییکردن، برای آن است که آینه شفّاف بشود، آن خُلق و صفت نفسانی که در نفس پیدا شد، آن شفّافیِ آینه است، آن تابشِ نورِ ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ که معرفت حقّ است، به منزلهٴ نتیجه است. انسان عمل میکند [و] گردگیری میکند که جان را شفّاف بکند که خدا در آن جان بتابد. [در] این ادعیهٴ سحرهای ماه مبارک رمضان که قرائت میکنید، ملاحظه میفرمایید [که] انسان آن کمال مطلق، بهای مطلق، جمال مطلق، جلال مطلق، رحمت مطلق و قدرت مطلق را میطلبد، آن است که حدّ و مرز ندارد و تمام این اعمال برای آن است که آینهٴ جان گردگیری بشود و تمام آن اوصاف نفسانی به منزلهٴ شفّافشدن آینهٴ جان است که خدا در آن بتابد؛ آن است که هدف نهایی است: ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ . و چیزی باجلالتر از یقین نیست؛ چه اینکه چیزی هم کمتر از یقین خلق نشده است؛ آن است که نعمت عظمای حق است، آن است که انسان وقتی به آن مرحله رسید میبیند حدّ و مرزی برای او نیست؛ وگرنه عمل مقدارش محدود است.
اصالت روح و فرعیبودن بدن
انسان تا [در] دنیاست مکلّف به عمل است، وقتی از دنیا وارد عالم برزخ شد، آن روز، روز حساب است، نه روز عمل. امّا نتیجهٴ عمل را «جان» مشاهده میکند؛ آن عالیترین لذّت را «جان» میبرد و بدن در همهٴ این مراحل که تابع نفْس است به مقدار خود سهمی دارد و به مقدار خود هم از آن بهشت بهره میبرد، اصالت ازآنِ «جان» است. اگر اصالت ازآنِ «جان» است، اینچنین نیست که معرفت و خُلق و عمل در عرض هم باشند، بلکه در طول هماند، و آنچنان نیست که «عمل» اصل باشد و «معرفت» و «خُلق» زمینه و مقدّمه باشند؛ گرچه تأثیر متقابل دارند [یعنی] هر اندازه انسان معرفتش بیشتر [باشد] عملش خالصتر است؛ چه اینکه هر اندازه عمل خالصتر باشد معرفت بیشتر است؛ ولی عمل و خُلق برای آن است که جان شفّاف بتواند به خدای سبحان عرض کند: «إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک» ؛ آن را طلب بکند که آن عالیترین مرحله است و حدّ نهایی است.
پرسش ...
پاسخ: آن معرفت، خُلق میآورد و خُلق، عمل میآورد.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ هر مرتبهای از آن معرفت، اثر میگذارد در خُلق و عمل [و] هر اندازهای از اندازههای عمل و خُلق، در شکوفایی معرفت نقش دارد. تعبیر قرآن کریم این است که ﴿إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ﴾؛ یعنی اعتقادات طیّبه به طرف خدا صعود میکند؛ منتها ﴿وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ﴾ ؛ عمل صالح، این کلمهٴ طیّب را از زیر کمک میکند که آن بالا برود. خودِ عمل، آن توان را ندارد که به لقای حق برسد، آنچه توان لقای حق را دارد معرفت است که عمل و خُلق، مقدّمه و زمینه است برای آن.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
- ایمان به غیب
- مفهوم و اقسام غیب
- پاسخ قرآن به منکران غیب
- اصالت روح و فرعی بودن بدن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
﴿ الم ٭ ذلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ ٭ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ﴾
مفهوم و اقسام غیب
دربارهٴ ایمان [به] غیب عنایت فرمودید که هر چه از حواس بیرون باشد و قابل احساس نباشد، «غیب» است، در برابر شهادت [که] هر چه محسوس است و قابل ادراک حسّی است، جزء عالم شهادت است. و غیب هم به دو قسم تقسیم شده بود: یک «غیب مطلق» و یک «غیب نسبی و قیاسی»؛ «غیبِ مطلق» آن بود که برای همگان غیب است و در همهٴ مقاطعِ وجودی غیب است؛ مثل ذات اقدس الهی که نسبت به همه غیب است و در همهٴ مقاطع وجودی غیب است؛ یعنی چه در دنیا، چه در برزخ، چه در قیامت؛ بعضی از امور «غیب نسبی» است؛ مثل جریان قیامت که اگر برای عدّهای در دنیا غیب است، برای همین عدّه بعد از موت شهادت است؛ چه اینکه برای اوحدیّ از انسانها هم، هماکنون شهادت است.
