- 1622
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 1 تا 3 سوره یوسف _ بخش دوم
درس آیت الله جوادی آملی با موضوع تفسیر آیه 1 تا 3 سوره یوسف _ بخش دوم
- عربیت قرآن با تمام معنای آن بخشی از معنای کلام خدا را تحمل میکند
- چون انسان توان تعالی را ندارد، خداوند قرآن را انزال میکند
- تمام قصههای قرآن احسن القصص هستند
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿الر تلک آیات الکتاب المبین ٭ انا انزلناهُ قرآناً عربیاً لَّعلَّکم تعقلون ٭ نحن نقصُّ علیک أحسن القصص بما أوحینا إلیک هذا القرآنَ و إن کنت من قبله لمن الغافلین﴾
جریان حروف مقطع تقریباً در همان جلد اول تسنیم بازگو شد گرچه اقوال ناگفته درباره حروف مقطع زیاد است ولی تا آنجا که ممکن بود در [جلد] اول تسنیم آمده اشاره هم در نوبت دیروز معلوم شد که بُعد این مشارالیه به لحاظ بُعد منزلت و مکانت است اگر از او به عنوان کتاب یاد میشود میگویند: ﴿ذلک الکتاب﴾ و اگر از آیات قرآن یاد میشود به عنوان ﴿تلک آیات﴾ ولی از آن جهت که جامعهٴ بشری در مشهد و محضر قرآن کریم است آنجا با اشاره حاضر و قریب یاد میکنند ﴿ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم﴾ در آنجا این نکته ملحوظ نیست اینجا که اشاره به دور است ناظر به بُعد منزلت است درباره عربی دو تا نکته است یکی اینکه فرهنگ عربی لغت عربی خصوصیتی دارد که در بین لغات یک مقداری قویتر و رساتر است کلمات مفرد در آن زیاد است بسیط در آن زیاد است ولی لغات دیگر اینچنین نیست خصوصیت دیگر مربوط به نژاد عرب است که قرآن میفرماید: اگر ما کتاب را به غیر عربی نازل میکردیم شماها که متعصب در عربیت و عروبتید نمیپذیرفتید اگر ﴿لو نزّلناه قرآناً اعجمیاً﴾ شما استنکاف داشتید در سورهٴ مبارکهٴ فصلت آیهٴ 44 به این صورت آمده است: ﴿و لو جعلناه قرآناً أعجمیاً لقالوا لولا فصّلت آیاته ءَأعجمیٌ و عربی قل هو للذین آمنوا هدیً و شفاءٌ و الذین لایؤمنون فی آذانهم وقرٌ و هو علیهم عمی اولئک ینادون من مّکان بعیدٍ﴾ پس هم خصوصیت اثباتی عربی و هم خصوصیت سلبی عربزبانها باعث شد که این کتاب به صورت عربی بشود.
مطلب دیگر آن است که هر زبانی ممکن است در یک سلسله از مطالب پیشرفت کرده باشد و در مطالب دیگر کوتاه باشد لکن همه زبانها این نقص را دارند که نسبت به تأدیه مطالب وحی قصور دارند بیان ذلک این است که مردمی که در سرزمین کویری زندگی میکنند سوزش آفتاب و آن شن و آن ماسه و آن گردباد و کلماتی که مربوط به اینهاست و امثالی که مربوط به اینهاست و مفردات و مرکباتی که مربوط به اینهاست و نثر و نظمی که مربوط به اینهاست بیش از جای دیگر است مردمی که در منطقههای کوهستانی زندگی میکنند انواع معادن و کوهها و فراز و نشیب کوهها و درهها و فاصلهٴ کوه و دره و کیفیت بالارفتن [از] کوهها و کیفیت پایینآمدن از کوهها این کلمات و واژهها در آن سرزمین زیاد است در جای کویری کمتر است همچنین مردمی که در منطقهٴ جنگلی یا کنار دریا زندگی میکنند اصطلاح دریا و موج دریا و شنای دریا و اصطلاحات غواصی و اینها بیشتر رایج است و هکذا و هکذا عربها این خصوصیت را داشتند که در هر بخشی از این بخشهای طبیعی پیشرفت کرده بودند لکن در بخشهای ملکوتی پیاده بودند یعنی در معارف و در عرش و فرش و کرسی و اینها پیاده بودند به زحمت صاحب شریعت فرشته را به آنها میفهماند که فرشته یعنی چه اینها تا سخن از ملائکه میشد ملک میشد خیال میکردند فرشته دختر است برای آنها درک معنای مجرد کار آسانی نبود الان هم که غرب در مسئله صنعت پیشرفته است انواع و اقسام پیچ و مهرهها و کیفیت فرستادن سفینهها و کیفیت پیادهکردن و گرفتن پیامها هزارها لغت اختراع کردند اما شما ببینید در معنویت و عدالت و حیا و عفت و عصمت اینها پیادهاند اگر شما بخواهید مثلاً چگونه اقسام حیا چیست اقسام عفت چیست اقسام حجاب چیست اقسام عصمت چیست اینها مثلاً در آنها خیلی کم یافت میشود اینچنین نیست که اگر یک قومی در یک بخشی لغات فراوانی داشت در بخشهای دیگر هم همینطور باشد ولی نقص مشترک همه لغات این است که همه اینها زمینیاند بالأخره انواع و اقسام شتر و کیفیت شیردادن شتر، کیفیت گرفتن پستان شترِ ماده کیفیت زایمان شتر با گاو با گوسفند همه اینها در لغت عرب کلمات خاص دارد و در دیار مغرب زمین که صنعت آنجا پیشرفت کرد نه دامداری اینها نیست چه اینکه در بخشهای صنعتی اینها بیشتر است و اصطلاحات دامداری و کشاورزی نیست لکن قدر مشترک، جامع مشترک بین این زبانها این است که همه اینها زمینیاند بالأخره آن معارف قرآن کریم را هیچکدام از اینها نمیتوانند بیان کنند لذا قرآن کریم چند کار کرد یکی اینکه به هر وسیلهای بود وجود مبارک پیغمبر و اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) به اینها فهماندند که این الفاظ برای ارواح معانی وضع شده است نه برای خصوصیتِ مصداق به اصطلاح برای آن معانی عام و جامع وضع شده است یا اوایل در حد تشبیه و تنظیر، میگفتند شما ترازو را که میبینید که یک وزنی دارد و یک موزونی دارد برای سنجش، برای اعمال شما هم شبیه این است تشبیه میکردند آن نامحسوس را به محسوس که اعمالتان عقایدتان اخلاقتان را میسنجند نظیر اینکه اینطور میسنجند نظیر آن کاری که وجود مبارک حضرت امیر کرده بود که چند روز قبل هم آن اصل قصه نقل شد در زمان خلیفه دوم یا سوم که آن کسی که میگفت: شما که میگویید کفار بعد از مرگ در قبر میسوزند من الان از کنار قبر این کافر آمدم این هم استخوان سرش است و این استخوان سرد است پس این آتشش کو حرارتش کو در همانجا وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) دارد که دستور دادند سنگ چخماق حاضر کردند فرمودند: زند و مسعار حاضر کنید قبل از اینکه کبریت و اینها اختراع بشود این چوپانان و دامداران بیابانها همین کار را میکردند روستاییها همین کار را میکردند شهرنشینها هم با همین کار آتش روشن میکردند اینها با آن سنگ چخماق به هم میزدند جرقه تولید میشد بعد بالأخره یک جایی را مشتعل میکردند حضرت فرمود: این زند و مسعار را حاضر کنید حاضر کردند به این شخص گفت که هر دوی اینها را میبینید سرد است گرم نیست ولی یکی را که به دیگری زدند جرقه درآمد فرمود: این آتش از درون این درمیآید یک چیزی باید به آن بخورد تا از درونش دربیاید فرمود: آتشی که میگوییم در قیامت هست در قبر هست از بیرون کسی ذغال و هیزم نبرده آنجا آتش بکند این از درون سر همین کافر درمیآید مثل این، خب آن ﴿نار الله الموقده﴾ را به زحمت وجود مبارک حضرت امیر به این شخص فهماند اصل این داستان را مرحوم امینی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب شریف الغدیر نقل کرده خب اینها آن هم به زحمت فهمیده میشود اینکه تمثیل نیست که مثال باشد مثل زید مثال است برای انسان که فرد ذاتی او باشد این تشبیه است نظیر زیدٌ کالاسد خب تشبیه چقدر آن حقیقت را میفهماند هرگز نمیفهماند یک مقداری از دور میفهماند یک تشبیه داریم که هرگز توانای فهماندن حقیقت نیست یک تمثیل داریم که مصداق ذاتی است انسان مثل چه چیزی؟ مثل زید خب زید بالأخره فرد ذاتی انسان است دیگر این میشود تمثیل آن میشود تشبیه این نمونه آن است بالأخره کسی حقیقت زید را بفهمد حقیقت انسان را میفهمد تشبیه هرگز توان آن را ندارد که مثلاً آن حقیقت ملکوتی را بفهمد هیچ چاره نیست مثلاً در سورهٴ مبارکهٴ نور دارد ﴿الله نور السمٰوات والارض مثل نوره کمشکاة فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجة کانها کوکب درّی﴾ اینها همه کأنّ و امثال ذلک است که تشبیه است وگرنه ﴿نور السموات والارض﴾ که یک نور معقول است که با این تشبیهها فهمانده نمیشود بنابراین در جریان قرآن کریم هم همینطور است آن ﴿و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون﴾ آن با هیچ فرهنگی بیان نمیشود اینچنین نیست که مثلاً عربی توانا نباشد عبری بتواند یا سریانی یا فارسی بتواند بشر به اندازه فهم خودشان لغت وضع میکنند اما ﴿و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون﴾ را بشر چون نمیفهمد وضع هم نمیکند خارج از محدوده محاوره او هم است لذا با تشبیه و با ترکیب کلمات و با تعریف لغات و با کأن و گویا یک چیزهایی را کمکم میفهمانند این خصوصیت عربیبودن است با اینکه نسبت به دیگران مبین است سؤال دیگری که شده بود که وحی که از سنخ الفاظ نیست این عبری و عربی چگونه است اگر از سنخ الفاظ است که آنجا عبری و عربی نیست در بحث دیروز اشاره شد که ما یک انزال و تنزیل تجافیگونه داریم یک انزال و تنزیل ترقیقی و تجلیگونه انزال و تنزیل تجافی مثل بارانی که از بالا میآید بالأخره آنجا شکل میگیرد آب میشود و میآید پایین یا تگرگ میشود میآید پایین یا برف میشود میآید پایین آنجا هست برف است اینجا هم هست برف است آنجاست باران است اینجاست باران است اما وحی تجلی است ترقیق است نه تجافی آن مثالی که در بحث دیروز گذشت این بود که یک محقق حالا یا قاعدهٴ یک مطلب فقهی یا اصولی یا حکمت یا تفسیر بالأخره یا علوم تجریدی یا علوم تجربی یک مطلبی را در عاقلهٴ خود پروراند و فهمید آنجا آن مطلب نه عبری است نه عربی نه لاتین و نه تازی و فارسی اگر نخواست برای کسی بگوید یا چیزی بنویسد که اصل مطلب در ذهنش هست همان صبغهٴ تجرد را دارد اگر خواست در کلاس درس منتقل کند یا به صورت یک مقاله بنگارد آنگاه او را تنزل میدهد که من آن مطلب را به صورت فارسی بنویسم یا عربی بنویسم یا لاتین بنویسم میبیند مخاطبانش چه کسانی هستند مثلاً به این فکر میافتد که عربی بنویسم یا فارسی برای اینکه مخاطبان من اکثر مثلاً عربزباناند یا فارسیزبان حالا که میخواهم عربی یا فارسی بنویسم باید یک مقدمه برایش ذکر کنم چهار فصل ذکر کنم یک خاتمه برایش ذکر کنم اینها را در خیال ترسیم میکند بعد از اینکه اینها را نقشه کشید و هندسهاش را بررسی کرد آن وقتدست به قلم میکند مقاله مینویسد یا شروع به سخنرانی میکند و بیان میکند وقتی که بخواهد شروع کند به سخنرانی یا مقالهنویسی آنوقت میشود لفظ این تنزل آن مطلب است تجافی نیست اینچنین نیست که اگر یک کسی درسی را میگوید یا مقالهای را مینگارد دیگر چیزی در ذهنش نباشد آمده باشد روی کتاب نظیر باران آن میشود تجافی اما وقتی که در عین حال که آنجا هست مرحله ضعیفش بیاید در واهمه و خیال از آنجا بیفتد در حس از آنجا بیفتد روی کاغذ یا در نوار اینها تنزل است تنزیل ترقیقی است یعنی رقیقکردن نازککردن لطیفکردن به لباس لفظ درآوردن است لذا فرمود: اینقدر ما پایین آوردیم پایین آوردیم پایین آوردیم تا به لباس لفظ درآمد تا قابل گفتن و شنیدن شد ﴿لعلکم تعقلون﴾ اگر شما را دعوت کنیم بیایید بالا آن میشود معراج و ﴿دنا فتدلی﴾ و امثال ذلک درمیآید خب شما که اهل آن مرحله نیستید ناچاریم او را تنزل بدهیم به دست شما برسد بخواهیم تنزل بدهیم باید به لباس لفظ دربیاوریم تا به لباس لفظ درنیاوردیم هرگز قابل درک برای شما نیست پس بنابراین وحی در مراحل طبیعت لفظ دارد علم هم همینطور است قوانین علمی همینطور است مطالب عالی علمی هم همینطور است اینها نه عربیاند نه عبری لذا همگان این را میفهمند وقتی هم که کسی نخواست بنویسد یا بنگارد که خب نه عربی است نه عبری اصلاً لفظ نیست مطلبی است فهمیده وقتی میخواهد به دیگران منتقل کند بعد از عبور از کانال وهم و خیال و تنزل به مرحله حس وقتی میخواهد به مرحله لب و گفتن و شنیدن برسد آنوقت به صورت لفظ درمیآید ﴿انا انزلناه قرآناً عربیاً لعلکم تعقلون﴾ این لعل به مخاطب برمیگردد نه خدای سبحان با لعل سخن میگوید چون در آن مقام مقامِ تردید و شک و امثال ذلک نیست این مقامِ فعل است در مقامِ فعل صفت فعل که این عین آن متعلق است اینجا جای لعل و عسی و لیت و امثال ذلک است نه از طرف متکلم جا برای تردید و شک است نه کلام این وحی شافیبودن آن با شک و تردید همراه است ذات اقدس إلهی بالجزم میداند که چه کسی قبول میکند چه کسی نکول و قرآن هم یقیناً مؤثر است برای اینکه ﴿ننزل من القرآن ما هو شفاء﴾ القرآن شافٍ بالضروره الله عالمٌ بالضروره اما مخاطبان متّعظٌ للامکان ما سه قضیه داریم دو قضیه ضروریه است یک قضیه ممکنه این لعل و لیت و عسی این مربوط به مخاطب است شاید بپذیرید شاید نپذیرید چون بشر آزاد است بعضیها میپذیرند بعضیها نمیپذیرند.
پرسش: ﴿لعلکم تعقلون﴾ اگر در این مرحله عربی است میگویند لسان اهل بهشت مثلاً عربی است یا در قبر همه عربی میفهمند چگونه است
پاسخ: خب دیگر چون لسان لسانِ خوبی است لسان قرآن است اگر کسی اهل قرآن بود در بعد از مرگ کاملاً عربی حرف میزند عربی میفهمد اهل قرآن کاملاً در بهشت عربی سخن میگویند این قرآن مهیمن است مسیطر است سلطان بر سایر قواست اینچنین نیست که این تلقین میت در قبر کار لغوی باشد تا بگوییم که اینکه در دنیا زنده بود عربیها را نمیفهمید حالا چگونه میفهمد اگر کسی مسلمان بمیرد یقیناً این حرفها را میفهمد چون آن روز تمام این مجاری ادراکی و تحریکی برابر قلب شکل میگیرد قلب اگر قلب الهی و اسلامی و قرآنی باشد آن مجاری ادراکی را سامان میبخشد در برزخ کاملاً عربی حرف میزنند در بهشت کاملاً عربی حرف میزنند در قبر هم کاملاً عربی میفهمند اگر کسی ـ معاذالله ـ اهل قرآن نبود که خب هیچ نمیفهمد دیگر.
پرسش: ولی شما میگویید که در مرحلهٴ خطاب ﴿لعلکم تعقلون﴾ ﴿انا انزلناه قرآناً عربیا﴾
پاسخ: بله دیگر
پرسش: آن وقت قبل از خطاب عربی نیست در لوح محفوظ میگویند نور الهی است که،
پاسخ: در این مرحله که مرحلهٴ خطاب میشود، میشود عربی همینجا نسبت به مخاطبان لعل و لیت دارد وگرنه از اینجا که ما بالاتر برویم آن معارف قرآن آن وحی که اصلاً لفظ نیست معناست این یک، متکلم هم عالم بالضروره است که این مخاطبان میپذیرند یا نمیپذیرند این دو، خب نقل کردند که این را هم جناب قرطبی در جامع نقل کرد هم امام رازی در تفسیر کبیر که از وجود مبارک پیامبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) سؤال کردند که جریان یوسف چگونه بوده است این فرزندان یعقوب که در شام زندگی میکردند در سرزمین کنعان زندگی میکردند چگونه اینها منتقل شدند آمدند مصر خب مصر که برای اینها نبود مصر یک سرزمین دوری هم است یک، و اینها هم برای آنها جای غربتی بود دو، دلیلی هم نداشت که اینها کنعان را با آن امکانات رها کنند بروند در یک شهر غریب زندگی کنند چطور شد این فرزندان یعقوب آمدند در مصر بنیاسراییل آنجا زندگی میکردند این را یهودیها به مشرکان مکه گفتند که از پیامبر سؤال کنید از کسی که مدعی نبوت است سؤال کنید که چطور شده این فرزندان یعقوب آمدند مصر اگر این پیغمبر باشد باید بداند جریان را دیگر چون این در تورات آمده بود آنگاه وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) تمام این جریان را بازگو کرد به نحو احسنِ از آنچه که در تورات و انجیل و اینها آمده است چه اینکه در بخشهای بعدی هم دارد که ﴿لقد کان فی یوسف و إخْوته آیاتٌ لسّائلین﴾ معلوم میشود یک عده در این زمینه سؤالاتی داشتند باز این دو بزرگوار یعنی قرطبی و فخر رازی با یک تفاوت کوتاهی اینها نقل کردند که به وجود مبارک پیامبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) پیشنهاد دادند شما برای ما قصه بگویید چون میدانید نفوس عادی به قصه مأنوستر است تا براهین حکمت و کلام آنها که یک قدری قویترند خیلی از قصه طرفی نمیبندند مگر قصهای که حکیمانه باشد که قصص قرآن خب احسنالقصص است آنها سعی میکنند با برهان و حکمت مأنوس بشوند مرحوم بوعلی در شرح حالش دارد که من عهد کردم که قصه نخوانم قصهگویی قصهسرایی داستانگویی اینها با برهان سازگار نیست و اگر کسی ذهن خودش را پر بکند از این حرفها خب بالأخره ذهن که پر شد یا حرفهای برهانی را پس میزند یا لااقل یک مقداری را خودش گرفته جا را تنگ کرده یک حکیم سعی میکند بالأخره چیزهای خوبی مثل طبیب این طبیب سعی میکند که دستگاه گوارش را یک غذاهای خوب بدهد مگر این بدن چقدر غذا میخواهد حالا همان مختصر غذایی که میخواهد این میفهمد که چه غذایی به دستگاه گوارش بدهد غذای سالم را وارد دستگاه میکند که هر چیز را نمیخورد اما دیگری هر چه را میخورد یا غذای سالم را پس میزند یا جای غذای سالم را تنگ میکند این خاصیت بدخوری و پرخوری غیر طبیب است این بزرگواران میگویند: ما تعهد کردیم در زندگی که قصه نگوییم قصه نخوانیم قصه ننویسیم هر چه است برهان است و حکمت است و ادله قطعی یا الهیات است یا ریاضیات است یا اخلاقیات است یا مانند آن اما داستان قرآن کریم فوق همه این براهین است و در خدمت این قرآن کریم برهان فرامیگیرند چه اینکه خدای سبحان برهان را با این قصه آمیخت و فرمود: ﴿احسن القصص﴾ است آنها گفتند برای ما قصه بگو خب قرآن کریم قصه نازل کرد ولی ﴿احسن القصص﴾ فرمود: ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ گفتند: برای ما حدیث بگو قرآن کریم حدیث را تنزیل کرده است ﴿الله نزل احسن الحدیث﴾ به تعبیر امام رازی گفتند که یک تذکرهای یادآوری یک ذکری چیزی برای ما بگو فرمود: ﴿الم یأنِ للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله﴾ این سه آیه درباره این سه پیشنهاد نازل شد قصه را از آن جهت قصه گفتند چون متوالی است قَصَّهُ یعنی این دومی بدون فاصله به دنبال اوّلی است این ولا و موالات محفوظ است اولی و دومی و سومی و چهارمی این مطالب وقتی پشت سر میآید منسجم است میشود قصه ﴿قالت لاُخته قُصّیه﴾ این است ﴿فارتدا علی آثار هما قصصا﴾ این است قصه را هم به همین جهت قصه گفتند قصاص را هم از همین جهت قصاص گفتند چون پیامد آن جنایت است به دنبال همان جنایت است اینها یک معنای مشترکی است در این کلمه قصه و قصاص و امثال ذلک.
پرسش: به قصههای دیگر قرآن احسن اطلاق نمیشود
پاسخ: چرا همه احسنالقصص است بنا بر اینکه این قصص مصدر باشد تمام قصههایی که ذات اقدس إلهی در قرآن کریم دارد احسنالقصص است یعنی «قصّ الله علینا قصصاً احسن» این مفعول مطلق نوعی است «نحن نقص علیک قصصاً احسنَ» این احسن مفعول مطلق نوعی خواهد بود وصف است برای این قصص که قصص میشود مفعول مطلق نوعی منتها اضافه صفت به موصوف است احسنالقصص یعنی «قصصاً احسن» یعنی «اقتصاصاً احسن» بهترین روش قصه را ما انتخاب کردیم قصه غیر از تاریخ است الآن مثلاً جریان وجود مبارک حضرت موسی(سلام الله علیه) بیش از 120 بار تقریباً نام مبارک حضرت موسی(سلام الله علیه) آمده ولی اصلاً تاریخ وجود مبارک موسی(سلام الله علیه) در قرآن کریم نیست این در چه عصری بود در چه تاریخی بود در چه سالی در چه ماهی بود اینها کتابی میتواند جهانی باشد که از زمان و زمین برخیزد اگر در رهن زمان باشد گرفتار زمان باشد این دیگر جهانشمول نخواهد شد قصص انبیای دیگر هم همینطور است جریان حضرت ابراهیم جریان حضرت لوط جریان حضرت شعیب احیاناً سرزمینشان را ذکر میکنند برای اینکه ارجاع بدهند میفرمایند: بروید آثارش را ببینید ﴿ان فی ذلک لآیاتٍ للمتوسمین﴾ اگر میراث فرهنگی را میشناسید آثار باستانی میشناسید بروید کند و کاو کنید در فلان منطقه است ببینید ما چگونه اینها را به خاک کردیم اینها را میگوید چون اینها صبغهٴ عبرت دارد صبغهٴ حکمت دارد اما در چه روزگاری بوده است خب هر روزگاری زمان را هیچ مطرح نمیکند ولی زمین را مطرح میکند میفرماید: شما که از مکه میخواهید بروید شام این بزرگراه رسمی بین مکه و شام دو تا شهری است خراب شده ﴿انهما لبامام مبینٍ﴾ امام این بزرگراه را میگویند امام، که اگر کسی وارد این بزرگراه شد دیگر لازم نیست از کسی سؤال بکند اگر خودش کجراهه نرود یقیناً به مقصد میرسد فرمود: این برِ امام مبین است یعنی برِ این بزرگراه است برِ جاده است خیلی هم دور نیست اگر شما متوسم باشید وسمهشناس باشید سیماشناس باشید سمهشناس باشید یعنی علامتشناس باشید شما میتوانید بررسی کنید ببینید که اینها مربوط به چند قرن قبل بود چه کسانی اینجا زندگی کردند و چطور شده هلاک شدند ﴿انهما لبامام مبین﴾ ﴿ان فی ذلک لآیاتٍ للمتوسمین﴾ یا میفرماید ﴿فسیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبة المکذبین﴾ ﴿عاقبة المنذرین﴾ و مانند آن خب زمینها را نشان میدهد ولی زمان هیچ مطرح نیست وجود مبارک موسای کلیم در چند روزه فاصله مدین تا مصر را طی کرد این کوه طور در کدام قسمت بود روزی که یا شبی که از مدین به کوه طور رسید کدام شب بود هیچکدام از اینها در قرآن نیست البته در روایات و اینها کم و بیش هست ولی قرآن که به منزله قانون اساسی است اینگونه از امور را مطرح نمیکند اگر این قصص مصدر باشد ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ یعنی «نقتص لک اقتصاصاً احسن» بهترین قصه را ما میگوییم راست است دروغ نیست حق است باطل نیست اغراق نیست حشو و زواید را که دخیل در معارف نیست بازگو نمیکنیم متن جریان را میگوییم عین حرف آنها را نقل میکنیم چیزی از خود اضافه نمیکنیم چیزی کم نمیکنیم این میشود احسن