ایمان بالجمله پارسایان به غیب
و متّقی کسی است که به غیبِ بالجمله، ایمان بیاورد؛ نه غیبِ فیالجمله. غیب بالجمله را در پایان همین سورهٴ «بقره» مشخّص کرد که فرمود: ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِن رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ﴾، آن گاه فرمود: ﴿کَلٌّ﴾؛ یعنی هم پیامبر و هم مؤمنین، ﴿کَلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، بعد ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ﴾، در ذیل آیه هم گفتند: ﴿رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ﴾ . با ﴿رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ﴾، مسئلهٴ قیامت را اعتقاد داشتند [و] با ﴿آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، به وحی و فرشتگان و مبدأ توحید معتقد شدند. و غیب بالجمله اگر نشد _یعنی به جمیع آنچه را که قرآن کریم آن را غیب میداند و ایمان به آنها را لازم میداند، اگر غیب بالجمله نشد_ کفر است؛ خواه غیب «فیالجمله» را قبول بکنند یا اصلاً غیب را قبول نکنند.
اعتقاد فیالجمله مشرکان به غیب
اگر کسی به این اصول کلّیِ دین که غیب است، مؤمن [و] معتقد نباشد، کافر است؛ خواه اصلاً غیبی را قبول نداشته باشد، مثل مادّیّین؛ یا غیبِ فیالجمله را قبول دارند و نه بالجمله را، مثل مشرکین. بیانذلک این است که مشرکین اصل غیب را که «خدایی در عالم هست» قبول داشتند و اینکه خدای سبحان، خالق سماوات و ارض است [را] قبول داشتند؛ در توحیدِ خالقی مشرک نبودند [ولی] در توحید ربوبی و بعد هم در توحید عبادی شرک میورزیدند و دربارهٴ قیامت هم منکر بودند، نسبت به وحی و رسالت هم انکار میورزیدند، نسبت به فرشتگان هم معتقد نبودند. اینها اصل اینکه عالَم، خدایی دارد و نظام فعلی را خدا آفرید، قبول داشتند که ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ ؛ اصل غیب را فیالجمله قبول داشتند که خدایی در عالم هست و آفریدگار این نظام است؛ امّا غیبِ بالجمله را نمیپذیرفتند؛ مسئله معاد را که از اصول مهمّهٴ دین بود نمیپذیرفتند؛ وحی و رسالت را هم نمیپذیرفتند؛ توحید ربوبی را هم نمیپذیرفتند؛ توحید عبادی را هم نمیپذیرفتند و مانند آن.
انکار غیب توسط مادیگرایان
امّا مادّیّین در برابر مشرکین، اصلاً غیب را منکرند؛ نه غیب فیالجمله را [قبول دارند]، نه غیب بالجمله را؛ به هیچ چیزی از غیب معتقد نیستند. اینها کسانیاند که [معیار] شناخت آنها حسّ و تجربه است؛ میگویند: هر موجودی محسوس است و هر چه قابل حسّ نیست افسانه است و موجود نیست، چرا؟ چون معیار شناخت آنها حسّ و تجربه است، میگویند: انسان به چیزی معتقد میشود که آن را بشناسد و چیزی قابل شناخت است که قابل احساس باشد، زیرا معیار شناخت حسّ و تجربه است و اگر چیزی از محدودهٴ حسّ و تجربه بیرون بود، معیار شناخت ندارد [و] چون معیار شناخت ندارد [پس] وجود ندارد.