چیزهایی که نافع است ذکر میکنیم چیزهایی که «لا یضر من جهله و لا ینفع من علمه» را ذکر نمیکنیم این میشود «اقتصاصاً احسن» چه اینکه در بخش پایانی سورهٴ مبارکهٴ هود که قبلاً بحث شد فرمود: ﴿و کلاً نقص علیک من أنْباء الرسل ما نثبت به فؤادک﴾ یک، ﴿و جاءک فی هذه الحق﴾ دو، ﴿موعظة و ذکری للمؤمنین﴾ سه، این میشود اقتصاص احسن برهان در آن باشد باعث ثبات قدم باشد موعظه و اندرز باشد اما آن چیزهایی که هیچ دخیل نیست «لایضر من جهله و لا ینفع من علمه» ما آنها را چرا بازگو کنیم آنگونه اقتصاص دیگر اقتصاص احسن نیست خب پس این قصص اگر مصدر باشد به معنای خودش قهراً مفعول مطلق نوعی است کل قصههای قرآن اینطوری است اقتصاصهای قرآن کریم اینچنین است اما اگر قصص مصدر باشد به معنی مفعول مثل خلق به معنی مخلوق لفظ به معنی ملفوظ و امثال ذلک باشد قهراً میشود احسنالقصص آن وقت اختصاصی هم به جریان حضرت یوسف ندارد گرچه قدر متیقن این آیه قصه حضرت یوسف(سلام الله علیه) است ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ که قصص مصدر باشد به معنای مقصوص نظیر خلق به معنی مخلوق یعنی بهترین داستان را برای شما بازگو میکنیم بهترین داستانِ داستان انبیاست سیره انبیاست مبارزه با طاغوت است مبارزه با نفس است در جهاد اکبر این قصه قصهٴ احسن است وگرنه قصههایی که «لایضرُ من جهله و لا ینفع من علمه» آنها دیگر همان بیان نورانی رسول خدا(صلّی الله علیه و آله سلّم) است که مرحوم کلینی نقل کرده که فرمود: «انما العلم ثلاثه» و بقیه علوم که شما حالا بیایید نسبنامه آبا و اجداد امرؤالقیس را بدانید خب این چه اثری دارد چه فایدهای دارد خب ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ در جریان احسنالقصص قدر متیقنش این بخش شامل داستان حضرت یوسف(سلام الله علیه) میشود احسنبودن قصه او برای اینکه صدر و ساقهٴ این اصولاً با زیبایی همراه است نام انبیا آمده نام علما آمده نام صدیقین آمده نام بزرگان دیگر آمده در کمال جلال و شکوه نام سلاطین آمده نام سیاستمداران آمده میگویند، حالا این را به تاریخ باید مراجعه کرد گرچه امام رازی و بعضی از مفسران دیگر این را نقل کردند که سلطان مصر را میگفتند فرعون این لقبی بود مثل سلطان ایران را میگفتند کسرا سلطان روم را میگفتند قیصر سلطان چین را میگفتند خاقان سلطان مصر را میگفتند فرعون این فرعون یک لقبی بود برای اینها مثل کسرا لقبی بود برای پادشاهان ایران میگویند یک فرعون در تمام این فراعنه مسلمان بود و همین فرعونی که وجود مبارک یوسف او را مؤدب کرد مسلمان کرد آن ساقی مسلمان شد آن شاهد مسلمان شد آن ساقی گفت: ﴿انی ارانی اعصر خمراً﴾ او مسلمان شد آن ﴿شهد شاهدٌ من أهلها ان کان قد قمیصه قد﴾ او مسلمان شد پایان زندگی آن إمرئهٴ عزیز مصر به خیر و سعادت ختم شد صدر و ساقه این قصه خیر و رحمت و برکت است هر که در این قصه سهم داشت عاقبت به خیر بود به برکت وجود مبارک یوسف خود یوسف حالا در آیاتش روشن خواهد شد که آن سیره او زیباتر از صورت او با جمال و جلالتر از صورت او بود این در تلخترین حالتها که از اینها آثار مشئومی دید وقتی به اوج قدرت رسید اصلاً نام آن صحنه را نبرد که مبادا برادرها خجالت بکشند خب برادرها شناختند دیگر برادرها شناختند پدر و برادرها و اینها همه آمدند آن وقت وجود مبارک یوسف دارد شکر میکند خب ببینید در حضور اینها دارد شکر میکند این زیبایی کلام یوسف است که بالاتر از زیبایی چهره اوست اصلاً نام چاه را نمیبرد که مبادا اینها خجل بشوند با اینکه تمام گرفتاریها از چاه شروع شد دیگر اگر این را به چاه نینداخته بودند که بعد بیرون نمیآوردند کسی این را نمیخرید به بردگی نمیفروختند به زندان نمیافتاد این همه مکافات به سر او نمیآمد که وقتی میخواهد شکر بکند بعد از اینکه به سلطنت رسیده است به وزارت رسیده است میگوید ﴿و قد أحسن بی اذ اخرجنی من السجن﴾ خدا را شکر میکنم که من [را] از زندان آزاد کرد نمیگوید من را از ﴿غیابت الجب﴾ آزاد کرد برای اینکه اینها خجل نشوند اینقدر این قصه زیباست اینقدر این قصه دلپذیر است که هیچ جا برای نگرانی احدی نیست میشود ﴿احسن القصص﴾ خب بالأخره اینها فهمیدند چه کردند دیگر حتی آخرین بار هم که از تهمتزدن صرفنظر نکردند که اما این میشود کَرَم که آدم مسلط بر اعصاب باشد مسلط بر همه خواستها باشد به طوری که نام کسی را نبرد مبادا آنها خجل بشوند ﴿وَ قدْ أحسن بی اذ اخرجنی من السجن﴾ نه اخرجنی من الجب من غیابت الجب لذا صبرش کَرَمش بعد هم مدیریت یک کشور بحرانزده شما الآن میبینید همه چیز حاضر است همه در تلاش و کوششاند میخواهند جلوی گرانی را بگیرند نمیتوانند این یک نفر آن هم کشوری که چهارده سال مشکل داشت یا هفت سال و اندی مشکل داشت و قحطی بود آن کشور پهناور مصر چه طوری ارزاق را توزیع میکرد چه طوری مشکل گرانی را حل میکرد چه طوری جلوی کارمندانش را میگرفت اینها تازه نمونهٴ کوچکی از وجود مبارک ولیّعصر است اینها صدها کادر، کادر میخواهد خب شما کشور، یک وقت است یک وجود مبارک موسای کلیم است یک معجزهای دارد بله آن معجزه دارد به اذن الهی یک لحظه این چوب میشود اژدها و دوباره ﴿خذها و لاتخف سنعیدها سیرتها الأولیٰ﴾ و تمام میشود اما عمل بخواهد بکند یک کشور بحرانزده قحطی را به قدری گرانی بود که تا شعاع هشتاد فرسخی میآمدند برای آذوقه دیگر خب وجود مبارک یعقوب با پسرانش از کنعان بلند شدند آمدند به مصر برای تأمین روزی فاصلهٴ هشتاد فرسخی را طی کردند دیگر یعنی این فلات وسیع قحطیزده بود آن وقت این کشور گسترده قحطیزدهٴ بحراندیده را این دارد اداره میکند خوب هم اداره کرده آن هم تهمت را تحمل کرده آن هم جوانِ ﴿رأیٰ برهان ربه﴾ شده لذا صدر و ساقه این قصه زیباست البته همه آیات همینطور است آنها هم همینطورند
پرسش:
پاسخ: آنجا نه یعنی اینکه این نجات بدهد آنجا که میخواهد برادرش را بگیرد چون آنجا هم رفتند شلوغ بکنند بگویند که ﴿ان کان یسرق فقد سرق اخٌ له من قبل﴾ خب آنجا رفت از خودش دفاع بکند گفتند عزیز مصر اگر این برادر دزدی کرده این یک برادر دزدی هم ـ معاذالله ـ داشت آنجا دیگر ناچار شد از خودش دفاع بکند در یک جمع خصوصی که﴿هل اردتم﴾، آن هم نگفت: منم فرمود: شما با آن برادری که متهمش کردید به سرقت میدانید با او چه کردید نگفت: منم ﴿فاسرّها یوسف فی نفسه و لم یبدها لهم﴾ آنها که آن حرف تند را در آنجا زدند این باز در درونش این سرّ و این راز را نگه داشت و نگفت که شما دروغ میگویید من یوسفم ﴿و لم یبدها لهم﴾ آنجا هم کریمانه برخورد کرد خب ﴿نحن نقص علیک احسن القصص بما اوحینا الیک هذا القرآن و ان کنت من قبله لمن الغافلین﴾ البته این نگار به مکتب نرفت ولی به غمزه مسئلهآموز صد، [مدرس شد] این غمزه را چه کسی به او نشان داد بالأخره نسبت به بشر عادی علمی از کسی یاد نگرفت بله اما ﴿و علمک ما لم تکن تعلم﴾ هست چه اینکه در بخشهای دیگری هم از قرآن کریم فرمود: اگر ما این حرفها را به تو نگفته بودیم شما قبلاً این مطالب را نمیدانستید آیهٴ 52 سورهٴ مبارکهٴ شوری به این صورت است ﴿و کذلک اوحینا الیک روحاً من امرنا ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان﴾ خب درست است پیغمبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) درس نخواند مکتب نرفت اما از هیچ بشری یاد نگرفت اما نه اینکه از خدا هم ـ معاذالله ـ یاد نگرفته باشد که اینها را خدای سبحان لحظه به لحظه به وسیله وحی به او القا میکرد ﴿تلک من انباء الغیب نوحیها الیک﴾ فرمود: این اخبار آسمانی است که ما به تو وحی میدهیم و اگر این نبود خب شما فرانمیگرفتید ﴿و ان کنت من قبله لمن الغافلین﴾.