نقل انکار غیب مادیگرایان در قرآن
این گروه که غیب را رأساً منکرند، در سورهٴ «جاثیه» سخن ایشان را اینچنین نقل فرمود؛ آیهٴ 24 سورهٴ «جاثیه» این است: ﴿وَقَالُوا مَا هِیَ إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَمَا لَهُم بِذلِکَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ یَظُنُّونَ﴾؛ با جملهٴ اوّل قیامت را انکار کردند، گفتند زندگی جز دنیا چیز دیگر نیست؛ عدّهای میمیرند و عدّهای زنده میشوند، جز حیات دنیا حیات دیگری نیست: ﴿وَقَالُوا مَا هِیَ﴾ یعنی حیاتی نیست، ﴿إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا﴾؛ جز دنیا موطن دیگری برای حیات نیست؛ در همین دنیاست که ﴿نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾؛ عدّهای از ما زنده میشویم [و] عدّهای میمیریم (پس دربارهٴ قیامت با این جمله انکار کردند)، دربارهٴ اصل مبدأ هم با جملهٴ بعد انکار کردند؛ گفتند: ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾؛ روزگار است که ما را با گذشتش فرسوده میکند، مبدئی باشد که مُمیت باشد، اینچنین نیست؛ چه اینکه مبدئی باشد که از او به ما حیات برسد نیست [و] روزگار است که با گذشتش ما را فرسوده میکند و هلاک میکند و بعد از هلاکت دیگر خبری نیست، پس ﴿مَا هِیَ إِلاَّ حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا﴾، این انکار معاد؛ ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾، این انکار مبدأ. اگر مبدئی نبود و معادی نبود، پیامبری و وحی و رسالتی هم نیست، چون اگر مبدئی باشد و معادی باشد، یک رسالتی لازم است تا این انسانها را که مقصد دارند راهنمایی کند، اگر مبدئی نبود و هدفی هم نبود، راهنمایی و هدایتی هم نیست و اگر مبدئی نبود [و] مرسِلی نبود، [قهراً] رسول و رسالتی هم نخواهد بود، پس رسول و رسالت را بالالتزام انکار کردند؛ گذشته از اینکه در آیات دیگر بالصّراحه و بالمطابقه انکار میکردند، مبدأ و معاد را هم بالصّراحه انکار کردند. این انکار غیب رأساً، دربارهٴ مشرکین هم انکار غیب است فیالجمله؛ برای اینکه در بسیاری از آیات دربارهٴ مشرکین اینچنین میفرماید که «[اگر] از آنها بپرسید که این نظام را چه کسی آفرید میگویند خدا آفرید» .
پرسش ...
پاسخ: این دو طرز فکر همیشه بود، الآن هم هست؛ منتها آنچه انبیا بیشتر با آن روبهرو بودند همان شرک بود. عدّهای میگفتند: اصلاً چیزی به نام مبدأ و معاد نیست؛ اینها میگویند: ﴿وَمَا یُهْلِکُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾ ؛ اینها مادّی محض بودند.
پذیرش ربوبیّت بتها توسط مشرکان و تفاوت اعتقاد آنان با مادیگرایان
عدّهای میگفتند: خدایی هست ولی کاری با انسان ندارد؛ یعنی اصل خلقت را به خدا نسبت میدادند؛ امّا ربوبیّت را به «ارباب متفرقه» استناد میدادند. مشرکین که نمیگفتند احیا و اِماته ما به دَهر منسوب است؛ میگفتند: احیا و اِماته ازآنِ ربی است که ربالارباب او را اداره میکند (دهری را معتقد نبودند)؛ مشرکین میگفتند: اهلاک ما، احیای ما و اِماتهٴ ما به عهدهٴ این «ارباب متفرقّون» است که این «ارباب متفرقّون» تحت تدبیر ربّالعالمیناند، او ربّالأرباب است؛ ربّ ما نیست و ما این اربابمان را عبادت میکنیم تا ما را نزد آن ربّالأرباب مقرّب کنند که ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونَا إِلَی اللَّهِ زُلْفَی﴾ ، او ربّالأرباب است و کار اساسی به دست اوست؛ امّا کارهای ما را این بُتها اداره میکنند. [البته] بُتها؛ نه یعنی چوبها، این چوبها و سنگها مجسّمههای آن بُتهای راستینشان بود؛ حالا یا ستارهپرست بودند یا جنپرست بودند یا بزرگان بشری را میپرستیدند یا فرشتهپرست بودند، بالأخره این بتها مجسمّهٴ آن معبودهای آنهاست [که] در حقیقت آنها را عبادت میکردند و هرگز نمیگفتند روزگار است که ما را میمیراند.