«و الحمد لله رب العالمین»
- عربیت قرآن با تمام معنای آن بخشی از معنای کلام خدا را تحمل میکند
- چون انسان توان تعالی را ندارد، خداوند قرآن را انزال میکند
- تمام قصههای قرآن احسن القصص هستند
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿الر تلک آیات الکتاب المبین ٭ انا انزلناهُ قرآناً عربیاً لَّعلَّکم تعقلون ٭ نحن نقصُّ علیک أحسن القصص بما أوحینا إلیک هذا القرآنَ و إن کنت من قبله لمن الغافلین﴾
جریان حروف مقطع تقریباً در همان جلد اول تسنیم بازگو شد گرچه اقوال ناگفته درباره حروف مقطع زیاد است ولی تا آنجا که ممکن بود در [جلد] اول تسنیم آمده اشاره هم در نوبت دیروز معلوم شد که بُعد این مشارالیه به لحاظ بُعد منزلت و مکانت است اگر از او به عنوان کتاب یاد میشود میگویند: ﴿ذلک الکتاب﴾ و اگر از آیات قرآن یاد میشود به عنوان ﴿تلک آیات﴾ ولی از آن جهت که جامعهٴ بشری در مشهد و محضر قرآن کریم است آنجا با اشاره حاضر و قریب یاد میکنند ﴿ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم﴾ در آنجا این نکته ملحوظ نیست اینجا که اشاره به دور است ناظر به بُعد منزلت است درباره عربی دو تا نکته است یکی اینکه فرهنگ عربی لغت عربی خصوصیتی دارد که در بین لغات یک مقداری قویتر و رساتر است کلمات مفرد در آن زیاد است بسیط در آن زیاد است ولی لغات دیگر اینچنین نیست خصوصیت دیگر مربوط به نژاد عرب است که قرآن میفرماید: اگر ما کتاب را به غیر عربی نازل میکردیم شماها که متعصب در عربیت و عروبتید نمیپذیرفتید اگر ﴿لو نزّلناه قرآناً اعجمیاً﴾ شما استنکاف داشتید در سورهٴ مبارکهٴ فصلت آیهٴ 44 به این صورت آمده است: ﴿و لو جعلناه قرآناً أعجمیاً لقالوا لولا فصّلت آیاته ءَأعجمیٌ و عربی قل هو للذین آمنوا هدیً و شفاءٌ و الذین لایؤمنون فی آذانهم وقرٌ و هو علیهم عمی اولئک ینادون من مّکان بعیدٍ﴾ پس هم خصوصیت اثباتی عربی و هم خصوصیت سلبی عربزبانها باعث شد که این کتاب به صورت عربی بشود.
مطلب دیگر آن است که هر زبانی ممکن است در یک سلسله از مطالب پیشرفت کرده باشد و در مطالب دیگر کوتاه باشد لکن همه زبانها این نقص را دارند که نسبت به تأدیه مطالب وحی قصور دارند بیان ذلک این است که مردمی که در سرزمین کویری زندگی میکنند سوزش آفتاب و آن شن و آن ماسه و آن گردباد و کلماتی که مربوط به اینهاست و امثالی که مربوط به اینهاست و مفردات و مرکباتی که مربوط به اینهاست و نثر و نظمی که مربوط به اینهاست بیش از جای دیگر است مردمی که در منطقههای کوهستانی زندگی میکنند انواع معادن و کوهها و فراز و نشیب کوهها و درهها و فاصلهٴ کوه و دره و کیفیت بالارفتن [از] کوهها و کیفیت پایینآمدن از کوهها این کلمات و واژهها در آن سرزمین زیاد است در جای کویری کمتر است همچنین مردمی که در منطقهٴ جنگلی یا کنار دریا زندگی میکنند اصطلاح دریا و موج دریا و شنای دریا و اصطلاحات غواصی و اینها بیشتر رایج است و هکذا و هکذا عربها این خصوصیت را داشتند که در هر بخشی از این بخشهای طبیعی پیشرفت کرده بودند لکن در بخشهای ملکوتی پیاده بودند یعنی در معارف و در عرش و فرش و کرسی و اینها پیاده بودند به زحمت صاحب شریعت فرشته را به آنها میفهماند که فرشته یعنی چه اینها تا سخن از ملائکه میشد ملک میشد خیال میکردند فرشته دختر است برای آنها درک معنای مجرد کار آسانی نبود الان هم که غرب در مسئله صنعت پیشرفته است انواع و اقسام پیچ و مهرهها و کیفیت فرستادن سفینهها و کیفیت پیادهکردن و گرفتن پیامها هزارها لغت اختراع کردند اما شما ببینید در معنویت و عدالت و حیا و عفت و عصمت اینها پیادهاند اگر شما بخواهید مثلاً چگونه اقسام حیا چیست اقسام عفت چیست اقسام حجاب چیست اقسام عصمت چیست اینها مثلاً در آنها خیلی کم یافت میشود اینچنین نیست که اگر یک قومی در یک بخشی لغات فراوانی داشت در بخشهای دیگر هم همینطور باشد ولی نقص مشترک همه لغات این است که همه اینها زمینیاند بالأخره انواع و اقسام شتر و کیفیت شیردادن شتر، کیفیت گرفتن پستان شترِ ماده کیفیت زایمان شتر با گاو با گوسفند همه اینها در لغت عرب کلمات خاص دارد و در دیار مغرب زمین که صنعت آنجا پیشرفت کرد نه دامداری اینها نیست چه اینکه در بخشهای صنعتی اینها بیشتر است و اصطلاحات دامداری و کشاورزی نیست لکن قدر مشترک، جامع مشترک بین این زبانها این است که همه اینها زمینیاند بالأخره آن معارف قرآن کریم را هیچکدام از اینها نمیتوانند بیان کنند لذا قرآن کریم چند کار کرد یکی اینکه به هر وسیلهای بود وجود مبارک پیغمبر و اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) به اینها فهماندند که این الفاظ برای ارواح معانی وضع شده است نه برای خصوصیتِ مصداق به اصطلاح برای آن معانی عام و جامع وضع شده است یا اوایل در حد تشبیه و تنظیر، میگفتند شما ترازو را که میبینید که یک وزنی دارد و یک موزونی دارد برای سنجش، برای اعمال شما هم شبیه این است تشبیه میکردند آن نامحسوس را به محسوس که اعمالتان عقایدتان اخلاقتان را میسنجند نظیر اینکه اینطور میسنجند نظیر آن کاری که وجود مبارک حضرت امیر کرده بود که چند روز قبل هم آن اصل قصه نقل شد در زمان خلیفه دوم یا سوم که آن کسی که میگفت: شما که میگویید کفار بعد از مرگ در قبر میسوزند من الان از کنار قبر این کافر آمدم این هم استخوان سرش است و این استخوان سرد است پس این آتشش کو حرارتش کو در همانجا وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) دارد که دستور دادند سنگ چخماق حاضر کردند فرمودند: زند و مسعار حاضر کنید قبل از اینکه کبریت و اینها اختراع بشود این چوپانان و دامداران بیابانها همین کار را میکردند روستاییها همین کار را میکردند شهرنشینها هم با همین کار آتش روشن میکردند اینها با آن سنگ چخماق به هم میزدند جرقه تولید میشد بعد بالأخره یک جایی را مشتعل میکردند حضرت فرمود: این زند و مسعار را حاضر کنید حاضر کردند به این شخص گفت که هر دوی اینها را میبینید سرد است گرم نیست ولی یکی را که به دیگری زدند جرقه درآمد فرمود: این آتش از درون این درمیآید یک چیزی باید به آن بخورد تا از درونش دربیاید فرمود: آتشی که میگوییم در قیامت هست در قبر هست از بیرون کسی ذغال و هیزم نبرده آنجا آتش بکند این از درون سر همین کافر درمیآید مثل این، خب آن ﴿نار الله الموقده﴾ را به زحمت وجود مبارک حضرت امیر به این شخص فهماند اصل این داستان را مرحوم امینی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب شریف الغدیر نقل کرده خب اینها آن هم به زحمت فهمیده میشود اینکه تمثیل نیست که مثال باشد مثل زید مثال است برای انسان که فرد ذاتی او باشد این تشبیه است نظیر زیدٌ کالاسد خب تشبیه چقدر آن حقیقت را میفهماند هرگز نمیفهماند یک مقداری از دور میفهماند یک تشبیه داریم که هرگز توانای فهماندن حقیقت نیست یک تمثیل داریم که مصداق ذاتی است انسان مثل چه چیزی؟ مثل زید خب زید بالأخره فرد ذاتی انسان است دیگر این میشود تمثیل آن میشود تشبیه این نمونه آن است بالأخره کسی حقیقت زید را بفهمد حقیقت انسان را میفهمد تشبیه هرگز توان آن را ندارد که مثلاً آن حقیقت ملکوتی را بفهمد هیچ چاره نیست مثلاً در سورهٴ مبارکهٴ نور دارد ﴿الله نور السمٰوات والارض مثل نوره کمشکاة فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجة کانها کوکب درّی﴾ اینها همه کأنّ و امثال ذلک است که تشبیه است وگرنه ﴿نور السموات والارض﴾ که یک نور معقول است که با این تشبیهها فهمانده نمیشود بنابراین در جریان قرآن کریم هم همینطور است آن ﴿و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون﴾ آن با هیچ فرهنگی بیان نمیشود اینچنین نیست که مثلاً عربی توانا نباشد عبری بتواند یا سریانی یا فارسی بتواند بشر به اندازه فهم خودشان لغت وضع میکنند اما ﴿و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون﴾ را بشر چون نمیفهمد وضع هم نمیکند خارج از محدوده محاوره او هم است لذا با تشبیه و با ترکیب کلمات و با تعریف لغات و با کأن و گویا یک چیزهایی را کمکم میفهمانند این خصوصیت عربیبودن است با اینکه نسبت به دیگران مبین است سؤال دیگری که شده بود که وحی که از سنخ الفاظ نیست این عبری و عربی چگونه است اگر از سنخ الفاظ است که آنجا عبری و عربی نیست در بحث دیروز اشاره شد که ما یک انزال و تنزیل تجافیگونه داریم یک انزال و تنزیل ترقیقی و تجلیگونه انزال و تنزیل تجافی مثل بارانی که از بالا میآید بالأخره آنجا شکل میگیرد آب میشود و میآید پایین یا تگرگ میشود میآید پایین یا برف میشود میآید پایین آنجا هست برف است اینجا هم هست برف است آنجاست باران است اینجاست باران است اما وحی تجلی است ترقیق است نه تجافی آن مثالی که در بحث دیروز گذشت این بود که یک محقق حالا یا قاعدهٴ یک مطلب فقهی یا اصولی یا حکمت یا تفسیر بالأخره یا علوم تجریدی یا علوم تجربی یک مطلبی را در عاقلهٴ خود پروراند و فهمید آنجا آن مطلب نه عبری است نه عربی نه لاتین و نه تازی و فارسی اگر نخواست برای کسی بگوید یا چیزی بنویسد که اصل مطلب در ذهنش هست همان صبغهٴ تجرد را دارد اگر خواست در کلاس درس منتقل کند یا به صورت یک مقاله بنگارد آنگاه او را تنزل میدهد که من آن مطلب را به صورت فارسی بنویسم یا عربی بنویسم یا لاتین بنویسم میبیند مخاطبانش چه کسانی هستند مثلاً به این فکر میافتد که عربی بنویسم یا فارسی برای اینکه مخاطبان من اکثر مثلاً عربزباناند یا فارسیزبان حالا که میخواهم عربی یا فارسی بنویسم باید یک مقدمه برایش ذکر کنم چهار فصل ذکر کنم یک خاتمه برایش ذکر کنم اینها را در خیال ترسیم میکند بعد از اینکه اینها را نقشه کشید و هندسهاش را بررسی کرد آن وقتدست به قلم میکند مقاله مینویسد یا شروع به سخنرانی میکند و بیان میکند وقتی که بخواهد شروع کند به سخنرانی یا مقالهنویسی آنوقت میشود لفظ این تنزل آن مطلب است تجافی نیست اینچنین نیست که اگر یک کسی درسی را میگوید یا مقالهای را مینگارد دیگر چیزی در ذهنش نباشد آمده باشد روی کتاب نظیر باران آن میشود تجافی اما وقتی که در عین حال که آنجا هست مرحله ضعیفش بیاید در واهمه و خیال از آنجا بیفتد در حس از آنجا بیفتد روی کاغذ یا در نوار اینها تنزل است تنزیل ترقیقی است یعنی رقیقکردن نازککردن لطیفکردن به لباس لفظ درآوردن است لذا فرمود: اینقدر ما پایین آوردیم پایین آوردیم پایین آوردیم تا به لباس لفظ درآمد تا قابل گفتن و شنیدن شد ﴿لعلکم تعقلون﴾ اگر شما را دعوت کنیم بیایید بالا آن میشود معراج و ﴿دنا فتدلی﴾ و امثال ذلک درمیآید خب شما که اهل آن مرحله نیستید ناچاریم او را تنزل بدهیم به دست شما برسد بخواهیم تنزل بدهیم باید به لباس لفظ دربیاوریم تا به لباس لفظ درنیاوردیم هرگز قابل درک برای شما نیست پس بنابراین وحی در مراحل طبیعت لفظ دارد علم هم همینطور است قوانین علمی همینطور است مطالب عالی علمی هم همینطور است اینها نه عربیاند نه عبری لذا همگان این را میفهمند وقتی هم که کسی نخواست بنویسد یا بنگارد که خب نه عربی است نه عبری اصلاً لفظ نیست مطلبی است فهمیده وقتی میخواهد به دیگران منتقل کند بعد از عبور از کانال وهم و خیال و تنزل به مرحله حس وقتی میخواهد به مرحله لب و گفتن و شنیدن برسد آنوقت به صورت لفظ درمیآید ﴿انا انزلناه قرآناً عربیاً لعلکم تعقلون﴾ این لعل به مخاطب برمیگردد نه خدای سبحان با لعل سخن میگوید چون در آن مقام مقامِ تردید و شک و امثال ذلک نیست این مقامِ فعل است در مقامِ فعل صفت فعل که این عین آن متعلق است اینجا جای لعل و عسی و لیت و امثال ذلک است نه از طرف متکلم جا برای تردید و شک است نه کلام این وحی شافیبودن آن با شک و تردید همراه است ذات اقدس إلهی بالجزم میداند که چه کسی قبول میکند چه کسی نکول و قرآن هم یقیناً مؤثر است برای اینکه ﴿ننزل من القرآن ما هو شفاء﴾ القرآن شافٍ بالضروره الله عالمٌ بالضروره اما مخاطبان متّعظٌ للامکان ما سه قضیه داریم دو قضیه ضروریه است یک قضیه ممکنه این لعل و لیت و عسی این مربوط به مخاطب است شاید بپذیرید شاید نپذیرید چون بشر آزاد است بعضیها میپذیرند بعضیها نمیپذیرند.
پرسش: ﴿لعلکم تعقلون﴾ اگر در این مرحله عربی است میگویند لسان اهل بهشت مثلاً عربی است یا در قبر همه عربی میفهمند چگونه است
پاسخ: خب دیگر چون لسان لسانِ خوبی است لسان قرآن است اگر کسی اهل قرآن بود در بعد از مرگ کاملاً عربی حرف میزند عربی میفهمد اهل قرآن کاملاً در بهشت عربی سخن میگویند این قرآن مهیمن است مسیطر است سلطان بر سایر قواست اینچنین نیست که این تلقین میت در قبر کار لغوی باشد تا بگوییم که اینکه در دنیا زنده بود عربیها را نمیفهمید حالا چگونه میفهمد اگر کسی مسلمان بمیرد یقیناً این حرفها را میفهمد چون آن روز تمام این مجاری ادراکی و تحریکی برابر قلب شکل میگیرد قلب اگر قلب الهی و اسلامی و قرآنی باشد آن مجاری ادراکی را سامان میبخشد در برزخ کاملاً عربی حرف میزنند در بهشت کاملاً عربی حرف میزنند در قبر هم کاملاً عربی میفهمند اگر کسی ـ معاذالله ـ اهل قرآن نبود که خب هیچ نمیفهمد دیگر.