پس آنها که منکر غیباند؛ یا اصلاً به هیچ شأنی از شئون غیب معتقد نیستند، مثل مادّیّین؛ یا به بعضی از شئون غیبی معتقدند، مثل وثنییّن. امروز هم دو قسم است، منکرین غیب دو گروهاند: عدهای بتپرستاناند؛ نظیر بوداییها و امثال ذلک که از این جهت برخی از غیب را قبول دارند و برخی را منکرند و عدّهای هم ملحدند و مارکسیستاند که رأساً غیب را منکرند. دین همواره با این دو گروه روبهرو بود؛ منتها تزاحمِ مستقیمش با همین مشرکین بود.
متفاوت بودن منشأ انکار غیب
مطلب بعد این است که اینها که منکرند؛ خواه غیب را رأساً انکار کنند؛ مثل مادّیّین، خواه غیب را فیالجمله قبول داشته باشند، اما بالجمله را انکار کنند؛ مثل مشرکین، اینها چند دستهاند: عدّهای از آنها جزء تودهٴ مردماند که اینها بر اساس مسائل سنتّی و تقلید آبا، آن جاهلیّت و آن بتپرستی را میپذیرفتند؛ وقتی از اینها سؤال میکردید که این بتها را چرا میپرستید؟ میگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَی آثَارِهِم مُقْتَدُونَ﴾ ؛ این حرفِ توده مردم بتپرست بود. برهانی برای این شرک اقامه نمیکردند و اصراری هم نداشتند؛ منتها این سنّت، اینها را وادار کرده بود که به بتپرستی تن در دهند؛ گروه دوم همان مستکبرانی بودند که مسئله برای آنها حل شده بود؛ امّا چون با منافع اینها در تماس و اصطکاک بود در برابر غیب میایستادند و ایمان نمیآوردند؛ گروه سوم، علما، دانشمندان و توجیهگران این مکتبهای الحادیاند، که حرف سه گروه را قرآن کریم نقل میکند.
تودهٴ مردم حرفشان تقلید است که ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ﴾؛ مستکبران هم حرفشان زورمداری است که میگویند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ، با اینکه بعد از جریان معجزات موسای کلیم(سلام الله علیه)، حق برای آنها روشن شد، معذلک در برابر حق ایستادند و گفتند: این سحر است و نظایر آن (با اینکه حق برای آنها روشن شد)؛ گروه سوم کسانیاند که مسئلهٴ شرک را و مسئله مادّیت را با براهین عقلی _به خیال خود_ توجیه میکنند. امروز هم اسلام با همین سه گروه روبهروست: عدهای کافرِ سنّتیاند _شما وقتی در این کشورهای بودایی مذهب سفر میکنید، میبینید اینها این بودایی بودن را بر اساس سنّت یافتهاند_؛ عدهای هم که این مذهب حافظ منافع آنهاست؛ عدهای هم توجیهگران این مذهباند.