پرسش: ولی شما میگویید که در مرحلهٴ خطاب ﴿لعلکم تعقلون﴾ ﴿انا انزلناه قرآناً عربیا﴾
پاسخ: بله دیگر
پرسش: آن وقت قبل از خطاب عربی نیست در لوح محفوظ میگویند نور الهی است که،
پاسخ: در این مرحله که مرحلهٴ خطاب میشود، میشود عربی همینجا نسبت به مخاطبان لعل و لیت دارد وگرنه از اینجا که ما بالاتر برویم آن معارف قرآن آن وحی که اصلاً لفظ نیست معناست این یک، متکلم هم عالم بالضروره است که این مخاطبان میپذیرند یا نمیپذیرند این دو، خب نقل کردند که این را هم جناب قرطبی در جامع نقل کرد هم امام رازی در تفسیر کبیر که از وجود مبارک پیامبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) سؤال کردند که جریان یوسف چگونه بوده است این فرزندان یعقوب که در شام زندگی میکردند در سرزمین کنعان زندگی میکردند چگونه اینها منتقل شدند آمدند مصر خب مصر که برای اینها نبود مصر یک سرزمین دوری هم است یک، و اینها هم برای آنها جای غربتی بود دو، دلیلی هم نداشت که اینها کنعان را با آن امکانات رها کنند بروند در یک شهر غریب زندگی کنند چطور شد این فرزندان یعقوب آمدند در مصر بنیاسراییل آنجا زندگی میکردند این را یهودیها به مشرکان مکه گفتند که از پیامبر سؤال کنید از کسی که مدعی نبوت است سؤال کنید که چطور شده این فرزندان یعقوب آمدند مصر اگر این پیغمبر باشد باید بداند جریان را دیگر چون این در تورات آمده بود آنگاه وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) تمام این جریان را بازگو کرد به نحو احسنِ از آنچه که در تورات و انجیل و اینها آمده است چه اینکه در بخشهای بعدی هم دارد که ﴿لقد کان فی یوسف و إخْوته آیاتٌ لسّائلین﴾ معلوم میشود یک عده در این زمینه سؤالاتی داشتند باز این دو بزرگوار یعنی قرطبی و فخر رازی با یک تفاوت کوتاهی اینها نقل کردند که به وجود مبارک پیامبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) پیشنهاد دادند شما برای ما قصه بگویید چون میدانید نفوس عادی به قصه مأنوستر است تا براهین حکمت و کلام آنها که یک قدری قویترند خیلی از قصه طرفی نمیبندند مگر قصهای که حکیمانه باشد که قصص قرآن خب احسنالقصص است آنها سعی میکنند با برهان و حکمت مأنوس بشوند مرحوم بوعلی در شرح حالش دارد که من عهد کردم که قصه نخوانم قصهگویی قصهسرایی داستانگویی اینها با برهان سازگار نیست و اگر کسی ذهن خودش را پر بکند از این حرفها خب بالأخره ذهن که پر شد یا حرفهای برهانی را پس میزند یا لااقل یک مقداری را خودش گرفته جا را تنگ کرده یک حکیم سعی میکند بالأخره چیزهای خوبی مثل طبیب این طبیب سعی میکند که دستگاه گوارش را یک غذاهای خوب بدهد مگر این بدن چقدر غذا میخواهد حالا همان مختصر غذایی که میخواهد این میفهمد که چه غذایی به دستگاه گوارش بدهد غذای سالم را وارد دستگاه میکند که هر چیز را نمیخورد اما دیگری هر چه را میخورد یا غذای سالم را پس میزند یا جای غذای سالم را تنگ میکند این خاصیت بدخوری و پرخوری غیر طبیب است این بزرگواران میگویند: ما تعهد کردیم در زندگی که قصه نگوییم قصه نخوانیم قصه ننویسیم هر چه است برهان است و حکمت است و ادله قطعی یا الهیات است یا ریاضیات است یا اخلاقیات است یا مانند آن اما داستان قرآن کریم فوق همه این براهین است و در خدمت این قرآن کریم برهان فرامیگیرند چه اینکه خدای سبحان برهان را با این قصه آمیخت و فرمود: ﴿احسن القصص﴾ است آنها گفتند برای ما قصه بگو خب قرآن کریم قصه نازل کرد ولی ﴿احسن القصص﴾ فرمود: ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ گفتند: برای ما حدیث بگو قرآن کریم حدیث را تنزیل کرده است ﴿الله نزل احسن الحدیث﴾ به تعبیر امام رازی گفتند که یک تذکرهای یادآوری یک ذکری چیزی برای ما بگو فرمود: ﴿الم یأنِ للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله﴾ این سه آیه درباره این سه پیشنهاد نازل شد قصه را از آن جهت قصه گفتند چون متوالی است قَصَّهُ یعنی این دومی بدون فاصله به دنبال اوّلی است این ولا و موالات محفوظ است اولی و دومی و سومی و چهارمی این مطالب وقتی پشت سر میآید منسجم است میشود قصه ﴿قالت لاُخته قُصّیه﴾ این است ﴿فارتدا علی آثار هما قصصا﴾ این است قصه را هم به همین جهت قصه گفتند قصاص را هم از همین جهت قصاص گفتند چون پیامد آن جنایت است به دنبال همان جنایت است اینها یک معنای مشترکی است در این کلمه قصه و قصاص و امثال ذلک.
پرسش: به قصههای دیگر قرآن احسن اطلاق نمیشود
پاسخ: چرا همه احسنالقصص است بنا بر اینکه این قصص مصدر باشد تمام قصههایی که ذات اقدس إلهی در قرآن کریم دارد احسنالقصص است یعنی «قصّ الله علینا قصصاً احسن» این مفعول مطلق نوعی است «نحن نقص علیک قصصاً احسنَ» این احسن مفعول مطلق نوعی خواهد بود وصف است برای این قصص که قصص میشود مفعول مطلق نوعی منتها اضافه صفت به موصوف است احسنالقصص یعنی «قصصاً احسن» یعنی «اقتصاصاً احسن» بهترین روش قصه را ما انتخاب کردیم قصه غیر از تاریخ است الآن مثلاً جریان وجود مبارک حضرت موسی(سلام الله علیه) بیش از 120 بار تقریباً نام مبارک حضرت موسی(سلام الله علیه) آمده ولی اصلاً تاریخ وجود مبارک موسی(سلام الله علیه) در قرآن کریم نیست این در چه عصری بود در چه تاریخی بود در چه سالی در چه ماهی بود اینها کتابی میتواند جهانی باشد که از زمان و زمین برخیزد اگر در رهن زمان باشد گرفتار زمان باشد این دیگر جهانشمول نخواهد شد قصص انبیای دیگر هم همینطور است جریان حضرت ابراهیم جریان حضرت لوط جریان حضرت شعیب احیاناً سرزمینشان را ذکر میکنند برای اینکه ارجاع بدهند میفرمایند: بروید آثارش را ببینید ﴿ان فی ذلک لآیاتٍ للمتوسمین﴾ اگر میراث فرهنگی را میشناسید آثار باستانی میشناسید بروید کند و کاو کنید در فلان منطقه است ببینید ما چگونه اینها را به خاک کردیم اینها را میگوید چون اینها صبغهٴ عبرت دارد صبغهٴ حکمت دارد اما در چه روزگاری بوده است خب هر روزگاری زمان را هیچ مطرح نمیکند ولی زمین را مطرح میکند میفرماید: شما که از مکه میخواهید بروید شام این بزرگراه رسمی بین مکه و شام دو تا شهری است خراب شده ﴿انهما لبامام مبینٍ﴾ امام این بزرگراه را میگویند امام، که اگر کسی وارد این بزرگراه شد دیگر لازم نیست از کسی سؤال بکند اگر خودش کجراهه نرود یقیناً به مقصد میرسد فرمود: این برِ امام مبین است یعنی برِ این بزرگراه است برِ جاده است خیلی هم دور نیست اگر شما متوسم باشید وسمهشناس باشید سیماشناس باشید سمهشناس باشید یعنی علامتشناس باشید شما میتوانید بررسی کنید ببینید که اینها مربوط به چند قرن قبل بود چه کسانی اینجا زندگی کردند و چطور شده هلاک شدند ﴿انهما لبامام مبین﴾ ﴿ان فی ذلک لآیاتٍ للمتوسمین﴾ یا میفرماید ﴿فسیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبة المکذبین﴾ ﴿عاقبة المنذرین﴾ و مانند آن خب زمینها را نشان میدهد ولی زمان هیچ مطرح نیست وجود مبارک موسای کلیم در چند روزه فاصله مدین تا مصر را طی کرد این کوه طور در کدام قسمت بود روزی که یا شبی که از مدین به کوه طور رسید کدام شب بود هیچکدام از اینها در قرآن نیست البته در روایات و اینها کم و بیش هست ولی قرآن که به منزله قانون اساسی است اینگونه از امور را مطرح نمیکند اگر این قصص مصدر باشد ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ یعنی «نقتص لک اقتصاصاً احسن» بهترین قصه را ما میگوییم راست است دروغ نیست حق است باطل نیست اغراق نیست حشو و زواید را که دخیل در معارف نیست بازگو نمیکنیم متن جریان را میگوییم عین حرف آنها را نقل میکنیم چیزی از خود اضافه نمیکنیم چیزی کم نمیکنیم این میشود احسن چیزهایی که نافع است ذکر میکنیم چیزهایی که «لا یضر من جهله و لا ینفع من علمه» را ذکر نمیکنیم این میشود «اقتصاصاً احسن» چه اینکه در بخش پایانی سورهٴ مبارکهٴ هود که قبلاً بحث شد فرمود: ﴿و کلاً نقص علیک من أنْباء الرسل ما نثبت به فؤادک﴾ یک، ﴿و جاءک فی هذه الحق﴾ دو، ﴿موعظة و ذکری للمؤمنین﴾ سه، این میشود اقتصاص احسن برهان در آن باشد باعث ثبات قدم باشد موعظه و اندرز باشد اما آن چیزهایی که هیچ دخیل نیست «لایضر من جهله و لا ینفع من علمه» ما آنها را چرا بازگو کنیم آنگونه اقتصاص دیگر اقتصاص احسن نیست خب پس این قصص اگر مصدر باشد به معنای خودش قهراً مفعول مطلق نوعی است کل قصههای قرآن اینطوری است اقتصاصهای قرآن کریم اینچنین است اما اگر قصص مصدر باشد به معنی مفعول مثل خلق به معنی مخلوق لفظ به معنی ملفوظ و امثال ذلک باشد قهراً میشود احسنالقصص آن وقت اختصاصی هم به جریان حضرت یوسف ندارد گرچه قدر متیقن این آیه قصه حضرت یوسف(سلام الله علیه) است ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ که قصص مصدر باشد به معنای مقصوص نظیر خلق به معنی مخلوق یعنی بهترین داستان را برای شما بازگو میکنیم بهترین داستانِ داستان انبیاست سیره انبیاست مبارزه با طاغوت است مبارزه با نفس است در جهاد اکبر این قصه قصهٴ احسن است وگرنه قصههایی که «لایضرُ من جهله و لا ینفع من علمه» آنها دیگر همان بیان نورانی رسول خدا(صلّی الله علیه و آله سلّم) است که مرحوم کلینی نقل کرده که فرمود: «انما العلم ثلاثه» و بقیه علوم که شما حالا بیایید نسبنامه آبا و اجداد امرؤالقیس را بدانید خب این چه اثری دارد چه فایدهای دارد خب ﴿نحن نقص علیک احسن القصص﴾ در جریان احسنالقصص قدر متیقنش این بخش شامل داستان حضرت یوسف(سلام الله علیه) میشود احسنبودن قصه او برای اینکه صدر و ساقهٴ این اصولاً با زیبایی همراه است نام انبیا آمده نام علما آمده نام صدیقین آمده نام بزرگان دیگر آمده در کمال جلال و شکوه نام سلاطین آمده نام سیاستمداران آمده میگویند، حالا این را به تاریخ باید مراجعه کرد گرچه امام رازی و بعضی از مفسران دیگر این را نقل کردند که سلطان مصر را میگفتند فرعون این لقبی بود مثل سلطان ایران را میگفتند کسرا سلطان روم را میگفتند قیصر سلطان چین را میگفتند خاقان سلطان مصر را میگفتند فرعون این فرعون یک لقبی بود برای اینها مثل کسرا لقبی بود برای پادشاهان ایران میگویند یک فرعون در تمام این فراعنه مسلمان بود و همین فرعونی که وجود مبارک یوسف او را مؤدب کرد مسلمان کرد آن ساقی مسلمان شد آن شاهد مسلمان شد آن ساقی گفت: ﴿انی ارانی اعصر خمراً﴾ او مسلمان شد آن ﴿شهد شاهدٌ من أهلها ان کان قد قمیصه قد﴾ او مسلمان شد پایان زندگی آن إمرئهٴ عزیز مصر به خیر و سعادت ختم شد صدر و ساقه این قصه خیر و رحمت و برکت است هر که در این قصه سهم داشت عاقبت به خیر بود به برکت وجود مبارک یوسف خود یوسف حالا در آیاتش روشن خواهد شد که آن سیره او زیباتر از صورت او با جمال و جلالتر از صورت او بود این در تلخترین حالتها که از اینها آثار مشئومی دید وقتی به اوج قدرت رسید اصلاً نام آن صحنه را نبرد که مبادا برادرها خجالت بکشند خب برادرها شناختند دیگر برادرها شناختند پدر و برادرها و اینها همه آمدند آن وقت وجود مبارک یوسف دارد شکر میکند خب ببینید در حضور اینها دارد شکر میکند این زیبایی کلام یوسف است که بالاتر از زیبایی چهره اوست اصلاً نام چاه را نمیبرد که مبادا اینها خجل بشوند با اینکه تمام گرفتاریها از چاه شروع شد دیگر اگر این را به چاه نینداخته بودند که بعد بیرون نمیآوردند کسی این را نمیخرید به بردگی نمیفروختند به زندان نمیافتاد این همه مکافات به سر او نمیآمد که وقتی میخواهد شکر بکند بعد از اینکه به سلطنت رسیده است به وزارت رسیده است میگوید ﴿و قد أحسن بی اذ اخرجنی من السجن﴾ خدا را شکر میکنم که من [را] از زندان آزاد کرد نمیگوید من را از ﴿غیابت الجب﴾ آزاد کرد برای اینکه اینها خجل نشوند اینقدر این قصه زیباست اینقدر این قصه دلپذیر است که هیچ جا برای نگرانی احدی نیست میشود ﴿احسن القصص﴾ خب بالأخره اینها فهمیدند چه کردند دیگر حتی آخرین بار هم که از تهمتزدن صرفنظر نکردند که اما این میشود کَرَم که آدم مسلط بر اعصاب باشد مسلط بر همه خواستها باشد به طوری که نام کسی را نبرد مبادا آنها خجل بشوند ﴿وَ قدْ أحسن بی اذ اخرجنی من السجن﴾ نه اخرجنی من الجب من غیابت الجب لذا صبرش کَرَمش بعد هم مدیریت یک کشور بحرانزده شما الآن میبینید همه چیز حاضر است همه در تلاش و کوششاند میخواهند جلوی گرانی را بگیرند نمیتوانند این یک نفر آن هم کشوری که چهارده سال مشکل داشت یا هفت سال و اندی مشکل داشت و قحطی بود آن کشور پهناور مصر چه طوری ارزاق را توزیع میکرد چه طوری مشکل گرانی را حل میکرد چه طوری جلوی کارمندانش را میگرفت اینها تازه نمونهٴ کوچکی از وجود مبارک ولیّعصر است اینها صدها کادر، کادر میخواهد خب شما کشور، یک وقت است یک وجود مبارک موسای کلیم است یک معجزهای دارد بله آن معجزه دارد به اذن الهی یک لحظه این چوب میشود اژدها و دوباره ﴿خذها و لاتخف سنعیدها سیرتها الأولیٰ﴾ و تمام میشود اما عمل بخواهد بکند یک کشور بحرانزده قحطی را به قدری گرانی بود که تا شعاع هشتاد فرسخی میآمدند برای آذوقه دیگر خب وجود مبارک یعقوب با پسرانش از کنعان بلند شدند آمدند به مصر برای تأمین روزی فاصلهٴ هشتاد فرسخی را طی کردند دیگر یعنی این فلات وسیع قحطیزده بود آن وقت این کشور گسترده قحطیزدهٴ بحراندیده را این دارد اداره میکند خوب هم اداره کرده آن هم تهمت را تحمل کرده آن هم جوانِ ﴿رأیٰ برهان ربه﴾ شده لذا صدر و ساقه این قصه زیباست البته همه آیات همینطور است آنها هم همینطورند
پرسش:
پاسخ: آنجا نه یعنی اینکه این نجات بدهد آنجا که میخواهد برادرش را بگیرد چون آنجا هم رفتند شلوغ بکنند بگویند که ﴿ان کان یسرق فقد سرق اخٌ له من قبل﴾ خب آنجا رفت از خودش دفاع بکند گفتند عزیز مصر اگر این برادر دزدی کرده این یک برادر دزدی هم ـ معاذالله ـ داشت آنجا دیگر ناچار شد از خودش دفاع بکند در یک جمع خصوصی که﴿هل اردتم﴾، آن هم نگفت: منم فرمود: شما با آن برادری که متهمش کردید به سرقت میدانید با او چه کردید نگفت: منم ﴿فاسرّها یوسف فی نفسه و لم یبدها لهم﴾ آنها که آن حرف تند را در آنجا زدند این باز در درونش این سرّ و این راز را نگه داشت و نگفت که شما دروغ میگویید من یوسفم ﴿و لم یبدها لهم﴾ آنجا هم کریمانه برخورد کرد خب ﴿نحن نقص علیک احسن القصص بما اوحینا الیک هذا القرآن و ان کنت من قبله لمن الغافلین﴾ البته این نگار به مکتب نرفت ولی به غمزه مسئلهآموز صد، [مدرس شد] این غمزه را چه کسی به او نشان داد بالأخره نسبت به بشر عادی علمی از کسی یاد نگرفت بله اما ﴿و علمک ما لم تکن تعلم﴾ هست چه اینکه در بخشهای دیگری هم از قرآن کریم فرمود: اگر ما این حرفها را به تو نگفته بودیم شما قبلاً این مطالب را نمیدانستید آیهٴ 52 سورهٴ مبارکهٴ شوری به این صورت است ﴿و کذلک اوحینا الیک روحاً من امرنا ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان﴾ خب درست است پیغمبر(صلّی الله علیه و آله سلّم) درس نخواند مکتب نرفت اما از هیچ بشری یاد نگرفت اما نه اینکه از خدا هم ـ معاذالله ـ یاد نگرفته باشد که اینها را خدای سبحان لحظه به لحظه به وسیله وحی به او القا میکرد ﴿تلک من انباء الغیب نوحیها الیک﴾ فرمود: این اخبار آسمانی است که ما به تو وحی میدهیم و اگر این نبود خب شما فرانمیگرفتید ﴿و ان کنت من قبله لمن الغافلین﴾.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است