مروّجان بتپرستی در منظر قرآن
وقتی بتپرستی را قرآن نقل میکند؛ میفرماید: سه گروه بودند که بتپرستی را رواج میدادند: عدهای همان جاهلین از بتپرستها هستند که بر اساس تقلید این روش را تعقیب میکردند؛ عدهای هم سران استکبار بودند که کلیددار بتکدهها بودند؛ عدهای هم بر اساس قیاسات خام، این مرام را ترویج میکردند؛ میگفتند: اگر این مرضیّ خدا نباشد، خدا جلوی ما را میگیرد؛ اگر خدا نخواهد که ما شرک و بتپرستی را ترویج نمیکنیم _که این خلطِ اراده تشریع با تکوین است که بحثهایش به خواست خدا باید بیاید_؛ اگر خدا نمیخواست که ما تن به شرک نمیدادیم. علما و دانشمندانِ مشرکین، امروز هم همین توجیهات را دارند؛ یعنی آنها که بتپرستاند میگویند: چون خدا را نمیشود شناخت و او را عبادت کرد باید مظاهر او را عبادت کرد. حرف علمایِ بتپرست این است که چون خدا نامحدود است و قابل درک نیست [و] در نتیجه قابل ستایش و عبادت نیست، باید مظاهر محدود او را عبادت کرد (این حرف دانشمندان آنهاست). همهٴ این حرفها را قرآن کریم در مواطن خاصّه نقل میکند و ردّ میکند.
انکار غیب توسط مستکبران با وجود یقین به حقانیت وحی و رسالت
در سورهٴ «نمل» جریان کفرِ آن سران استکبار را اینچنین نقل میکند؛ فرمود: بعد از اینکه موسای کلیم(سلاماللهعلیه) آیاتش را ارائه داد: ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آیَاتُنَا مُبْصِرَةً﴾؛ یعنی آیات بینا و روشن، معجزات مبصر؛ یعنی معجزهٴ روشن، وقتی برای اینها تبیین شد، ﴿قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِینٌ﴾ ؛ یعنی بعد از اینکه دیدند عصایی به صورت مار دَمان در آمد و همهٴ آن سحرها را هم بلعید یا بطلان آنها را آشکار کرد، معذلک ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ؛ با اینکه یقین به حقّانیّت این وحی و رسالت داشتند [اما] انکار کردند؛ علم داشتند ولی ایمان نداشتند. علم، یک فعل اختیاری نیست که کسی بخواهد بگوید: «من میخواهم عالم بشوم» یا «نمیخواهم عالم بشوم»، [زیرا] وقتی دلیل اقامه شد، نفس در برابر دلیل، مضطرّ است و میپذیرد. اینکه میگویند: «این قضیّه ضروری است»، برای آن است که نفس وقتی در برابر چنین قضیهٴ روشن قرار بگیرد، مضطرّ به قبول است؛ یعنی مضطرِّ به فهمیدن است، نمیتواند بگوید: «من نمیخواهم بفهمم»؛ یعنی اگر معجزهای را دید، میفهمد این اعجاز است و اگر «دو را در کنار دو» قرار داد و جمع کرد، میفهمد که «دو دو تا چهارتاست»، نمیتواند بگوید: «من نمیخواهم بفهمم». فهم، فعلِ اختیاری نفس نیست که انسان بگوید: «من میخواهم بفهمم» یا «من نمیخواهم بفهمم»، [انسان] میتواند در مقدّمات، اعمال اختیار کند؛ میتواند بگوید من گوش نمیدهم یا مطالعه نمیکنم؛ ولی نمیتواند بعد از اقامهٴ برهان بگوید: «من نمیفهمم، من این را نمیفهمم». امّا ایمان، فعلِ اختیاری نفس است؛ بین نفس و ایمان، اراده، متخلّل است. بعد از اینکه حقّ برای نفس روشن شد، آن گاه نفس، مکلّف است که ایمان بیاورد؛ گاهی ایمان میآورد [و] گاهی با اینکه حق برای او روشن شد اعتقاد پیدا نمیکند [و] گردن نمینهد. آن انقیاد، گردننهادن، پذیرفتن، دل را با او عقدبستن، معتقدشدن و با جان گرهزدن را میگویند: «اعتقاد و ایمان»؛ این یک امر اختیاری است و تحت تکلیف هم است. مستکبرین بعد از یقینِ علمی، انکار کردند؛ نه یعنی جحدِ در برابر علم، [بلکه] جحدِ در برابر ایمان؛ با اینکه بعد از آیات مبصره (یعنی معجزات روشن) حقّانیّت و وحی و رسالت موسای کلیم(سلام الله علیه) بر آنها روشن شد، بعد از یقین علمی، انکار ایمانی داشتند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا﴾؛ یعنی به این آیات و بیّنات روشن؛ امّا ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ ؛ با اینکه یقین علمی داشتند، انکار ایمانی داشتند. اینها منکر غیباند [و] به غیب ایمان ندارند؛ گرچه این غیب برای آنها روشن شده باشد. گروه سوم که از همه بدترند و امروز این گروه، گروه خطرناکی است، همان منطق حسّ و اصالت حس است؛ آنها حرفشان این است که چیزی را ما میپذیریم که محسوس باشد، [دربارهٴ] چیزی که بیرون از حس باشد، ما معیار شناخت نداریم.
پاسخ قرآن به منکران غیب
بر عوامها نمیشود خیلی تکیه کرد؛ اگر رهبرها برگردند اینها هم برمیگردند؛ با استکبار نمیشود از راه دلیل، انسان تا آخر بسنده کند، زیرا دلیل روشن را که اینها دیدند در قبالِ دلیلِ روشن انکار کردند، [لذا] با اینها چارهای جز سیف نیست که «الجنّة تحت ظلال السّیوف» ؛ امّا با علما و دانشمندانشان باید بحث کرد. قرآن کریم، همِّ اساسیاش را دربارهٴ این بُعد خلاصه میکند که معیار شناخت، «عقل» و «وحی» است؛ نه «حسّ» و «تجربه». مردم را آن علما باید روشن کنند و استکبار جهانی را باید سیف از بین ببرد؛ چاره غیر از این نیست. اگر در برابر مستکبران، شما هر برهانی اقامه کنید؛ حتّی آیات مبصره و آیات روشن مثل عصای موسی، اینها باز اهل انکارند؛ بنابراین دلیل، تنها برای دو گروه نافع است: نسبت به مقلّدین به اینها میگوید: اگر شما اهل تقلیدید، در تقلیدتان لااقل محقّق باشید که بدانید از چه کسی تقلید میکنید؛ به علما و دانشمندان مادّی و الحادی میفرماید: شما معیار شناختتان را باید عقل قرار بدهید نه حسّ و تجربه، زیرا در همان محور هم که به تجربه بها میدهید به برکت عقل است. اگر عقل _که یک موجودِ مجرّد غیبی است_ نباشد، تجربه پشتوانه ندارد، چون تجربه غیر از استقرا است؛ تجربه غیر از حسّ مکرّر است. وقتی شما به یک مطلبی به وسیلهٴ تجربه جزم پیدا میکنید که یک قیاسِ خفی در کنار این حسّ مکرّر ضمیمه باشد که تجربه را جزء یقینیّات کند و از مرز استقرای ناقص بیرون بیاورد.
سرّ مفید یقین بودن تجربه و رابطهٴ آن با عقل
استقرا مفید یقین نیست؛ [ولی] تجربه مفید یقین است، سرّش آن است که تجربه عبارت از حسّ مکرّری است که در پناه یک قیاس کلّی، مفید یقین باشد؛ تجربه بدون قیاس نخواهد بود و قیاس هم یک کبرای کلّی دارد و آن کبرای کلّی را؛ نه با عینک میشود دید، نه در آزمایشگاه میشود دید، نه در رصدخانه میشود دید [و] جز اندیشهٴ کلیِ عقلی، راه دیگری برای درک آن کلّی نیست. قرآن کریم اصراری دارد بر مسئله تفکر [و] بر مسئله تعقّل؛ تا ثابت کند معیار شناخت، حس [و] تجربه نیست؛ گرچه حسّ و تجربه معتبر است؛ امّا در طول عقل است، نه در عرض عقل و اگر ما دلیل عقلی را برداریم، هرگز تجربه، مفیدِ جزم و یقین هم نخواهد بود. این را در طیّ این بحثها عنایت بفرمایید.
رابطهٴ عقیده، اخلاق و عمل
اینکه فرمود: متّقین کسانیاند که به غیب ایمان بیاورند _و بعضی از آن غیبها را در همین آیات اولیهٴ سورهٴ «بقره» بیان کرد و خلاصهٴ غیب را در پایان همین سورهٴ تبیین فرمود_ آیا ایمان به غیب که بخشی از ایمان است و به دنبالش پیدایش حالات و تحصیل اخلاق است و به دنبالش اعمال _در اینکه این سه امر در انسان مؤمن وجودش لازم است حرفی نیست_، آیا اصل، اعتقاد است، و اخلاق و عمل فرع [هستند]؛ یا اصالت ازآنِ عمل است، و اعتقاد و اخلاق فرعاند؟ آن بحث شناخت و امثال ذلک در طیّ مسائل بعد باید بیاید؛ [اما] الآن یک مطلب دیگری مطرح است و آن این است که قرآن کریم که متّقیان را توصیف میکند، میفرماید: اینها ایمان به غیب دارند، نماز را اقامه میکنند، زکات را پرداخت میکنند و مانند آن، معلوم میشود؛ هم اعتقاد لازم است، هم عمل لازم است و بین عمل و اعتقاد هم قهراً خُلق لازم است، زیرا اگر حال نباشد؛ یعنی خُلق نباشد [و] صفت نباشد، ارتباط عمل با آن عقیده گسیخته است؛ هرگز عقیده تماس مستقیمی با عمل ندارد، حالتی در وسط هست به نام خُلق و صفت نفسانی [که] این خُلق رابط بین اعتقاد است و عمل، که مجموع ایمان عبارت از عقیده قلبی خواهد بود و حالتهای درونی به نام خُلق و اوصاف نفسانی خواهد بود و عمل به ارکان.
اصالتداشتن معرفت در داوری بین معرفت، خلق و عمل
آیا اصل ازآنِ معرفتِ قلب و علم و شهود است و این اوصاف درونی و اعمال بیرونی، فرعاند (کما ذهب الیه بعض)؛ یا نه؛ آن علم و معرفت که باعث پیدایش اخلاق و احوال است، همه و همه فرع و مقدّمهاند برای انجام عمل خارجی و عملِ با ارکان (کما ذهب الیه بعض آخر)؟ آیا اصالت ازآنِ علم و معرفت است و خُلق و عمل زمینه است که آن شکوفا بشود یا اصالت ازآنِ عمل است و معرفت و خُلق برای عمل است؟ بعد از فراغ از اینکه در «ایمان» هر سه امر لازم است؛ یعنی هم معرفت لازم است، هم حال به نام وصف درونی و خلق لازم است و هم عمل (تحصیل هر سه لازم است) و بعد از فراغ از اینچنین اعمال واجبات الهیهاند و باید انجام داده بشوند، بعد از فراغ از این، آن گاه باید دید که مسئلهٴ معرفت و احوال و اعمال در عرض هماند یا در طول هماند؟ اگر در طول هماند، [آیا] اصالت ازآنِ معرفت است و خُلق و عمل زمینه و مقدّمهاند (کما ذهب الیه بعض)؛ یا اصالت از آنِ عمل است و معرفت و خلق مقدّمه است برای عملکرد (کما ذهب الیه بعض آخر)؟ اگر اصالت در حقیقت انسان، از آنِ جان انسان است، اگر عمرِ عمل محدود است، اگر مرز عمل مشخّص است و آنچه مرزبردار نیست جان انسان است و اوصاف قلبی انسان، معلوم میشود اصالت ازآنِ معرفت است و هر خُلق و عملی که بر انسان واجب است [که] انجام بدهد، برای آن است که آن معرفت شکوفا بشود؛ یعنی برای آن است که ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ جامهٴ عمل بپوشد.
انجام تکالیف، عامل شکوفایی معرفت و لقای الهی
این ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ میفرماید: آنچه مهمّ است، یقین و معرفت ذات اقدس الهی و اسمای حسنای حق است [و] آن حاصل نمیشود مگر با عمل؛ یعنی عمل به منزلهٴ گردگیری آینهٴ جان است؛ تلاش و کوششکردن، تهذیبکردن، غبارزداییکردن، برای آن است که آینه شفّاف بشود، آن خُلق و صفت نفسانی که در نفس پیدا شد، آن شفّافیِ آینه است، آن تابشِ نورِ ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ که معرفت حقّ است، به منزلهٴ نتیجه است. انسان عمل میکند [و] گردگیری میکند که جان را شفّاف بکند که خدا در آن جان بتابد. [در] این ادعیهٴ سحرهای ماه مبارک رمضان که قرائت میکنید، ملاحظه میفرمایید [که] انسان آن کمال مطلق، بهای مطلق، جمال مطلق، جلال مطلق، رحمت مطلق و قدرت مطلق را میطلبد، آن است که حدّ و مرز ندارد و تمام این اعمال برای آن است که آینهٴ جان گردگیری بشود و تمام آن اوصاف نفسانی به منزلهٴ شفّافشدن آینهٴ جان است که خدا در آن بتابد؛ آن است که هدف نهایی است: ﴿وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾ . و چیزی باجلالتر از یقین نیست؛ چه اینکه چیزی هم کمتر از یقین خلق نشده است؛ آن است که نعمت عظمای حق است، آن است که انسان وقتی به آن مرحله رسید میبیند حدّ و مرزی برای او نیست؛ وگرنه عمل مقدارش محدود است.
اصالت روح و فرعیبودن بدن
انسان تا [در] دنیاست مکلّف به عمل است، وقتی از دنیا وارد عالم برزخ شد، آن روز، روز حساب است، نه روز عمل. امّا نتیجهٴ عمل را «جان» مشاهده میکند؛ آن عالیترین لذّت را «جان» میبرد و بدن در همهٴ این مراحل که تابع نفْس است به مقدار خود سهمی دارد و به مقدار خود هم از آن بهشت بهره میبرد، اصالت ازآنِ «جان» است. اگر اصالت ازآنِ «جان» است، اینچنین نیست که معرفت و خُلق و عمل در عرض هم باشند، بلکه در طول هماند، و آنچنان نیست که «عمل» اصل باشد و «معرفت» و «خُلق» زمینه و مقدّمه باشند؛ گرچه تأثیر متقابل دارند [یعنی] هر اندازه انسان معرفتش بیشتر [باشد] عملش خالصتر است؛ چه اینکه هر اندازه عمل خالصتر باشد معرفت بیشتر است؛ ولی عمل و خُلق برای آن است که جان شفّاف بتواند به خدای سبحان عرض کند: «إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک» ؛ آن را طلب بکند که آن عالیترین مرحله است و حدّ نهایی است.
پرسش ...
پاسخ: آن معرفت، خُلق میآورد و خُلق، عمل میآورد.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ هر مرتبهای از آن معرفت، اثر میگذارد در خُلق و عمل [و] هر اندازهای از اندازههای عمل و خُلق، در شکوفایی معرفت نقش دارد. تعبیر قرآن کریم این است که ﴿إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ﴾؛ یعنی اعتقادات طیّبه به طرف خدا صعود میکند؛ منتها ﴿وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ﴾ ؛ عمل صالح، این کلمهٴ طیّب را از زیر کمک میکند که آن بالا برود. خودِ عمل، آن توان را ندارد که به لقای حق برسد، آنچه توان لقای حق را دارد معرفت است که عمل و خُلق، مقدّمه و زمینه است برای آن.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
کاربر مهمان